۴ دلیل برای عمق دادن به احساسات پنجگانه

در روزهای گذشته در مورد تجربه‌های حسی نوشتم. از لذت بویایی، هنر دیدن، لمس انسانیت و لمس اشیا گفتم. قبل از این که در مورد چشایی و شنوایی بنویسم کمی در مورد کارکرد این حواس بنویسم. بنظرم تقویت حواس پنجگانه ۴ بحران امروز ما را پاسخ می‌دهند: سالمندی، کمبود معنا، فرصت‌جویی، ارتباط با کار. چطور؟ توضیح می‌دهم.

۱. لذت در تماس بودن قبل از دست دادن

جامعه ما در حال پیر شدن است. نگهداری و مراقبت از بابابزرگ، مامان‌بزرگ و هر سالمند دیگری ناملایمات دارد. فراز و نشیب دارد. روزهایی که آرامیم و می‌خندیم و روزهایی که پناهیم. تجربه سخت و ملال‌آوری‌ست. شاید این پاداش خوبی باشد که می‌توانیم دستش را لمس کنیم، دستش را در دستمان بگیریم. اهمیتش را دست کم نگیرید. این حس مثبت را نادیده نگیرید.

الهی همیشه به خنده باشه
الهی همیشه به خنده باشه
'گاهی هم به ناگزیر باید تحمل کرد.
'گاهی هم به ناگزیر باید تحمل کرد.

من تجربه بابابزرگ و مامان‌بزرگم را دارم. واقعا سخت بود. لحظاتی غم به گلو چنگ می‌زنند.


۲. عمق بخشیدن به تجربه‌ها

اگر در فضای خانه عمده وقت را می‌گذارنید، یا به خاطر آلودگی هوا یا هر چیزی گرفتار شده‌اید، فکر نکید زندگی تمام شده. می‌شود به عمق رفت. می‌شود به جای بسط تجربه، تجربه‌های تکراری را در لایه‌های عمیق‌تر زنده کرد.

کرونا به ما یاد داد چیزهای روزمره، تکراری و یکنواخت چقدر ارزشمند و خاص هستند. این ما هستیم که به آن‌ها معنا می‌دهیم. به قول سهراب سپهری، «چشم‌ها را باید شست .. جور دیگر باید دید.» سهراب احساس را به شعر تبدیل می‌کرد. مثلا:

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی كه در این نزدیكی است:
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند.

(عکس در اینستاگرامم است. فیلترشکن که راه افتاد می‌گذارم. ببخشید)

ورودی دانشکده‌مان در نایمخن به ۷ زبان نوشته بود: Change Your Perspective. ترجمه فارسی‌اش این بود: چشم‌ها را باید شست .. جور دیگر باید دید. این فرهنگ فوق‌العاده‌مان ذوق زده‌ام می‌کند. به قول عادی، «چقدر خوبیم ما!»

یک روز راهنمای تور دختری جوان از روسیه بودم. وقتی مسجد شیخ‌لطف‌الله را دید، چرخی زد و با تردید گفت: «فقط همین؟» با شرمندگی گفتم: «بله شیخ‌لطف‌الله به جز یک راهرو و گنبد چیز دیگری نیست.» شور شیخ‌لطف‌الله زیرپوستی‌ست. مثل میدان نقش جهان یا چارباغ، بزرگ و پرهیاهو نیست. آرام شما را به درنگ دعوت می‌کند. دعوت به تجربه لحظه و حس. در این مسجد باید رنگ، طرح، بازی نور و سایه را تماشا کرد.

و مساله افسردگی. تجربه‌های غنی‌تر به دنیای ما روح می‌دهند، دقیقا آن چیزی که دنیای مدرن از آن دارد خالی می‌شود. معنا در این دنیا کم‌رنگ است، پژمرده است. با عمیق‌تر کردن تجربه‌های حسی، یک پرده، حتی یک پرده زندگی زیباتر می‌شود.


۳. باز کردن گیرنده‌های احساسی

۳. یکی از عکاسان خوب آمریکا به دوستِ نقاشم گفته بود: «ای کاش این مکان‌های که رفته‌ام را با چشمانِ تو می‌دیدم. چشمان تو رنگ و فضا را جور دیگری حس می‌کنند.» آورده و تفسیر ما از صحنه‌ای مشابه کاملا متفاوت است. بعضی با نگاه‌شان به عمق ماجرا می‌روند.

