بهترین رفیقم سینما: یک روایت ۴۰ ساله از معاشرت و هم‌نشینی با فیلم




توجه: این مطلب نوشته‌ آرش خوشخو است و در روزنامه ۷ صبح منتشر شده است.


این یک روایت شخصی از زندگی با سینماست. چه در سالنهای سینما و چه در صفحه تلویزیون. نمیدانم ایــن حس چقدر دیگر برای نســلهای بعدی قابل تکرار خواهد بود. به هرحال امیدوارم سرتان گرم شود. در انتها هم فهرستی از کارگردانها و فیلمسازهای مورد علاقه‌ام را ردیف کرده‌ام. شاید به درد کسی خورد.




ولگرد کوچک در حال پیچ کردن یکسری وسیله خاص روی خط تولید. تبدیل آدم به ربات. شش ساله هستم و از خنده در حال مرگ. بعدها خواندم که چاپلین هنرمند خودآگاه بوده و باستر کیتون از او بهتر است. سالها این فرضیه را قبول میکنم . پارسال همراه دخترم دوباره عصر جدید را گذاشتم و خدا رحمت کند چاپلین را چه فیلم خوبی است. چقدر خنده‌دار است و بهترین کار چاپلین.




رفته‌ایم سینما کریستال فیلم اســپارتاکوس را میبینیم. نبرد نهایی. آن کنده‌های درخت آتشین که توسط اسپارتاکوس و یاران پاپتی‌اش به سمت صفهای منظم ارتش روم ســرازیر میشوند. چه صحنه درخشــانی. و چقدر بد که اســپارتاکوس این جنگ را شکســت میخورد. لعنت به حقایق تاریخی. ال سید با شوالیه کشــور همسایه میجنگد. نبرد او برای مرزهای کشورش است اما محبوبه‌اش که پدرش توسط ال ســید کشته شده حالا دستمال خود را سر نیزه حریف ال ســید میبندد. مسئله شرافت اســت و انتقام و خونخواهی . و چه فصلی خلق میشود. محبوبه سیاهپوش باید خود را هوادار شوالیه رقیب بداند اما با هر ضربه شوالیه بر ال سید قلب او از جا کنده میشود. درس شخصیت‌پردازی و درام وکارگردانی و تدویــن. این فصل هنوز هم درخشان است. چارلتون هســتون و صوفیا لورن هرگز چنین جذاب نبوده‌اند.



نمیدانم چرا پدرم باید کودک هفت ساله‌اش را به دیدن این گروه خشن ببرد. فیلمی که مطمئنا به لحاظ خشونت درجه آ دارد. شاید فهمیده بود که از دیدن فولکس پرنده و چیتی چیتی بنگ‌بنگ و تختخواب اسرارآمیز خیلی لذت نمیبرم. هرچه هست این گروه خشــن را میبینم و روح و روانم لبریز میشود از عشــق آقای پایک تبهکار و دار و دسته‌اش که برای نجات جان دوستشان یک قلعه پر از مرد و زن و بچه را به گلوله میبندند و خودشان هم میمیرند...خدا رحمتت کند آقای پایک.



کلانتر ویل کین را اهالی شهر به حال خود رها کرده‌اند. به او میگویند دست عروس جوان خودش را بگیرد و فرار کند و در فکر مبارزه با دار و دســته میلرها نباشد. همه علیه او هستند. حتی معاونش. حتی همسر جوانش. کین میماند. فقط محبوبه مکزیکی ســابقش اســت که او را دورادور درک میکند. مثلث و مربع عشقی. چه فیلمنامه‌ای. چه هیجانی. و آن یک دقیقه جادویی که کلانتر تنهای تنها وصیت خود را زیر آونگ غول آســای ساعت مینویسد. تصمیمش را گرفته است. افسون شده از سینما ادئون می‌آیم بیرون. 9 ساله هستم. مادرم را مجبور میکنم یکبار دیگر همان لحظه برویم فیلم را ببینیم. فیلم ماجرای نیمروز را.




تلویزیون روشن است. تلویزیونمان کوچک است. سیاه و سفید و شاید 20 اینچ. شبکه دو فستیوال برادران مارکس گذاشته است. با زیباترین دوبله و قشــنگترین و بانمکترین صداها. خاطره آن فیلمها برای من هفت ساله تا امروز در ذهنم باقی مانده اســت. همه آن فیلمها را بعدها با زیرنویس دیدم و لذت بردم اما آن خاطــره جای خودش را حفظ کرده است.




در ویدئوی خانگی یکی از دوســتان نمیتوانم لحظه‌ای پلک بزنــم. پل نیومــن و جولی اندروز آمده‌اند آلمان شــرقی. مرد قرار است یک فرمول بدزدد. مرد میخواهد مامور مخفی کمونیستها را بکشد. زن روستایی هم به کمک او آمده اما مرگ به این سادگیها از راه نمیرسد. چه تقلایی. چه صحنه‌ای. چه حس عجیبــی. بعدها فهمیدم که منتقدها به‌خصوص چپها چه نفرتی از این فیلم دارند اما حتی در دوباره دیدنش باز هم لذتبخش بود. پرده پاره.


