در ستایشِ خاطرهِ دستانِ تو

دوست جانی، سلام

به خواندن این نوشته خوش آمدی و خوشحالم از حضورت. سعی می‌کنم ایده و تصورم را به زیباترین شکل ممکن خدمت‌ت پیشکش کنم.

زندگی با چشمان کاملا بسته

من در بحبوحه کرونا بازی عجیبی می‌کردم. در خانه ۱۰ - ۱۵ دقیقه‌ای چشم‌بسته کارهایم را انجام می‌دادم. بنظرم حسگرهای پنجگانه ما بیش از حد نیاز اطلاعات جمع می‌کنند پس اگر یکی از آن‌ها را هم خاموش کنیم با کمک بقیه می‌شود زندگی را جمع کرد. وقتی بینایی حذف شود، باید از بقیه حس‌ها اطلاعات بیشتری گرفت.

تجربه عجیبی‌ست. پیشنهاد می‌کنم شما هم انجام دهید. ببینید چه می‌شود. من اولین مشکل عجیبم دم کردن قهوه بود! برای موکاپات چقدر باید آب می‌ریختم. قهوه را می‌شد یک جوری ریخت اما پیدا کردن شعله گاز سخت بود. آن را نمی‌شد لمس کرد. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم کاری که من از حفظ هر روز بدون ذره‌ای فکر انجام می‌دهم اینقدر سخت و پیچیده باشد.

پیدا کردن مسیر با پا

خانه‌ام عموما شبیه لحظات پس از زلزله است. نامزدم می‌آید تمیز می‌کند کلی گله و شکایت می‌کند اما چه سود. فکر کنم طبیعتم چنین آشفته و شلخته آفریده شده. مشکل وقتی‌ست که چشم‌بسته می‌خواهم مسیرم را پیدا کنم. با پاهایم مسیر را پیدا می‌کنم. ما عموما در خانه با دمپایی یا جوراب هستیم و پاهایمان چندان فرصتی برای دیدن و حس کردن ندارند. با چشم بسته وضع فرق می‌کند. پاها مثل قطب‌نما مسیر را مشخص می‌کنند.

پاهایم جغرافیای خانه را می‌فهمند. آشپزخانه لیز و سرد، موکت حال خشن و زبر، فرش نشیمن نرم و قشنگ، فرش اتاق خواب زبر، مثل سمباده. سعی می‌کنم از اعصاب پاهایم نهایت استفاده را ببرم. آشغال‌های روی زمین را که حس می‌کنم بعد بهتر تمیزشان می‌کنم.

پاهای شما چه جغرافیایی دارند؟ آخرین باری که سردی آب رودخانه یا برف را حس کردند کی بوده؟ کی پابرهنه توی باغچه یا ساحل راه رفتید؟ چقدر نرمی زبری فرش و موکت را حس می‌کنند؟ ما اینجا کف چوبی نداریم اما راه رفتن روی چوب بینهایت لذت‌بخش هست. حسی که پاها از چوب می‌گیرند نوستالژیک هست.

کمال‌الملک: «استاد تویی! هنر این فرشه، شاهکار این تابلوست، دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش گسترده است. شاهکار کار توست یار محمد نه کار من!» ...

مطالعه اطراف با دست

با چشم بسته براحتی تایپ می‌کنم اما آب دادن گل‌ها یا شستن ظرف‌ها واقعا سخت‌ند. من برای آبیاری تقویتی یا جلبک را با آب قاطی می‌کنم. وقتی نمی‌بینم با دست‌ها باید تقویتی‌ها را لمس کنم. اندازه و حالت‌شان را درست می‌کنم. ضدقارچ‌ها ریزتر و نرم‌ترند. از روی بافت و اندازه گلدان و همین طور حالت برگ‌ها، میزان آب معلوم می‌شود.

هر گیاه حال خودش را دارد. مثلا آویشن از لمس کردن خوشش می‌آید. لااقل مشکلی با آن ندارد. بنجامین یا شفلرا شدیدا به لمس شدن حساس‌ند. کاکتوس‌ها پوست‌کلفت‌ترند. تمرین سخت و عجیبی‌ست که با دستان میزان رشد گل و گیاهان را حس کنیم. احتمالا کاکتوس گوشتی‌ها و پتوس راحت‌ترین باشند چون پیچ و خم‌هایشان بهتر حس می‌شود. بچه‌هایشان را می‌شود با دست دید.

