ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
آنچه در روانشناسی از مُد نمیافتد! + همهچیز دربارهی روانکاوی
روانشناسی یعنی شناخت دنیا
از طریق شناخت خود
قطعا عنوان بالا یک تعریف علمی برای روانشناسی محسوب نمیشود، با این حال چنین شروعی میتواند ما را در یک مسیر هموار برای مواجه با روانشناسی قرار دهد.
آنچه ما امروز تحت عنوان روانشناسی میشناسیم در گذشته نه چندان دور بخشی از مباحث فلسفی به شمار میرفت و هویتی مستقل نداشت.
فلسفهی کلاسیک به لطف حضور ۳ غول این رشته یعنی سقراط، افلاطون و ارسوط بنیادهایی مستحکم در مباحث اصلی خود، تحت عنوان خودشناسی و جهانشناسی پیدا کرده بود.
سقراط فیلسوف روانشناس:
سقراط به عنوان پدر فلسفه می گفت: «خودت را بشناس.» این جمله در حوزه معرفتشناسی فلسفه، روانشناسی و حتی دین، اهمیت بسیاری دارد.
این اهمیت از آنجایی افزایش پیدا میکند که پیش از سقراط فیلسوفانی قدیمیتر مانند آناکسیمندر، دموکریتوس و هراکلیتوس فلسفه را از زاویهی دیگری پیش برده بودند.
آنها برخلاف سقراط بر «شناخت جهان» تاکید میکردند. نهایتا تلاشهای سقراط و فیلسوفان پیش از او در زمان «ارسطو» به بار نشست و فلسفه چنین تعریفی پیدا کرد: «خودت و جهان خودت را بشناس.»
تعریف بالا آنقدر کارگشا بود که عملا بسیاری از اصول مذهبی و روانشناسی هر یک در چارچوب خود در این تعریف معنی پیدا میکنند.
اما اگرچه مذهب توانست با فقه یهودی و پیرایههای آن برای خود تمایزی با فلسفه ایجاد کند، این کار برای روانشناسی به این سادگی نبود.
ادغام روانشناسی با فلسفه به حدی بود که حتی هنوز در قرن ۱۷ میلادی «روانشناسانهترین جملات» از دهان یا قلم کسانی خارج میشد که نه خود و نه دیگران آنها را به عنوان و لفظ روانشناس نمیشناختند.
«توماس هابز» به عنوان یک فیلسوف سیاسی و نه یک روانشناس، این گزاره را مطرح میکرد که «انسان بسیار خودخواه است» و از این نتیجه میگرفت که این خودخواهی انسان نوعی توحش غریزی در او ایجاد کرده و او را «تبدیل به گرگ-انسان» میکند.
با این حال زاویهی هابز در این نگاه به انسان، مطلقا روانشناختی نبود، بلکه منظوری سیاسی داشت و اینطور نتیجه میگرفت که پس باید دولتی ولو فاسد بر این موجود شریر حکومت کند تا نظم و امنیت اجتماعی برقرار شود.
بعدها «فروید» این نگاه را از هابز به عاریت گرفت و میتوان گفت «نهاد» از نگاه فروید همان گرگ-انسان هابز است. گرگ-انسانی که به صورت هنجار توسط اگو (خود) و به صورت ناهنجار توسط سوپراگو (فراخود) مهار میشود.
افرادی که بر روی نهاد خود هیچکنترلی ندارند، تبدیل به افراد ضداجتماع شده و افرادی که نهاد آنها توسط سوپراگو بیش از حدکنترل میشود، تبدیل به افرادی وسواسی میشوند.
«سرکوب اضافی» که توسط هربرت مارکوز، متفکر چپ ایتالیایی مطرح شده است، یک عنصر دیگر را هم به ۲ عنصر سرکوبگر نهاد (اگو و سوپراگو) اضافه میکند که آن دولت است!
مارکوز میگوید سطح لازمی از سرکوب طبیعی نهاد، توسط اگو و سوپراگو انجام میشود؛
اما بسیاری از آنچه که ما به عنوان این دسته از سرکوبها تصور میکنیم، نه سرکوب فرویدی که نوعی سرکوب «اضافه دولتی» است که موجب نارضایتی و طغیان به خصوص افراد جوان میشود.
سرکوبی که از نظر مارکوز اضافه بوده و باید توسط نهادهای قدرت حذف شود.
