آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
فصل پائیز زندگی من
پرده ی اول : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
چند ضربه به در زدم و بعد از کمی صبر، در را باز کردم .... همه ی چشمهای داخل اتاق دوخته شدند به من ... خودم را معرفی کردم ... برخوردشان خیلی سرد بود ... بهانه آوردند ... اینجا تخت سالم نداریم...و اتاق بعدی و اتاق بعدی... اتاق بعدی، ماجرا کمی فرق داشت. ۷ جفت چشم حاضر در اتاق همزمان چشم دوختند به من! برخلاف موارد قبلی نگاهشان سرد نبود! آتش می بارید از نگاهشان! .... دعوا شد ! حاضر نبودند نفر هشتم به اتاقشان اضافه شود!!! ... نه تنها مقاومت کردند بلکه برای بیرون کردنم هم تلاش کردند.... خسته و ناامید بودم...
به همه رو زده بودم . هر کسی که می شناختم و نمی شناختم . روز بعدی أوضاع بدتر شد ... تغییر محل سکونت و یک هفته استرس و اضطراب منجر شد به معده درد ... در این شهر غریب حتی برای درد هم نمی دانستم کجا بروم ، به چه کسی رو بزنم؟ .....
پرده ی دوم : اتاق 319
علی الحساب اجازه دادند که ساکن نمازخانه شوم. اینجا را دوست داشتم . از ساختمان قبلی خیلی بهتر و تمیزتر بود. به همه ی مسئولان دانشکده و دانشگاه رو زدم . بالاخره مدیریت قبول کرد که موقتا به من اجازه اقامت در یکی از اتاق ها را بدهند.
اتاق اول : گفتند شش نفرمان تکمیل است! گویا نام یکی از دانشجوها در دفتر ثبت نشده بود.
اتاق دوم : من شماره ی اتاق را اشتباهی شنیده بودم!
و اما اتاق سوم!!!!
هر لحظه اضطراب و ناامیدی ام بیشتر و بیشتر می شد! قبل از رفتن به اتاق سوم ، نذر کردم ... دست توسل زدم به دامان آخرین عروس ، نرگس خاتون ....
در زدم ،, بعد از اندکی مکث در را باز کردم ، کسی داخل اتاق نبود، اتاق را کاویدم ... خدایا! شکرت! یک تخت خالی اینجا بود! با خودم گفتم بهتره تا ساکنین اتاق برنگشتند و برای آمدنم مقاومت نکرده اند وسایلم را بیاورم. وقتی دستگیره ی در را بستم با دختری چشم در چشم شدم: "شما؟؟؟" .... جواب دادم : هم اتاقی جدید .... دختر لبخندی زد و گفت : بله ! خوش آمدید .... نفس حبس شده ام را بیرون دادم و لبخند زدم
حالا من ساکن اتاق 319 هستم و با فاطمه ، مریم و لی لی هم اتاقی هستم . هر سه شان خوش قلب و مهربان هستند . از بدو ورود همینطور بودند ... گفتند هر سوالی داشتی بپرس و هر وسیله ای لازم داشتی می توانی استفاده کنی ... حتی خوراکی های داخل یخچال ....
پرده ی سوم : اعتصاب بر علیه روزمرگی
پارسال تابستان یک سریال کره ای دیدم :" اعتصاب تابستانه"، دختری تصمیم گرفته بود اعتصاب کند بر علیه روزمرگی ... شغلش را ، پارتنرش را و شهرش را پشت سر گذاشت و برای شروع یک زندگی جدید به شهر دیگری رفت، تابستان بود و اسم داستان زندگی اش را گذاشت : "اعتصاب تابستانه"
تابستان گذشته، من هم اعتصاب کردم، بر علیه روزمرگی، بر علیه عادت ها و ترسها... اعتصاب با رفتن به کلاس شنا شروع شد ... ، اعتصاب تابستانه ام ادامه پیدا کرد و جاری شد تا پاییز و زمستان و بهار بعدی و حتی تابستان.....