من از پرزهای این کاکتوس خوشم می‌آید. نمی‌دانم چرا. پرزهای ریز نرم و سختی دارد. حالت ماسه‌های ریز کنار ساحل هست با این تفاوت که این گیاه است! دلم می‌خواهد یک دوست شبیه همین کاکتوس داشته باشم. با همین مشخصات و حس‌ها. باوقار، خوش‌فرم، نرم و سخت و کاملا منحصربفرد.

طرح و بافت این کاکتوس دوست دارم. فوق‌العاده‌ست.
طرح و بافت این کاکتوس دوست دارم. فوق‌العاده‌ست.

یادآوری بافت و طرح

شما چه مدل بافتی (texture) دوست دارید؟ خانم‌ها در این زمینه استادند. با دست‌شان کمی پارچه را لمس می‌کنند و هر چیزی که لازم باشد را می‌فهمند. من هم ازین خصلت بی‌بهره نبوده‌ام. در خانه با چشم‌بسته تمرین می‌کنم. از بین همه بافت‌ها، نخی‌ها از همه جذاب‌ترند. سبک، خنک، حتی رنگ‌شان هم بیشتر دوست دارم.

در قمستی از فیلم رنگ خدا اثر مجید مجیدی، بازیگر نابینا شن‌های ساحل را می‌خواند. خانم‌ها بافت پارچه را دقیقا همین جوری می‌خوانند. شما چه چیزی را به این خوبی می‌خوانید؟ خاطرات چه بافتی در دستان‌تان زنده است؟

بعضی‌ها بافت را صاف می‌خواهند. مثل چین و چروک صورت را صاف می‌کنند، چین و چروکی که برای بدست آوردنش عمرشان را داده‌اند. یا جوش‌های صورت را صاف می‌کنند. موها را لیزر می‌کنند و از شرشان خلاص می‌شوند. همه چیز باید نرم و لطیف باشد. من پوست دست خشک و زبر را دوست دارم. بوی زحمت‌کشی و حلال‌خوری می‌دهد.

در سکانسی از فیلم متری شش و نیم، نوید محمدزاده برای این که اثر انگشتش شناسایی نشود انگشت‌هایش را روی دیوار می‌کشد. سکانس خوبی بود. حس کشیدن ناخن یا پوست روی دیوار عمیق است.

کم کم بروم سراغ جمع‌بندی


آدم‌های لمسی در معرض انقراض

لمس کردن برای همه یک اندازه مهم نیست. بعضی لمسی‌ترند بعضی کمتر.

لمسی‌ها قبل از این که از کرونا بمیرند از بی‌حسی تلف می‌شوند. برای ما لمس کردن، یک زبان زیباست. برای برونگراهای لمسی زیباتر هم می‌شود. آن صحنه فیلم رنگ خدا (اثر مجید مجیدی) یادتان هست دانه‌های شن را میخواند؟ ما هم با لمس کردن دنیا را کشف می‌کنیم. جان تازه می‌گیریم.

تجربه‌ها احساسی (sensation) گم شده دنیای مدرن‌ند. عمق در ازای سطح از دست رفته. ما با افراد بیشتری در تماسیم اما کمتر آن‌ها را حس می‌کنیم. بیشتر می‌بینیم اما کمتر تماشا می‌کنیم. نفس می‌کشیم و کمتر می‌بوئیم.

پیشتر از لذت بویایی، هنر دیدن و لمس انسانیت گفتم. حالا از قدرت لمس کردن پدیده‌ها گفتم. این که لمس کردن یک زبان است. همین قدر که موبایل، صفحه کلید، فرمان و دستگیره را می‌گیریم، کمی هم محیط اطراف را به خاطره دست‌ها و پاها بسپریم. تمرین کنیم، زندگی بافت، رنگ و عطر بهتری می‌گیرد.

دست کشیدن روی درخت به مانند زندگی و ارتباط با طبیعت و زندگی
دست کشیدن روی درخت به مانند زندگی و ارتباط با طبیعت و زندگی

Pic: shutterstock.com/

دست کشیدن روی طبیعت و هستی

در سکانسی از فیلمی بازیگر دست روی درخت می‌کشید. در جلسه نقد و نظر از کارگردان پرسیدند چرا بازیگر دست روی درخت می‌کشید؟ چه آورده‌ای برای فیلم داشت. کارگردان، فکر کنم عباس کیارستمی بود، گفت: «دست کشیدن روی درخت ... این مثل خود زندگی‌ست. تماس ما با طبیعت و هستی را نمایش می‌دهد.» با این که درست خاطرم نبود برایتان گفتم چون حرفش راز خاصی دارد. نمی‌توانم منطق برایش بیاورم اما حسی شهودی می‌فهممش. بنظرم درست می‌آید.



ممنون که اینجا دمی هم‌نشین شدی.