ویلهلم وونت:
اما روانشناسی چه زمانی مستقل شد؟
ویلهلم وونت پزشکی بود که مبدع ارادهگرایی «دروننگری» شد، تلاشهای او آغازگر جدایی روانشناسی از فلسفه شد. وونت روانشناسی را علم تجربه هوشیار نامید و کار بررسی روان را در آزمایشگاه روانشناسی خود آغاز کرد.
وونت مبنای کار خود را تاکید بر تجربهی بیواسطه به جای «تجربهی با واسطه» قرار داد، نگاهی که براساس آن یک پدیده براساس کلیتِ خود و نه تک تک مولفههایش درک میشد.
ماحصل چنین نگاهی «ساختگرایی» بود که بعدا در شکلی پختهتر به روانشناسی گشتالتی ارتقا پیدا کرد.
اهمیت وونت نه لزوما در دستاوردهایش، بلکه در مسیری بود که برای آیندگان مشخص کرد.
ویلیام جیمز:
اما اگر وونت روانشناسی را در اروپا بر سر زبانها انداخت، «ویلیام جیمز» همین کار را به روش دیگری در آمریکا انجام داد. جیمز و وونت علاوه بر فاصلهی جغرافیای در نوع نگاه خود به روانشناسی نیز فاصله داشتند.
جیمز اولین کتاب مرجع رسمی برای روانشناسی را نوشت. یکی از مهمترین مفاهیم مطرح شده در این کتاب مفهوم «جویبار هوشیاری» است.
جیمز با اشاره به هوشیاری شخصی، تلویحا «تجربهی بدون واسطه و کلی» وونت را مردود خواند و اعلام کرد نمیتوان روشی برای تجربه و درک پدیدهها به صورت یکسان در افراد، ارائه داد.
جیمز معتقد بود که بیشتر رفتارها و عادات انسان تحت تاثیر غریزه قرار دارد. با این حال بر «تجربه» به عنوان مهارکنندهی غرایز تاکید میکرد.
به نظر جیمز تجربیات انسانها در طول زمان «الگوهايي از رفتار آموختهشده» را در انسانها ایجاد میکرد. جیمز این الگوها را «عادتهای انسان» میخواند.
دیگر مفهومی که جیمز به آن اشاره کرد «خود» بود، از نظر جیمز خود به انواع خود تجربی، مادی و اجتماعی، داننده و معنوی تقسیم میشود، انسان به واسطهی این خودها، خودش را از زوایا و ابعاد مختلفی درک میکند.
تلاشهای جیمز در آینده به مکتب کارکردگرایی در روانشناسی منجر شد. در مورد جیمز نیز نه دستاوردها بلکه بیشتر پیشگام بودن اوست که اهمیت دارد.
رفتارگرایی و جانبیواتسون:
در ابتدای این مطلب به این اشاره کردیم که «روانشناسی شناخت جهان از طریق شناخت خود است.» و گفتیم که این تعریف علمی نیست ولی ما را در مسیر قرار میدهد. اما نخستین تعریف علمی هماکنون معتبر، توسط جانبیواتسون ارائه شد که هنوز نیز معتبر است.
اما این تعریف علمی چیست؟ « روانشناسی علم مطالعه انسان از روی رفتارهای اوست. از آنجایی که فعلوانفعالات روانی انسان، شامل انگیزهها، هیجانات و عواطف به خودی خود قابل مشاهده و تحلیل نیستند ما آنها را از طریق بروز ظاهری و رفتارهای ناشی از آنها بررسی میکنیم.»
اما اهمیت این تعریف در چیست؟ در گذشتههایی که جادوگری رونق داشت، تحلیل یک فرد براساس رفتار او نبود، بلکه از روی ظاهر، زال بودن، رنگ چشم، ماه تولد و سعد و نحس بودن آن! جادوگر پیشداوریهایی راجع به فرد انجام میداد که ماهیتی خرافی داشت.
اهمیت رفتارگرایی در روانشناسی و نتیجه کارهای فردی مانند واتسون آن است که روانشناسی را از توهم و خرافه نجات داد و آن را از یک متدولوژی علمی برخوردار کرد.