مرور کوروساوا در تلویزیون. تماشاگران عادت کرده به هالیوودی‌ها ســخت میتوانند خودشان را با این ژاپنیها و شیوه میمیک صورت و داستان های عجیبشــان وفق دهند. اما معجزه کم‌کم رخ میدهد. وقتی آن دختــر ژاپنی فقیر در بلورهای برف امیدهای زندگیٰ‌اش را کشــف میکند و آن کارآموز جودو که در برکه آب حیــرت‌زده به باز شدن نیلوفرآبی نگاه میکند و آن جوان روستایی که در جاذبه عشــق در بیشــه کنار روستا بهار را میبوید و لمس میکند و آن کارآگاه جوان و مرد تبهکار که در تقلایی سخت هردو به زمین می‌افتند و همچون دو نیمه خیر و شر انسان در کنار هم نفس نفس میزنند و از دور دســت صــدای یک ترانه کودکانه هم شنیده میشود و بلاخره آن شکارچی سیبریایی ببرهای سفید با آن دوبله زیبایش. چقدر خوش گذشت. از ریش قرمز و افسانه جودو و هفت سامورایی و سگ ولگرد و درسوازالا حرف زدم.



در ویدئوی خانگی بازیگر کوچــک اندام بامزه میخواند باران در اسپاین می‌بارد فراوان. چه فیلم لذتبخشی اما در اندازه‌های یک نوجوان علاقه‌مند به سینما احســاس میکنم چقدر داستان فیلم قشنگ روایت میشــود. چقدر همه چیز مخملی است. چقدر حرکتهای دوربین نرم است و چقدر قابها زیبا و فاخر. به میزانسن فکر میکنم. بعدها میفهمم این چیزها، خصوصیات یک فیلمســاز بزرگ و متواضع به اسم جورج کیوکر است.



راننده تاکســی اعصابم را به هم میریزد. شاید سنم برای دیدن آن خیلی کم بوده باشد. دیوانه از قفس پرید هم مضطربم میکند. ساحر و آرواره‌های کوسه هم همچنین. انگار تماشاگر را به حال خود رها کرده‌اند و بهش میگویند خیلی لوس شده‌ای، کمی واقعیت ببین، کمی زشتی و کمی چرک. بعدها میفهمم که این سبک سینمای دهه هفتاد است. بعدها طرفدار این سینما شدم. اما دلم هنوز با همان آقای کیوکر است.



یک ســینما در دهه شــصت. خلوت است . فیلمی از ســینمای شــوروی را اکــران کرده. حماســه یک ســرباز. پدرم هم که مشــتری هرچیزی که از طرف شــوروی می‌آمد. انتهای فیلم وقتــی به ســختی میتوانم اشــکهای نوجوانانه‌ام را کنترل کنم با معصومیت ترسناک روسی آشنا شده‌ام. فیلمهای روسی در شکستن قلب تماشــاگران مهارت دارنــد. بعدها هنگام دیدن عروج هم این احســاس تداعی شــد و یکــی دو دهه بعــد در دیــدن فیلمهایی مثل چهل و یکمین و لک‌لکها پرواز میکنند.



طرفدار سینمای کلاسیک شده‌ام خیر سرم و با طرفداران ســینمای روشــنفکرانه بحث و جدل میکنم. بیست سال هم ندارم. از تئوری مولف حرف میزنیم و این که هنرمند ناخودآگاه چقدر از هنرمند خودآگاه روشنفکر بهتر است! فیلمهای تارکوفسکی آمده‌اند و دعوا بالا گرفته است. با دوستم در یک روز بیکاری راهی سینما میشویم. کودکی ایوان. دوستم میخوابد و من چقدر از فیلم خوشم می‌آید . هفته بعد مخفیانه از دوستم میروم سولاریس را هم میبینم. آن صحنه غریب پایانی‌اش و آن دوربینی که عقب میکشد و ما مرد را در کنار اقیانوس خاطراتش ‌‌میبینیم. چقدر زیبا بود.





یک ژاپنی دیگــر. مادری کــه در نیمی از فیلم فرزندانــش را صــدا میکند: زوشــیو...آنجو... پاره‌های تن مــن. ..نه فیلم را میشناســم و نه کارگردانش را و این تصور را دارم که فیلم از آن فیلمهای خانوادگی کم ارزش است به خصوص در مقایسه با فیلمهای پرتحرک کوروساوا. وقتی فیلم تمام میشــود دیگر نمیتوانم همان آدم قبلی باشم. یک چیزی در وجودم شکسته است. انگار یک شهاب سنگ به من برخورد کرده است. از سانشــوی مباشــر حرف میزنم و کارگردان بی‌همتایش کنجی میزوگوچی.