پرده ی چهارم : من در فصل پائیز زندگی
در کودکی و نوجوانی ام متنفر بودم از پاییز ولی حالا .... حالا عاشق پاییز هستم. به گمانم در فصل پاییز زندگی ام قرار دارم. مهر ماه اولین ماه فصل پاییز است و همینطور اولین ماه حضور من در فصل جدید زندگی ام.
پرده ی پنجم : خانواده ی ۵۰۰ نفره ی من
جایی که زندگی میکنم یک ساختمان سه طبقه است، البته زیر زمین را حساب نکرده ام، یک ساختمان سه طبقه ی دایره ای شکل با مرکزیت حیاط که در هر طبقه ۳۰ اتاق دارد و ، در هر اتاق ۴ الی ۶ نفر ساکن هستند پس می شود گفت من عضوی از یک خانواده ی ۵۰۰ نفری هستم. قاعدتا ما نمیتوانیم همه ی اعضای خانواده مان رو بشناسیم با این حال ما غریبه های آشنا و دورهای نزدیک هستیم. یک گروه تلگرامی داریم، هر کسی هر چیزی لازم دارد در گروه پیام می گذارد و هر کسی که بتواند در کمترین زمان ممکن و گاها بصورت قرض ال-پس-نده! به دیگری کمک میکند. اینطوری هاست که در خانه ی ما از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشود!
یک روز مثل همه ی روزهای معمولی این دنیا به راه اختصاصی تعاملی خانواده ی پانصد نفری ام سر زدم (منظورم همان گروه تلگرامی است )یکی از بچه ها پرسیده بود از کجا می تواند رامبوتان سفارش دهد؟ فکر کردم یک خوراکی کافه طوری ست، یک چیزی تو مایه های اسموتی، کافه گلاسه ، ... با اینکه گه گاهی کافه می روم ولی اسم رامبوتان را نشنیده بودم. با خودم گفتم یک چیز جدید است حتما. یکی از بچه ها فکر کرده بود که اشتباه تایپی بوده و منظور دوستمان راکوتان بوده. پیام گذاشت که بیا اتاق xو قرص را ببر!دوست دیگری آمد و توضیح داد که رامبوتان میخواهد نه راکوتان !.دوستان عزیز بروید سرچ بزنید رامبوتان چیست و بخرید و بخورید تا رامبوتان نخورده از دنیا نروید.
یکهو این وسطها یکی آمد و پرسید: بچه ها میشه یکی به من یه دونه انار بده؟
خانم محترم! تازه لول گروه آمده بود بالا! ما اینجا تقاضای رامبوتان داشتیم! با این تقاضاهای سطح پایین سطح گروه را پایین نیاورید!
شخصا غش کرده بودم از خنده!داستان رامبوتان تا چند روز نقل محفل تلگرام مان و عامل خنده لبها شده بود!
پرده ی ششم : گنگ چهره
به طرز جدیدی با آمدن به این چهره نمی توانم چهره ی آدمها را بخاطر بیاورم ! در واقع أصلا نمی توانم چهره ای را بخاطر بسپارم که بتوانم به خاطر بیاورم! .... نه تنها چهره بلکه نام ها نیز در خاطرم نمی ماند!!!! برای من که در کسری از ثانیه چهره افراد را با جزئیات به همراه نام و نام خانوادگی ، تیپ و استایل و بوی عطر و ..... بخاطر می سپردم چنین چیزی واقعا چیزی شبیه فاجعه بود!!!! روزهای اول حسابی وحشت زده شده بودم ... حتی کمی طول کشید تا هم اتاقی هایم (اتاقمان 4 نفره است) و هم کلاسی هایم (کلاسم 5 نفره است) را به خاطر بسپارم. نتیجه اینکه روزی شونصد نفر در خوابگاه / دانشکده و دانشگاه / مسیر خوابگاه تا دانشگاه با من سلام احوالپرسی می کنند ولی من نمی دانم کی هستند!!!