واتسون اعتقاد داشت روانشناسی شاخهای کاملا طبیعی از علم بوده و هدف آن پیشبینی و کنترل رفتار است. واتسون دروننگری وونت را اساسا رد کرد و تاکید بر تجربه هوشیاری را زیر سوال برد.
از نظر او در رفتارگرایی مرز مشخصی بین حیوان و انسان وجود ندارد، به این معنا، همانگونه که از آزمایش یک موش سفید آزمایشگاهی میتوان نتایج روشنی گرفت، در مورد انسان هم همین امکان وجود دارد.
به علاوه بنا بر منطق رفتارگرایی احتمالا نتایج آزمایشهایی که بر روی موش سفید انجام میشود به انسان نیز قابل تعمیم است.
نهایتا تلاشهای واتسون در کنار ثرندایک، پاولف و اسکینر، قدرت زیادی برای مکتب رفتارگرایی ایجاد کرد که هنوز نیز پابرجاست.
به علاوه رفتارگرایی در حوزههای آموزش و یادگیری و تغییر رفتار و مکاتب درمانی مختلف، آثار بسیار مثبتی ایجاد کرد و نشان داد که «روانشناسی» ورای بسیاری از لفاظیهای بیهوده بوده و آثار مثبت عینی از خود نشان داده است.
نکتهی پایانی در مورد واتسون، وارد شدن او به عرصهی تبلیغات و کسب ثروت فروان از این بابت است.
در واقع واتسون اولین فردی است که روانشناسی را به دنیای تبلیغات آورد و اگر امروز ما در «بکوش» هم مطالب روانشناسی و هم مطالب مربوط به بازاریابی و تبلیغات منتشر میکنیم به لطف پلی است که واتسون از مدتها پیش میان روانشناسی و تبلیغات بنیان نهاد.
روانکاوی و فروید
در پایان شاید بد نباشد که از مکتب روانکاوی و فروید و شاگردانش صحبت کنیم. هستهی اولیهی روانکاوی به لطف تلاشهای فروید، آدلر و یونگ به وجود آمد. نکتهی جالب اینکه آدلر و یونگ هیچگاه مورد تایید و پذیرش کامل فروید قرار نگرفتند و به مرور راهشان ازی وی جدا شد.
روانکاوی قرائت خاصی از «روان» به دست میدهد که در سالهای اخیر بیشازپیش مورد تردید قرار گرفته و مقبولیت دهههای پیشین را ندارد.
مولفههای اصلی روانکاوی «مفهوم لیبیدو»، «ساختار ۳ وجهی روان»، ناخودآگاه، «نقش دوران کودکی و تعامل با مادر در شخصیت فرد»، عقده ادیپ، عقده الکترا، مکانیسمهای دفاعی، تعبیر خواب و هیپنوتیزم و تداعی آزاد هستند که در ادامه به اختصار و میزان پذیرش هر یک در روانشناسی امروز خواهیم پرداخت:
مفهوم لیبیدو:
لبیدو نوعی نیرو محرکه برای زندگی است. نیروی حیاتی است که انسان را به پیش میراند. لیبیدو از غریزهی جنسی تغدیه میکند اما فقط معطوف به عمل جنسی نیست، بلکه هر عمل پویایی ناشی از وجود لیبیدو است، آنچه در بین عموم «نیروی جوانی» خوانده میشود، همین لیبیدو است که انگیزه، جاهطلبی، تندرستی، پشتکار، مبارزهطلبی، شهوت و خشونت را آزاد میکند.
کم شدن یا از دست دادن لیبیدو ممکن است ناشی از عوامل عضوی مانند پیری یا بیماری مزمن باشد. تعارضهای هیجانی و افسردگی هم ممکن است باعث کاهش لیبیدو شوند.
لیبیدو از موارد معتبری است که فروید ارائه کرد و هنوز نیز در دنیای روانشناسی با تفسیرهای مختلف پذیرفته میشود. اختلاف بر سر وزنی است که فروید به لیبیدو میداد. فروید ردپای هر مشکلی را در لیبیدو میدید، در حالی که روانشناسان امروزی چنین نقشی برای لیبیدو قائل نیستند. این مسئله از آن جهت اهمیت مییابد که بسیاری از مولفههای روانکاوی حول محور لیبیدو گسترش یافته است و ارزشدهی بیشازحد فروید به لیبیدو به نوعی چهرهی روانکاوی را خدچهدار نموده است.
