و آزادهبودن،غایتِ نهایی ما شد.
بـَراےِ تــو | زره جادویی
خواننده ی عزیزم ، سلام !
بگذار در ابتدا تشکری ویژه به پاس بودنت بکنم ،ممنون که هستی ، ممنون که میخوانی . آه خواننده ی عزیزم کاش از شدت کمیاب و ناب بودنت اطلاع داشته باشی و قدر این گوهر نایاب را بدانی و بدانی من بیشتر از آنچه فکرش را بکنی قدر دان بودنت هستم .
چند روز اخیر متوجه شده ام که افسردگی ، چیزی نیست که یکهو در یک چشم به هم زدن از بین برود .همانگونه که یواش یواش و پاورچین پاورچین وارد زندگی ام شده ، رفتنش نیز گویا همینگونه خواهد بود ، هرچند احساس میکنم رفتنی در کار نیست و این من هستم که باید یاد بگیرم چگونه افسارش را در دست بگیرم و کنترلش کنم . تجربه ی من تاکنون گویای این است که تنها راه کنترل این مهمان ناخوانده آگاهی است ، ذهنی آگاه که در پیچ و خم هیچ تونلی گیر نکند . شاید به ظاهر غیرممکن بنظر برسد ، اما از آنجا که غیرممکن هم ممکنی درون خود نهفته دارد ، باید بگویم کاری ممکن و لذت بخش است ، منتها این حواس جمعی و اگاهی انرژی زیادی میبرد و آدم را زود به زود خسته میکند. هرچند این خستگی و سردرد هایش هزاران بار بهتر از کابوس و بیخوابی ، سردرد ها ، بدن درد ها و حالت تهوع های افسردگیست .
راستش حال فکر میکنم افسردگی یک مزیت و نعمت بود ، چیزی که بودنش لازم بود تا من را با دنیایی جدید آشنا کند ، این که خیلی چیز ها را تجربه کنم و خیلی تجربه ها را بالا بیاورم ، همیشه فکر میکردم چرا از بین این همه سال باید امسال پیدایش میشد و گند میزد به تمام زندگیم ، بدون شک هیچ سالی به اندازه ی امسال مهم و تأثیر گذار نبود! اما شاید چون مسیر زندگیم جای دیگری بود ،کائنات دست به دست هم دادن تا هر چه زودتر جلوی بیراهه رفتن من را بگیرن؟! زیر و رو شدن عقاید آدمی اتفاق مهمی است مگرنه؟! برای خدا سخت بود نتیجه تلاش هایم را بدهد؟! من به جواب هیچکدام از این سؤال ها اطمینان ندارم ، فقط میدانم درک و بینشِ الانم چیزی نیست که حاضر باشم در قبال سالی آرام و موفقیتی چشمگیر از دستش بدهم . آدم های زیادی را میشناسم و در نزدیکم میبینم که از من خیلی آرام تر و طبق تعریف جامعه موفق ترن اما میدانی آنها هنوز انسان بودن را تجربه نکرده اند ، موجودی بدون هرگونه دغدغه ی انسانی که دائم سعی بر زدن نقاب دغدغه مندی دارد و نادانی و ضعف بنیه اش را پشت حرف های پوچِ به ظاهر روشن فکری پنهان میکند، نه که از روی غرور و از نگاه بالا به پایین این حرف ها را بزنم ، نه ! من هم راه درازی در پیش دارم ، عیب هایم هم آنقدر هویدا هستند که از چشم هیچ بنی بشری پنهان نمیشوند ! من انقدر شکسته ام و دائم از چاله به چاله ای دیگر افتاده ام که دیگر ارتفاعی برایم باقی نمانده که بخواهم از بالای آن به آدم ها نگاه کنم ! ترس چنان در دلم رخنه کرده که دیگر جرأت داشتن هیچ رؤیایی را ندارم ،البته این رؤیا را با هدف اشتباه نگیرید ، من اهدافی دارم اما هیچ چیز دیگر نه قلبم را به تپش میندازد و نه تعلق خاطری در من ایجاد میکند ، حال همه چیز به طرز با معنایی برایم بی معناست ، تلاش میکنم اما شد که شد ، نشد هم به درک!فدای روانم!