شما چقدر گیرنده‌های تیزی دارید؟ از کجا می‌فهمید چقدر تیز و بازند؟

فرق است بین دیدن، نگاه کردن و تماشا. تمرین کنیم می‌شود زیر باران فقط خیس نشد!

کانال‌های احساسی‌تان را باز نگه دارید. هر چه کانال‌های احساسی بازتر باشند، برداشت‌مان از آفرینش و جهان، درک‌مان از لحظه قوی‌ترست.

۴. خلق محصول باکیفیت و بامعنا

دوستِ پیمانکارم یکی از سفال‌هایم را در دست گرفت و گفت: «نیم ساعت زمان‌برده بسازی با ۲۵ هزار تومان هزینه مصالح، پس باید ۱۰۰ بفروشی، خوب ... باید در هر ساعت، ۶ تا مثل این بسازی تا هزینه‌هات جور شه. یعنی روزی ۳۶ تا. ماهش چقدر می‌شه؟ .. میلیون. به فکر هزینه جا و قبض‌ها هم باش.» قطعا این حساب کتاب‌ها برای بقا ضروری‌اند، خصوصا با دلار ۴۰ هزار تومان تا این لحظه! اما همه چیز نیست.

آدم با ساختن اولین سفال یک تجربه بدست می‌آورد، با دهمین اثر یک تجربه، با صدمین اثر یک تجربه دیگر. بی‌راه نیست بگویم من با ساختن سفال خودم را می‌سازم. سود این حس و نگاه جدید کجا دیده شده؟

ذهن بازار به تولید فکر می‌کند، قالب زدن، توزیع، فروش، کم کردن هزینه‌ها، بیشتر کردن سود. سلطه اعداد و فرایندها را حس می‌کنید؟ ذهن معناگرا از سود شروع نمی‌کند، از تصور (ایده) و اراده جلو می‌آید. حاصل چنین نگاهی می‌شود مسجد شیخ‌لطف‌الله که ساخت امروزی آن تقریبا غیرممکن است. مسجد امروزی می‌شود مصلی اصفهان. سازه‌ای عظیم‌جثه برآمده از آهن، شیشه و فولاد. منکر فن‌آوری و تکنیک به روز مصلی نیستم اما شیخ‌لطف‌الله با آن همه ریزه‌کاری نمی‌شود. چند دقیقه که نگاه کنی حوصله سر می‌رود. ریزه‌کاری و ظرافتی در کار نیست.

در مقابل تفکر بازار، با احساس زندگی کردن و ساختن است. من برای سفالگری به احساس نیاز دارم. سفالگری کاریست از جنس آفرینش، خلق کردن یک موجود، اول باید آن پدیده یا موجود را حس کرد. بعد رفت سراغ گل و کاری خدایی کرد. من تا حدودی شمی شهودی‌ام. غمگین و مضطرب که باشم یک جور می‌سازم. خوشحال که باشم جور دیگر. در هر صورت آن حس و حال در قالب جدیدی زنده می‌شود.

استرس‌های من این شکلی هستند :)
استرس‌های من این شکلی هستند :)

برای خیلی از شغل‌ها همین جور است. معلمی را در نظر بگیرید که روح شاگردان را به اضطراب و ترس می‌آمیزد. یا پرستاری که با حوصله و مهربانی جان زخمی بیماران را شفا می‌دهد. پرستار و معلم از سفالگر چند مرحله بالاترند چون منِ سفالگر با گِل کار می‌کنم، آن‌ها با ذهن و روح. احساس نتیجه کارشان را سرزنده می‌کند.

حرفم را با اسماعیل آذری‌نژاد به پایان ببرم.

«اساس برنامه‌های من، پرورش خلاقیت بچه‌ها است؛ حالا به شیوه‌های مختلف.»
«اساس برنامه‌های من، پرورش خلاقیت بچه‌ها است؛ حالا به شیوه‌های مختلف.»

آذری‌نژاد به دلیل قصه گفتن برای بچه‌های روستا شهرت پیدا کرد. با شور و عشق به بچه‌ها یاد می‌دهد و پیگیر آموزش‌شان است. من با این که از اکثر آخوندها به خاطر تفرعن و حماقتی که دارند بیزارم، این یکی را شدیدا دوست دارم. به عنوان یک معلم از روش و منش‌ش لذت می‌برم، درس می‌گیرم.