ساختار ۳وجهی شخصیت
فروید ساختار روان را مرکب از ۳ مولفهی نهاد، خود و فراخود میداند. نهاد بخش حیوانی و غریزی انسان است. نهاد ظرفی برای لیبیدو هم هست و از این نظر نهاد به شدت تحتتاثیر غریزه و امیال است. خود بخش منطقی و واقعگرای روان است. خود، مبصری است که شاگردِ شروری به نام نهاد را کنترل میکند تا دست گل به آب ندهد! در حقیقت با کمک خود است که فرد قادر میشود بر نهاد خود کنترل داشته و اطفای غریزهی خود را به زمان مقتضی و شکلی متمدنانه منوط کند.
اما هر چهقدر خود منطقی، واقعگرا و آشنا به طبیعت انسان است، فراخود سرکوبکننده و بیشازحد سختگیر است. فراخود و نهاد همیشه در جنگ و جدالاند و خود وظیفهی پادرمیانی بین آنها را بر عهده دارد. فراخود حتی اطفای متمدنانهی غرایز و امیال را بر نمیتابد و با ماهیت و طبیعت انسانی در میافتد.
اگر منبع نهاد لیبیدوست، منبع فراخود تعلیمات والدین، عرف یا فرهنگی خاص، دولت و برداشتهای مذهبی است که فرد را به نوعی وسواس و خودسرکوبی شدید در زندگی دچار میکند.
ساختار ۳ وجهی شخصیت از مباحث معتبری است که فروید ارائه کرده است و هنوز هم در دنیای روانشناسی مقبولیت دارد.
ناخودآگاه
فروید روان انسان را به کوه یخ تشبیه میکند، او اعتقاد دارد که روان مشتمل بر خودآگاه، نیمهخودآگاه و ناخودآگاه است. خودآگاه بخشی از کوه یخ است که ما بر آن اشراف داریم، احساسات، هیجانات، عواطف و انگیزههایی که به وجود آنها در خود اشراف داریم، بخش خودآگاه روان را تشکیل میدهند.
بخش نیمه خودآگاه روان، بخشی است که در مرز خودآگاه و ناخودآگاه قرار دارد، احساسات، هیجانات، عواطف و انگیزههایی که با قدری خودکاوی به سطح خودآگاه میرسند.
ناخودآگاه بخشی از کوه روان است که در معرض دید و اشراف ما نیست. احساسات، هیجانات، عواطف و انگیزههایی که بسیار نهادمحور و لیبیدویی بوده و توسط فراخود سرکوب و در ناخودآگاه رسوب کردهاند. این رسوبات احساسات، هیجانات، عواطف و انگیزههایی قدیمیاند، حاصل گذر از کودکی و رسیدن به جوانیاند. بخش سانسور شدهی شخصیتاند. پسماندههای روانی هستند که در نتیجهی جدال با خود، فراخود، خانواده و نهادهای اجتماعی سرکوب و واپسرانده شدهاند و گهگاه تاثیرات خود را در رفتار ما نشان میدهند. این زمانی است که نزدیکان ما اذعان میکنند که در آن لحظات انگار ما را نمیشناختهاند و با موجود دیگری روبهرو بودهاند!
ناخودآگاه هنوز هم در ادبیات روانشناسی محترم و مقبول است. یونگ مفهومی به نام ناخودآگاه جمعی را ابداع کرد که منظور از آن انباشتی از ناخودآگاههای افرادی همدوره و همفرهنگ است که به نسلهای بعدی منتقل میشود. این تعریف یونگ امروزه مفهومی جدی در دنیای روانشناسی نیست.
نقش دوران کودکی و تعامل با مادر در شخصیت فرد
نزد هر روانکاوی که بروید از تاریخچه رابطهی شما با مادرتان میپرسد، صرفنظر از اینکه چند سالتان است و چه مشکلی دارید! این از آن روست که فروید شکلگیری بخش مهمی از شخصیت انسان را مربوط به کودکی میداند. فروید مراحلی را برای رشد یک فرد از کودکی تا بزرگسالی ذکر میکند که گذر موفق از بسیاری از آنها نیازمند داشتن مادر و مراقبی مناسب و قابل اعتماد است.