پرده ی هفتم : نارنج یا نارنگی ! مسئله این است!
هر روزی که از دانشکده به خوابگاه می آمدم دیدن نارنگی های روی درخت من را وسوسه می کرد. نتیجه اینکه یک روز وسوسه بر من غلبه کرد و چون نتوانستم نارنگی ای از درختان خوابگاه بچینم به نارنگی های مریم دستبرد زدم! و برای آنکه آدم باوجدانی هستم بعد از صرف نارنگی از مریم اجازه گرفتم . مریم لبخندی زد و گفت : نوش جان ولی میوه های روی درخت نارنج است نه نارنگی !
گفتم : وای ! من عاشق نارنج هستم! پس هر طوری که شده باید یک نارنج بچینم و خوشبختانه اولین دزدی زندگی ام : چیدن نارنج از حیاط خوابگاه با موفقیت انجام شد!
پرده ی هشتم : هیولایی در خوابگاه
از همان روزهای اولی که ساکن خوابگاه شدم حس کرده بودم که یک چیزی عجیب است . بیشتر که دقت کردم با خودم گفتم نکند واقعا این هیولا با ما در این خوابگاه ساکن است! وقتی با هم اتاقی هایم در این مورد صحبت کردم آنها هم تصدیق کردند . حتما می پرسید چه هیولایی؟! هیولای زمانخوار!
بله دوستان ! هیولای زمانخوار ساکن خوابگاه است! به طرز عجیبی در هیچ جای خوابگاه ساعتی وجود ندارد! نه در اتاق ها ، نه در راهرو ، نه در آشپزخانه ، نه در سالن مطالعه ، نه در نمازخانه ... هیچ جا! ....
وقتی از هم اتاقی هام پرسیدم که چرا ساعتی در اتاق نیست ، جواب دادند که اجازه ی زدن میخ روی دیوارها را نداریم. ولی فکر می کنم این تنها دلیل نیست! پای هیولای زمانخوار هم در میان است! شاید هم خوابگاه های دانشجویی شعبه ای از مثلث برمودا باشد ! گذشت زمان در خوابگاه بسیار متفاوت از بیرون خوابگاه هست....
به هر حال من این ساعت را به دسته ی تختم بسته ام تا کمی تا قسمتی به جنگ هیولا بروم . همان روزهای اول فاطمه اعتراف کرد که ساعتی که روی دسته ی تختم آویزان است با نشان دادن زمان، انگار دارد سیلی
می زند.
پرده ی نهم : کشف معما
گاهی که از طبقه ی دو عبور می کردم صدای جیغ مانندی را می شنیدم. از خودم می پرسیدم صدای چیست؟! .... یعنی یکی از بچه های اتاق دارد جیغ می زند؟! ........ بعد به خودم می گفتم نه! برای چه کسی باید جیغ بزند! ... باز فرضیه دادم ... شاید یک ویس است ... ذهن پرسشگرم پرسید : چرا باید یه ویس جیغ پلی بشه؟!.....
تا اینکه یک روز معمای "صدای جیغ" رو کشف کردم. دختری دوان دوان از آشپرخانه به داخل اتاقش رفت و شروع کرد به قربان صدقه رفتن ... "من اینجام دخترم .... چیه مامان! دلت تنگ شده؟! .... من رفته بودم آشپرخانه قربونت برم....." کنجکاو بودم تا کودک پشت در و صاحب جیغ را ببینم ....
بله بچه ها یک جوجه اردک ساکن یکی از اتاق های خوابگاه بود!
لعنتی ها ! چطور با وجود سرکشی های خوابگاهی یک جوجه اردک جیغ جیغو را در اتاق نگه می داشتید؟؟!😂
قضیه را برای لی لی تعریف کردم... خندید و گفت ما در خوابگاه سابقه ی نگه داری انواع پرندگان و حتی خرگوش را هم داشته ایم.
چند هفته بعد .....
