و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بـَراےِ تــو |در مسیرِ صُلح
خوانندهی عزیزم،سلام.این که این متن رو میخونی یعنی زندهای و من چقدر از زنده بودن تو خوشحالم.خوبی؟چه خبر از تو؟روزها چی کار میکنی و شبهات چطور صبح میشه؟میشه تو هم واسم بنویسی؟از احوالاتت بگی؟دلم میخواد آخر شبها یکی باهام حرف بزنه و من فقط گوش بدم.قبلا پادکست و کتاب صوتی و آهنگهای بیکلام این نقش رو به عهده میگرفتن.آدمهای واقعی؟آره مامان بابا،خواهرم و رفیقهام هستن ولی نمیخوام کسی اشکهام رو ببینه.کسی رنجم رو به سخره بگیره.زمان زیادی از آخرین باری که بـَراےِ تــو نوشتم میگذره.نه میدونی زیاد نوشتم اما جرات انتشارششون رو نداشتم.چقدر خوب که همچین کاری رو نکردم.تو هم پشیمونی پشت جملهی قبلم رو دیدی؟احساسات،احوال و اوضاعم نوسانین و این نوسان من رو از انتشارشون میترسونه.یه نویسنده نباید از قضاوت شدن بترسه،درسته؟ولی خب نویسندهها هم آدمن دیگه؟من حتی از گفتن اینکه میترسم هم میترسم.منفی در منفی،منتظر مثبت باشم یعنی؟از اونجا که ترس مطلقا منفی نیست،پس مثبتی هم در کار نیست.خب،خب،خب امروز حالم خوب نبود و برای همینه که تصمیم گرفتم بنویسم.میشه غر بزنم؟نه میخوام از پیشرفتهایی که کردم واست بگم.الان به باور کردن خودم و جهان نیاز دارم،پس بیا از حرکتهام واست بگم.قبلا نوشته بودم سرو کله زدن با آدمهایی که دوستشون دارم ازم انرژی میگیره و باید از همین تریبون اعلام کنم که مسئله رو حل کردم،در واقع یادگرفتم با آدمها چطور ارتباط برقرار کنم.شِت.اوضاع جوریه که حتی نمیشه واسه خودم یه کف مرتب هم بزنم ،زندگی عادی بغض شده توی گلومون.بغض میترکه.خون رو با خون میشوریم.اشک رو با اشک.
نیم کلوم حرف با تو که هموطنمی
هموطن من. تو هم آدمی و ارزشمند.میتونی قبل از نابودی همهی پلهای پشت سرت برگردی و بیای دستهای هم رو بگیریم.یه نگاه به بالا سر و دوربرت بندازی متوجه میشی نابودی پل یعنی چی.فقط بگم خصومت شخصی در کار نیست.شما توی زمین شهروند بودن با ما بد بازی کردید و باید خسارتی که وارد کردید رو جبران کنید.همین.هر چند خسارتهایی که وارد کردید هیچوقت جبران نمیشه ولی یه کارهایی میشه کرد،مگه نه؟به هر حال شاید بچهی خوبی واسه مامان بابات باشی یا والد خوبی واسه بچههات یا همسر خوبی واسه همسرت حتی کارمند خوبی واسه رئیست ولی تو هموطن خوبی نبودی.تو بهمون ضربه زدی،تو قلبها رو داغدار کردی،تو نفس کشیدن توام با مردگی برات کافی نبود و خون ریختی.اینها رو یادت باشه به هر حال تاریخ ثابت کرده گذر ظالم به دادگاه مظلوم میفته.از اونجا که اقتصاد مالِ خره،وای از اتحاد آزادیخواه و گشنه....
میبینی بزرگی این درد جمعی رو؟میخواستم از صلح بنویسیم و بیخیال نوشتنش نمیشم.بریم سراغ چیزهایی که فکرمیکنم این مدت کمکم کردن.