اگر کودک در سالهای اولیهی زندگی از مادر یا مراقبی برخوردار نباشد یا مراقب و مادر مناسب و قابل اعتمادی نداشته باشد، رشد شخصیت او آسیب زیادی میبینید. مادری که از کودک غفلت کند یا نیازهای او را به شکلی اشباع و بیشازحد ارضا کند مادر و تسهیلگرِ رشد خوبی محسوب نمیشود.
اهمیتی که فروید برای نقش مادر در رشد کودک و شکلگیری شخصیت او قائل است، به تلاشهای جان بالبی و ملانی کلاین در نظریههای روابط شی و سبکهای دلبستگی منتج شد و از موارد معتبر روانکاوی محسوب میشود.
عقدهی ادیپ
در نظریه روانکاوی به تمایل حسی، عاطفی پسربچه برای ارتباط با مادرش گفته میشود که حسی از رقابت با پدر را پدیدمیآورد. این مفهوم، نخستین بار، توسط زیگموند فروید، در کتاب تفسیر خوابها (سال ۱۸۹۹ میلادی) توضیح داده شد.
بر اساس نظریهٔ فروید، پسران در ابتدا مادرشان را موضوع عشق میدانند؛ اما به تدریج، پی میبرند که او موضوع عشق پدرشان نیز هست؛ بدین ترتیب، پدر در تصاحب مادر، به رقیب پسر، بدل میشود و پسر واهمه دارد که پدر، قضیب او را قطع کند. پس، پسر با چشمپوشی از مادر به عنوان موضوع عشق، و همانندسازی خود با پدر، از این تنگنا میرهد. او به جبران چشمپوشی از مادر، در آینده، قادر خواهد بود که زنان دیگر را در مقام موضوع عشق برگزیند.
از نظر فروید زمانی که پسربچه انتظار دارد جانشین پدرش باشد و از رابطه با مادر لذت ببرد، تعارض ادیپی مطرح میشود و پسربچه میترسد که پدر با قطع آلت او، وی را تنبیه کند. در نهایت اضطراب اختگی سبب میشود که پسر میل خود به مادر و رقابت با پدر را سرکوب نموده و با مقررات پدر همانندسازی نماید، به این امید که از اختگی برحذر باشد.
عقدهی ادیپ از مواردی است که امروز نزد روانشناسان کمتر پذیرفته شده و اعتباری دارد.
عقدهی الکترا
معادل عقدهی ادیپ در دختران است و داستانی دیگر دارد! در اینجا هم همانند پسر، اولین هدف عشقی دختر، مادر است. زیرا او منبع اصلی غذا، محبت و ایمنی در طفولیت است. با این وجود در بخشی از مرحلهی رشد به قول فروید، پدر هدف جنسی جدید دختر میشود. سپس دختران پی میبرند که فاقد آلت مردی هستند. در این مرحله دختران، مادر را به خاطر این شرایط سرزنش میکنند و امیال خود را متوجه پدر مینمایند.
فروید عقیده داشت که عشق زن بزرگسال به مرد، همیشه با رشک و غبطه به آلت مردی آمیخته است! و او میتواند با داشتن فرزند پسر تا حدی این حسرت را جبران کند.
این بخش از نظریات فروید مقبولیتی در حال حاضر ندارند.
مکانیسمهای دفاعی
مکانیسمهای دفاعی شیوههایی هستند که افراد بهطور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطرابآور به کار میبرند، تا از خود در برابر آسیبهای روانی محافظت کنند. اندیشهٔ بهکار گرفتن این اعمال دفاعی در سال ۱۸۹۴ توسط زیگموند فروید مطرح شد. به نظر او، سازوکارهای دفاعی موجب کنار زدن افکار متعارض یا ناخوشایند از حیطهٔ هوشیاری شده و به این ترتیب اضطراب را در فرد کاهش میدهند.
مکانیسمهای دفاعی براساس کارآمدیشان به ۴ دسته آسیبزا، بلوغنیافته، رواننژند و بلوغیافته تقسیم میشوند. بدیهی است که در این بین تنها مکانیسمهای دفاعی بلوغیافته مناسب تلقی میشوند.
فرافکنی، تبدیل، انکار، پارهسازی و تحریف از بدترین مکانیسمهای دفاعی هستند که در دستهی مکانیسمهای دفاعی آسیبزا قرار میگیرند و در دیگر سو، نوعدوستی، پیشبینی، شوخی، همانندسازی، درونیسازی، والایش و سرکوب به عنوان مکانیسمهای دفاعی بلوغیافته شناسایی میشوند.