چند روزی بود که صدای جیغی نمی آمد ... از مامان جوجه اردک سراغش رو گرفتم .... گفت تنهایی اذیت می شد .... بردمش باغ پرندگان .... گفتم :کار خوبی کردی ....
پ.ن : حتی من هم با اینکه خیلی وقت نبود که با جوجه اردک و صاحبش آشنا شده بودم دلم براش تنگ شد ....
پرده ی دهم : جاده ی مه آلود آینده
کلاس نداشتم . تنها توی اتاق نشسته ام . موزیک را پلی کرده ام و غرق افکارم هستم . لی لی وارد می شود : چیه ؟ چرا تو فکری ؟ .... چرا آهنگ غمگین گذاشتی؟ ... جواب می دهم : هیچی ! کمی دلم گرفته ... با اینکه خیلی از آشنایی من و لی لی نمی گذرد و حتی با اینکه لی لی هیچ چیز از من و زندگی ام نمی داند ، اما لی لی مثل کسی که از همه چیز خبر دارد ادامه می دهد : تو حرکت شجاعانه ای انجام داده ای .... هم از حرف لی لی جا می خوردم و هم خوشحال ... ولی خوشحالی ام دیری نمی پاید ... جواب می دهم : "لی لی! آینده کاملا برام نامعلومه ! انگار قدم گذاشتم توی یک جاده ی مه آلود" .... بلافاصله لی لی جواب می دهد : "آینده برای همه ی ما نامعلومه" و به طرز عجیبی مکالمه ی شبیه به سریال کره ای "بازگشت به بیست سالگی" پیش می رود :
- اینطوری آینده تون نامعلوم نیست؟!
+ آینده همیشه نامعلومه، وقتی آینده تبدیل بشه به حال بازم یه آینده ی دیگه هست که نامعلومه ... پس من الان کاری رو می کنم که دوست دارم
آینده با تجربیات گذشته مشخص نمیشه بلکه کاری که با اون تجربیات می کنید آینده تون رو مشخص می کنه
پرده ی یازدهم : آنچه پشت سرگذاشتم ....
همیشه آنچه از من بر می آید برای اطرافیانم انجام می دهم ولی اگر کسی قدرشناس ، با معرفت و بالیاقت نبود ترکش می کنم. این کاری است که الان انجامش داده ام . همه ی آنچه که دیگر قابل تحمل نبود را پشت سر گذاشتم: آدمهای سمی ، محیط کار سمی و غیرمنصفانه، آدمهای بی معرفت، بی لیاقت و قدرنشناس...همه شان را پشت سر گذاشتم. هر چند از مهربانی هایی که کرده ام پشیمان نیستم ولی از نامهربانی ها دل شکسته ام.
تو قلبی مهربان و روحی پاک داری،به همین دلیل همه چیز راعمیقتر و بیشتر احساس میکنی.این قدرت توست، نه ضعف تو.دنیا به افراد بیشتری مانند تو نیاز دارد،پس کسی که هستی را سرکوب نکن.وظیفه تو این نیست که هر فردی را که ملاقات میکنی شفا دهی، اما وظیفه تو این است تا مطمئن شویکه طبیعت مهربان و الهی تو در طول سفرت به زمین دستنخورده باقی بماند.به کسانی که سپاسگزار نیستند،فاصله بگیر. تو گوهری نایاب هستی کهبه نور و الوهیت بالایی مجهز گشته.خودت بمان و نور خود را به هر کجا که میروی بتابان.
عکس هایی از خوابگاه
پ . ن : هم اتاقی هام دانشجوی پزشکی هستند.
حسن ختام : آهنگ گل ارکیده
چون توی آسانسور خوابگاه این آهنگ پلی میشه.
مطلبی دیگر در همین موضوع
دستِ من نیست.
مطلبی دیگر در همین موضوع
من سحرناز ۱۵ سال داشتم.
بر اساس علایق شما
و رهایی (از بند کار!)