و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بـَراےِ تــو|مسئولیت شانسم رو به عهده میگیرم
شب نگاره/شانسی که یاره
خوانندهی عزیز من،سلام.هوای بندر بهاری بهاریه و چند وقته مهمونهای خیلی خیلی خواندهای داریم.جنوبیها هم به مهموننوازی مشهورن و کلی داره بهمون خوش میگذره.آه کاشکی از همه مخفی بشود این شادی.ابرها هر چقدر گریه میکنن و اشک میریزن فایده نداره و خونها همچنان سنگ فرشها رو سرخِ سرخ کردن.همون سرخِ گلگونی که چاووشی میگفت حالا شده رنگ کل کشورمون.هِی از این زندگی.این روزها شانس باهام یار شده و میتونم چیزهای جدیدی یاد بگیرم.میتونم برای مسئلههام جواب پیدا کنم .یکی از موضوعهایی که همیشه اذیتم میکرد اتفاقاتی بود که بهشون معنای "بیعدالتی" میدادم.بیعدالتی همون چیزیه که میتونه جیگرم رو بسوزونه.بازی کردن با واژهها جالبه،نه؟ما شهروند جهان زبانیم و با بازی کردن با کلمهها دنیامون زیر و رو میشه.بیعدالتی رو گذاشتم روی میز و شروع کردم به بازی کردن باهاش.اونقدر ور رفتم و ما بین کوچهها دنبال کلمه گشتم تا به "بدشانسی" رسیدم.ِیه آقایی با همون کلیشهی ریش جوگندمی و چشمهای گیرا بهم نشونش داد.گفت:همشون یه باری روی شونت میذارن،پس اونی رو بردار که دردش برات کمتره،اونی که میتونه برات مفید باشه.تقدیر،سرنوشت،بدشانسی و....از بین اون همه واژه بدشانسی رو برداشتم و بیعدالتی رو توی همون کوچه جا گذاشتم.امیدوارم بتونم زهرش رو یکم خنثی کنم.واسه من درد بدشانسی کمتر از بیعدالتیه،انگار دستم رو کمی بازتر میذاره و وجود من رو پررنگتر میکنه.طبق شرایط گویا مُشتی بدشانس دور هم جمع شدیم ولی میدونی با تلاش میشه احتمال شانس رو افزایش داد.برای همینه که زهرش برام از بیعدالتی کمتره.پس بیا تا جایی که میشه دستهای هم رو محکم بگیریم و رو به جلو حرکت کنیم.بیا حلقههای دار رو بسوزونیم و جاش حلقهای تشکیل بدیم که هدفش انسان باشه و انسان بودگی.مسئله دیگهای که زندگی رو از زندگی بودنش سختتر میکرد بر میگرده به اتفاقاتی که اشتباه بقیه به من آسیب زده بود.قبول داشتم مسئولیتش با منه اما این مقصر بودن اونها رو از بین نمیبرد.شروع کردم به قدم زدن ما بین کوچهها.نمیدونم کوچهها هی زشت و زیبا میشدن یا من عینک اشتباهی به چشم داشتم.بعضی کوچهها اونقدر تاریک بود که حتی خودم رو هم نمیدیدم.همون آقا دوباره پیداش شد،این بار صداش آرومتر شده بود انگار میدونست قراره مقاومت کنم.با خندهای بدون تمسخر گفت:آفتاب بدم خدمتتون؟من ساکت ایستاده بودم و اون میخندید،همچنان تمسخری توی خندههاش پیدا نمیکردم.گفت:نظرت چیه مقصر و تقصیر رو بذاری سرجاشون و جای همشون مسئولیت رو برداری.اجازه نداد اعتراضی کنم و ادامه داد:مسئولیت همش با تو نبوده.مسئولیتت رو درست انجام ندادی؟اشکالی نداره تا جایی که میشه الان مسئولیتش رو قبول کن.تو مقصر نیستی.تو مسئولی.اگر هم فکر میکنی مسئولیتت رو کامل انجام دادی و بقیه انجام ندادن.خب کاری نمیشه کرد آدمها خیلی وقتها مسئولیتشون رو درست انجام نمیدن.شونه بالا انداخت و با یه لبخند ازم خداحافظی کرد.من موندم با مسئولیتی که زل زده بود تو چشمهام و بدشانسی که میخواست قبولش کنم.بخشش دوباره دستهاش رو دراز کرد تا دستهام رو بگیره.بخشیدن یعنی دلم صاف باشه یعنی دیگه اون اتفاق نتونه حالم رو بد کنه.دستهای بخشش رو محکم گرفتم.بخشیدم؟دردی که میکشم،تئوریهایی که میگن باید ببخشم.کاش تلاش و رنجم به رسمیت شناخته بشه.چقدر میتونه دلگرمکننده باشه!تو تا به حال تجربهش کردی خوانندهی عزیزم؟ولی جهان میبینه،مگه نه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربهی زمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش اتلاف وقت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رهایی از مرض بیش فکری: قسمت دوم (چگونه به دل کار بزنیم!)