از معروفترین مکانیسمهای دفاعی نزد عموم مردم میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
انکار
در این سازوکار دفاعی، فرد جنبهها و بخشهایی از واقعیت را که نمیتواند به دلیل نامقبول و اضطرابآور بودن آنها بپذیرد به شکل ناخودآگاه رد میکند، به گونهای که اصلاً وجود آن را انکار میکند. انکار یک مکانیسم دفاعی آسیبزا است.
فرافکنی:
فرد احساسات، افکار، آرزوها و تکانههای نامقبول خود را به دیگران نسبت میدهد. در این ساز وکار، فرد دو عمل عمده انجام میدهد: نخست، دیگران را مسئول اشتباهات و اعمال بد خود میداند و آنها را سرزنش میکند. دوم، تکانهها، افکار و تمایلات نامقبول خود را با نسبت دادن به دیگران از خود دور کرده و از اضطرابش کاسته میشود. فرافکنی یک مکانیسم دفاعی بلوغنیافته است.
دلیلتراشی:
فرد افکار و احساسات و انگیزههای خود را نسبت به یک موضوع تغییر میدهد و آنها را به افکار و هیجانات و انگیزههایی نسبت میدهد که موجهتر و مقبولترند. به این ترتیب از اضطراب مربوط به انگیزه و فکر اصلی اجتناب میکند. دلیلتراشی یک مکانیسم دفاعی رواننژند است.
واپسرانی:
اصلیترین سازوکار دفاعی است و به معنی جلوگیری از ورود افکار، خاطرات، آرزوها، امیال و تجارب دردناک، ناخوشایند، شرمآور و ناپسند به سطح خودآگاه و هشیار است. واپسرانی یک مکانیسم دفاعی رواننژند است.
والایش:
فرایند ناخودآگاه حل آرزوهای ناکام از طریق فعالیتهایی که از نظر اجتماعی مقبول و مورد پذیرش است. والایش یک مکانیسم دفاعی بلوغیافته است.
سرکوب:
فرایندی خودآگاه و ارادی است که در آن فرد خواستهها و امیال خود را مهار میکند، یا بهطور موقت خاطرات ناراحتکننده را کنار میگذارد و به آنها نمیاندیشد. سرکوب یک مکانیسم دفاعی بلوغیافته است.
مفهوم مکانیسم دفاعی از بخشهای مهم روانکاوی است که از مقبولیت بالایی برخوردار است.
تعبیر خواب
روشی برای تحلیل روان و نژندیهای آن براساس خوابهای فرد است. اعتقاد بر این است که فرد ۲ مدل تفکر دارد: تفکر ابتدایی پیشازبانی که در آن همه چیز سمبلیک است و تفکر بالغ زبانی که همه چیز روایی است و با نامگذاری بر روی چیزهای مختلف مشخص میشود.
از آنجایی که روانکاوی بر ناخودآگاه تکیه میکند، اینطور گفته میشود که خوابهای فرد روایت سمبلیک ناخودآگاه هستند که معنی آنها پس از تعبیر مشخص میشود. رویدادهای خواب و رویا سمبلیک هست تا فرد از مواجه با ناخودآگاه عریان و صریح خود در خواب دچار شوک نشود. از این جهت سمبلیک بودن خواب نوعی واپسرانی دفاعی تلقی میشود.
از طرفی ماهیت ناخودآگاه که خود را در خواب آشکار میکند ذاتا تن به یک ساختار روایی مشخص نمیدهد، چرا که در خواب اسامی متداول، زمان و مکان وجود ندارند و بنابراین همه چیز سمبلیک است. یعنی دیدن یک سیب در خواب به جای آنکه به «سیب» ارجاع دهد میتواند به چند مدلول سمبلیک متفاوت و در ظاهر بیازتباط ارجاع دهد.
تعبیر خواب از مفاهیم عجیب رونکاوی است که امروزه مقبولیتی ندارد. امروزه تقریبا پذیرفته شده است، خوابهای ما تخلیهی انرژی مغز در زمان استراحت هستند. نوعی اجابت مزاج روانی که در زمان خواب رخ میدهد.
