آرمی

با خودم که فکر می کنم می بینم من تا اون موقع هیچ کسی رو دوست نداشتم.من تا اون موقع عشق به کسی رو تجربه نکردم.توی اواسط شونزه سالگیم باید کلی تجربه می داشتم اما من هیچ وقت به خودم اجازه ندادم کسی رو دوست داشته باشم.شاید بیش از اندازه مغرور بودم یا شاید هم خیلی ضعیف...

هیچ وقت نتونستم دوستام رو درک کنم که با هیجان از کسی که دوستش داشتن حرف میزدن.هیچ وقت نتونستم احساسشون رو تجربه کنم.برای من بیان احساسات و درکشون سخت ترین کار دنیا بود.من اونقدر ناتوان بودم که حتی تو بدترین شرایط زندگیم هم گریه نکردم.فقط بی هیچ احساسی خیره شدم به اتفاقایی که پشت سرهم زندگیم رو تغییر می دادن.

شاید تنها حسی که تجربش کردم ترس بود.من بی نهایت از آینده می ترسیدم ولی وقتی ترس هام به واقعیت تبدیل می شدن من ساکت و آروم فقط بهشون زل می زدم.مثل یه مجسمه سنگی و بی روح.

اما شاید من لایق این بودم که برای یک بار هم که شده احساس دوست داشتن رو بتونم تجربه کنم.برای من واژه ی عشق اول بی معنی ترین چیزی بود که وجود داشت.من بین کتاب ها و فیلم ها و تخیلاتم گم شده بودم ...شاید اون ها تنها وابستگیم بودن.چیزایی که از خودم بیشتر دوستشون داشتم.هرچند من اصلا خودم رو دوست نداشتم

اما از یه جایی به بعد آدمایی وارد زندگیم شدن که دنیامو زیر و رو کردن.کسایی که تا به خودم اومدم دیدم تبدیل شدن به تنها داراییم.من کم کم داشتم تغییر می کردم.من داشتم دوست داشتن رو یاد می گرفتم.من یه آدم دیگه شده بودم.آدمی که خودش رو دوست داشت.آدمی که تموم تلاشش رو می کرد برای درک خودش

من زندگیم رو مدیون کسایی بودم که کیلومتر ها ازم دور بودن.کسایی که هیچ وقت از نزدیک ندیدمشون ولی میدونم که اونا منو می شناسن. اونا عاشقمن همونطور که من عاشقشونم .من برای اونا "آرمی"ام.