به قول پیرِمُرشِد :« هر سنی که بگذرد،عجیب است و منحصر بفرد ، رؤیاها ها و اهداف آدمی چیزی نیست که شروع و انتها داشته باشد یا حدی معین که نتوان از آن عبور کرد ! آدمی و رؤیا ها و زندگیش پایان ناپذیرند! شاید الآن قطار سریع و سیری رزو کرده باشی و کمر همت بسته باشی که بگذرد و تمام شود ولی یک روز به خودت میآیی و میبینی تمام چیزهایی که منتظر بودی بگذرند یعنی زندگی! »
این جمله، همان وِرد نامرئیی که تمام این مدت من را سر پا نگه داشته است ، تمام وقت هایی که حس شکست و بدبخت شدن وحشیانه به جانم میافتاد ،این جمله مثل زره ای جادویی از من مراقبت میکرد و به من فرصت میداد که آزاده را از نو بسازم ،اونم نه در یک قالب تکراری ، نه برای تأئید گرفتن و مورد قبول واقع شدن ، اونجوری بسازم که خودم دلم میخواست ! اونجوری که بودنش به شدن تبدیل میشد!
خلاصه من باور دارم پایان تمام اینها تصویری زیبا ، شگرف و به دور از کلیشه خواهد بود .
اما آینده که آنقدر مهم نیست ! چطور درگیر چیزی باشم که هنوز ندارمش؟!
وجا دارد دوباره از نقل قول های پیرِمُرشد استفاده کنم:
« سخت نگیر عزیزِ من !زندگی همین هاست دیگر !وقتی میبینم چه انکه 60 سال دارد ، چه انکه 10 سال ، همه ی همه منتظر یک روز بهترند که بیاید،روزی که همه بر نیامدنش واقفیم ، اما دیوانه وار سر خود را در روزمرگی های زندگی فرو کرده ایم و خود را به زشت ترین شکل ممکن به نفهمی زده ایم . خودمان خوب میدانیم که آن روز اصلا آمدنی نیست که بخواهد بیاید! این وقت ها واقعا به این فکر میکنم که چرا همه ی مان داریم چنین اشتباه مهلکی را مرتکب میشویم؟!
عزیزِمن لازم است بدانی ،هر مرحله از زندگیت فقط یک تجربه منحصر بفرد است که باید اطمینان حاصل کنی که از آن لذت میبری ، شاید اوایل یک جاهایی شوق تو را غرقِ در خودش میکرده و از همین هم لذت میبردی ولی باید بدانی ادامه اش هم تا به آخر به همین شکل خواهد بود !
من خودم که دیگر واقعا نمیخواهم فقط بگذرد و بعدی بیاید، نمیخواهم مثل بقیه همه اش منتظر باشم فلان زمان بگذرد ، فلان چیز بیاد و فلان چیز برودتا دیگر خوشحال بشوم .
آنان که محیط فضل آداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردن برون/گفتند فسانه ای و در خواب شدند»
آزاده ای که آنجا در حال ساختنش بودم خودش کم کمک به این نتیجه میرسید که زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است، اما نه با تعبیر پیر بلکه با تعبیری که ریشه اش ناشی از ترس بود ترس از دست دادن و پیر با این حرکتش اصل دیگری را در ذهن دخترکم بنا نهاد. وه که چه اصل لذت بخشی !اصلی که بلیطی بود برای آزادی ِ آزاده! حال من علاوه بر دیدن کلِ لیوان ، با خبر بودن از نیمه ی پر و خالی اش ، یافتن راهکار برای پر کردن نیمه ی خالی آن ، میتوانم از ذره ذره ی لیوانم لذت ببرم و بودنم را در تک تک ثانیه هایش احساس کنم ! اینکه آدم لحظه لحظه ی زندگی اش را مزه مزه کند باعث میشود نه حسرت گذشته عذابش دهد ، نه طمع آینده امانش را ببرد!
هرچند هنوز فقط سالِکی هستم که درهای روشنایی به سویش گشوده شده و نمیداند چگونه باید از این نورها بهره ببرد! من هنوز نمیدانم چگونه با آدم ها کنار بیایم ، آدم هایی که دوستشان دارم و عاشقشان هستم اما تحمل رفتارشان برایم سخت است و آسیبی که به روانم وارد میکنند بیش تر از حس دلتنگی عذابم میدهد، جوری که عقل حکم میکند عطایش را به لقایش ترجیح دهم و دوری و دوستی را انتخاب کنم . هنوز نمیدانم چگونه از پس این یکی بر بیایم اما این پاسخ را در دو کتاب بعدی که میخواهم بخوانم خواهم یافت ، شاید هم پیر، اصل دیگری در آستین جادوئیش پنهان کرده باشد و دوباره کاتالیزور این تغییر شود .
یکشنبه 28 شهریور 1400 /کله ی سحر
~آزاده ، سالِكِ رَهِ خودشناسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش اتلاف وقت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربهی زمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا دانشگاه نرفتم؟