هیپنوتیزم
از زمانی که فروید در سال ۱۸۸۶ کلینیک خصوصی خود را در شهر وین کرد تاسیس کرد، شروع به استفاده از تکنیک هیپنوتیزم در درمانهای بالینی خود کرد. او از رویکرد و تکنیک همکار خود، جوزف بروئر، استفاده کرد که روش آن با هیپنوتیزمی که در روش فرانسوی آموخته بود متفاوت بود از آن جهت که در این روش از تلقین استفاده نمیشد. درمان یکی از بیمار بخصوص بروئر باعث دگرگونی کار بالینی فروید شد. بیماری که با نام «برتا» توصیف شده است، بیماری بود که از او دعوت شد جهت شرح علائم بیماریاش حین آنکه تحت هیپنوتیزم بود صحبت کند. در طول زمانی که بیمار در این حالت مشغول توصیف علایم بیماریاش بود، در حین آنکه بیمار خاطرات آسیبزای گذشته را که باعث بوجود آمدن بیماریاش شده بودند به یاد میآورد، از شدت علائم بیماریاش کاسته شد.
فروید، دقیق شدن در هیپنوز و استفاده از آن و در اصل، جدی گرفتن مفهوم هیستری را مدیون بی قید و شرط استادش، بروئر بود. او بود که با هیپنوتیزم برتا، (بیمار معروف فروید) توانست متوجه هیستری زنانه او شود و متوجه شد که برتا زمانی که در خلسه است، بهبود میابد و از میزان احساس گناه و اضطراب او به شدت کاسته میشود.
فروید از این کیس بروئر، درس های زیادی گرفت. پس از آن بود که به خدمت شارکو رفت و از او چیز های زیادی آموخت. مانند اینکه بر خلاف دانش محدود وینیها، هیستری نوع مردانه هم دارد.
فروید در کیس های خود هیپنوتیزم را به کار بست اما به چند دلیل، آن را به کناری نهاد. در کتب مختلف می خوانیم که فروید با هیپنوتیزم راحت نبود.
عدم یکپارچگی نتایج درمان های بالینی فروید در ابتدا او را بر آن داشت که از استفاده از تکنیک هیپنوتیزم دست بکشد، در کنار این دلیل، بسیار از مراجعان در خلسه، بسیاری از روان رنجوری ها و ناراحتی های خود را بیان می کرده اند اما در خارج از خلسه به دلیل مقاومت ها و برگشت فرد به حال عادی، روان نژندی مورد نظر خود را بیان نمی کردند و این عدم بیان کردن، سدی در برای بهبود آنان به چشم می خورد.
هیپنوتیزم توسط خود فروید کنار گذاشته شد و امروز هم مقبولیتی ندارد.
تداعی آزاد:
پس از مواجه شدن با مشکلات هیپنوتیزم بود که فروید تداعی آزاد و یا به قول «برتا» بخاری پاک کنی را در مشاوره با بروئر، پیش گرفت و به مراجعین خود این امکان را داد که در خارج از خلسه، ناخودآگاه خود را، خودآگاه کنند.
فروید به این نتیجه رسید که اگر بیمار را تشویق کند تا آزادانه صحبت کند بدون آنکه جلوی خود را بگیرد یا خود را سانسور کند و در مورد هر چه که به ذهنش میآید به راحتی صحبت کند، در بهبود نشانگان بیماری روانیاش بیشتر کمک میکند. به همراه استفاده از این شیوه که آن را «تداعی آزاد» نامید، فروید متوجه شد که رویاهای بیماران نیز به نحو ثمربخشی میتواند آنالیز شود تا بتواند ساختار پیچیدهی ناخودآگاه را و سرکوب روانی را که منشأ بیماری روانی است نشان دهد. در حدود سالهای ۱۸۹۶ بود که او دیگر از لفظ روانکاوی برای توضیح شیوهی جدید درمان بالینی و نظریات خود استفاده میکرد.
تداعی آزاد بعدا توسط یونگ به آزمونی با عنوان تداعی کلمات ارتقا داده شد که به عنوان یک تکنیک مکمل در روانکاوی از آن استفاده میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آموزش استفاده از آمیخته بازاریابی ۷P + یک مثال معروف
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب: ماجرای واقعی بانویی در ون
مطلبی دیگر از این انتشارات
کهن الگوهای جنسیتی و قهرمانی: چطور با کهن الگوها داستان بنویسیم؟