صمیمت
به نظرتون صمیمیت هدفه یا مسیر؟من فکر میکنم این شکلی باشه که ما یه سری کارها رو انجام میدیم تا با آدمها صمیمی بشیم و این صمیمیت میتونه مسیر زندگی رو برامون قابل تحملتر کنه.زندگی به خودی خودش آسون نیست و این تجربهی صمیمت میتونه یکم رنگ بهش اضافه کنه و قشنگش کنه.برای این تجربه توی مرحلهی اول لازم بود به آدمها اعتماد کنم،از پیلهای که دور خودم ساختم بیرون بیام و به آدمها اجازهی بودن بدم.میدونید عجیبتر کجاست؟اینکه اونها همیشه دور و برم بودن فقط من فرار میکردم.تصمیم گرفتم به آدمها اعتماد کنم.ازشون نترسم و دوستشون داشته باشم.نتیجهی این تصمیم شد دوستهای جدید و تجربههای جدیدتر.متوجه شدم لازم نیست سخت بگیرم و من تنها نیستم.فقط یه سری چیزها رو تغییر دادم.مثلا جای اینکه همش به علایق خودم توجه کنم،دنیا رو از دید اونها میدیدم و اینجوری بحث مشترک پیدا میکردیم.درواقع مشترک واژهی مناسبی نیست،چون این چیزی بود که صرفا اونها بهش علاقه داشتن اما کمکم چیزهای مشترکی هم پیدا کردیم،نه علایق مشترک بلکه به یه زبون مشترک رسیدیم و توی دنیا چه تجربهای قشنگتر از یه همزبون؟وقتی به آدمها اجازهی بودن دادم دیدم کسایی هم هستن که باهاشون علایق مشترک داشته باشم.کسایی که نگن سادهتر حرف بزنم و هی یادآوری نکنن لازم نیست توی هر چیزی عمیق بشم.متوجه شدم من همه نوع آدمی اطرافم نیاز دارم،یکی که بهش یاد بدم،یکی که ازش یادبگیرم.یکی که ازش حمایت کنم،یکی که ازم حمایت کنه و....فهمیدم من میخوام فارغ از دوست داشتنشون با آدمها دوست بشم.برای دوست داشتن لازم نیست همه چیز اوکی باشه بلکه خود دوست داشتنه که بستر اوکی شدن رو فراهم میکنه.و چه زیباست این عشق،این تجربهی ناب نزدیکی و تحسین.جایی که عشق هست جهنم نیست و عشق اونجاییه که تو جاری برای دیگرانی.
زندگی دیدنیست
زندگی چیه؟یه بازی؟پس لازمه زمین بازی رو بشناسم، قواعدش رو یاد بگیرم تا بتونم درست بازی کنم.یادم نره هدف لذت زندگیه و به دنبال لذت بردن از بازی باشم.یادم نره دنیای دیگری رو به رسمیت بشناسم،نارنجکم رو زمین بذارم و با دید برد برد بازی کنم که برد من با برد دیگری عجین شده.یادم باشه آدمها چندان ارادهای ندارن و درگیر قصههای گذشتهشونن.یادم نره به واقعیت اتفاقها دسترسی ندارم و هرچی درموردشون میدونم معناهای خودمه.من میتونم معناها رو تغییر بدم و زندگی رو از چشمهای خودم ببینم نه قصههای گذشتهم.طبیعت به خودی خودش بینقصه و من به عنوان بخشی از طبیعت کاملم. آنچه که هستم به خودم مربوطه اما آنچه که انجام میدم به دیگران.من کی هستم؟آیا من بدون منِ فیزیکی وجود نداره؟بدون منِ ذهنی چطور؟بدون منِ عاطفی دیگه منی در کار نیست؟پس من کی هستم؟من آگاهیام.همونطور که منصور حلاج گفت من خدام.تو خدایی.همهمون خداییم.من عاشقِ خدام،پس عاشقِ خودمم،عاشقِ آدمهام.حتی اونهایی که بهم آسیب زدن؟اونها بازیکن خوبی نبودن،نیستن،خسارت زدن و باید جبران کنن اما این دلیلی نمیشه که من وجودم رو از نفرت پر کنم.به هر حال همهمون آگاهی هستیم و به هممتصل.تنها کاری که میتونم بکنم اینه که درستترین بازی خودم رو ارائه بدم،باعشق.
اینجا مرگ یه قدم نزدیکتره
درد مشترک.بغض،گریه و بیخوابی واسه کسی که نمیشناسی.همدلی.همراهی.پشتی که گرمه به میلیون نفر یتیم.میلیون نفر جنگجو.مرگی که از رگ گردن نزدیک تره.خنجرِ آشنایی که توی قلبت فرو رفته.درد میکنه جای گلولهای که روی تنِ من نیست.درد میکنه داغِ فرزندی که مالِ من نیست.درد میکنه داغِ برادری که ندیدمش.درد میکنه داغِ خواهری که در آغوش نکشیدمش.درد.درد.درد.درد فریاد میزنه از آخرین نالهها،از شیونِ مادرها و گریهی بیصدای پدرها،درد نعره میزنه و ما بین دریای خون امید جوانه.دستی که اینبار مطمئنه کسی هست که دستش رو بگیره.دستی که به خودش اطمینان داره و میدونه میتونه دستی رو بگیره.با کلمات آغشته به خون،قلمِ بغضآلود و کاغذِ داغدیده همچنان از امید مینویسیم و منتظر میمونیم کلماتِ جوانهزدهمون،شکوفا بشن.شوپنهاور راست میگفت تجربهی نزدیک مرگ واقعا از ما انسان میسازه.یک انسان واقعی.
صلح باشد و بس?
~آزاده،سالِکِ رهایی
~دی ماه ۱۴۰۱ خورشیدی
پ.ن:دلیل انتشار این پست همون پشیونی بود که اول متن ازش حرف زدم:))
پ.ن دوم: الان داره بارون میاد و هوا خیلی خیلی عالیه^_^
مطلبی دیگر از این انتشارات
افکارم بعد از کنکور...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرصتها که بگذرند، شایسته عذابیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اهمیت سکوت