ســینما به روایت هیچکاک کتــاب بالینی من شده. داســتان همه فیلمها را حفظ هستم و نام شگفت‌انگیز بازیگرانشان: کری گرانت ، اینگرید برگمن، جیمز استوارت، گریس کلی .... فرصتی پیدا میکنم و قاچاقی مــیروم دوره فیلمهای هیچــکاک را در طبقه ســوم کارگاه آزاد فیلم میبینــم. در تلویزیون 21 اینــچ رنگی و روی نوارهای وی اچ اس. بعضی شــبها فقط من در اتاق حاضرم و مســئول کانون فیلم آنجا خوش دلانهه کلیدها را بــه من میســپارد و میرود. تماشای سایکو در ساعت 10شب در طبقه سوم آن ساختمان قدیمی قدیمی در دروازه دولت با بوی مستمر سوسک، آن هم به صورت قاچاقی و هویت جعلی! وقتی از ساختمان بیرون می‌آیم ساعت 11 شب است و تک و توک عابران گذری بین پیچ شــمیران و فردوســی به این جوانکی نگاه میکنند که با چشمان سرخ شده نگاههای عجیبی به اطرافش می‌اندازد و مدام برمیگردد و پشت سرش را چک میکند....



آقای فیلمی، هفتــه‌ای یک بار با بســته‌ای مجهــول از فیلمهایش در خانه مــا را میزند. شرطش این است که ترتیب فیلمها به مشتری ربط ندارد. خود او به ســلیقه خودش فیلمها را انتخاب میکند و می‌آورد. چه هیجانی دارد. این که نمیدانی فیلم چه خواهد بود. قرار است شب راهی شمال بشویم. با دوســتانم. در بسته فیلم این هفته تریستانا هست. برای گذراندن وقت تا موعد سفر تریستانا را میگذارم داخل دستگاه. تمام طول فیلم احساس میکنی یک مارمولک روی دستت در حال راه رفتن است. حیرت انگیز اســت. نمیتوانم طاقت بیاورم. دوبــاره فیلم را میگذارم و از قید شمال میگذرم.



هنر هفتم و اکبر عالمی. آن وقتها نمیدانستی برنامه‌های تلویزیون چه برایــت مهیا کرده‌اند. چیزی به اســم خبررســانی وجود نداشــت و چقدر هم خوب. مینشســتی پــای تلویزیون و اکبر عالمی می‌آمد و با آن صــدای پر طنین زیبا و چشــمان نافذش با کلماتــی که درآن عشق به سینما فوران میکرد با شکوه و افتخار اســم فیلمش را اعلام میکــرد. چقدر خوش میگذشت: چه ســاحل کوچک قشنگی از ایو الگره، حفره از ژاک بکر، مرد سوم، یک محکوم به مرگ میگریزد، جاده، خاموشی دریا، قاتلین پیرزن، بیلی باد، بعد از جنگ (چه اشــکی از ما گرفت این فیلم)... روحت قرین آرامش اســتاد عالمی که از صفحات تلویزیــون فرهیختگی و اشتیاق و هیجان را به ما هدیه میکردی.



میروم کتابفروشی چشــمه در زیر پل کریم خان. آن ســالها یک کتابفروشی کوچک بود. کــوروش کارآگاهی آنجا بود و همیشــه آماده بحث درباره سینما. ضلع سوم این بحثها کامیار محسنین بود اما ما دو نفر هیچوقت همدیگر را ندیدیم. رابط ما کوروش بود و او بود که فیلمها را ردوبدل میکرد. مثــل کالای قاچاق. دور از چشم مشــتریان. وی اچ اس ممنوع بود. و چه فیلمهایی آن روزها دیدم. نامه از زنی ناشناس، شانگهای اکسپرس، لی لی مارلن، ازدواج ماریا براون، گلوریا، انزجار از پولانسکی، امپراطوری احســاس، شــرم از برگمان و...هربار رفتن به کتابفروشی چشــمه این پرسش را برایم داشت که فیلمی گیرم خواهد آمد؟ یک فیلم ســیاه و سفید از هالیوود کلاسیک آن هم بدون زیرنویس یا یک فیلم اروپایی با زیرنویس انگلیسی که یک تنه میتوانستند ویدئوی خانگی شما را به خاطر دفعات پــاز زدن برای خوانــدن زیرنویسها از حیض انتفاع خارج کنند.



با مسعود بهاری در گزارش فیلم گرم میگیرم. او هم شــیفته سینماســت . آنقدر شیفته که رفتارش با دیدن هر فیلمی عوض میشد. انگار فیلمها میتوانســتند به صورت موقت به او القا کنند که مشــکلات زندگی‌اش را فراموش کند و جدی نگیرد. فرانتیک پولانسکی را دیده بود و تا دو روز همه چیز در سر کار برایش علی‌السویه شده بود. اما به تدریج سحر فیلمها تمام میشدند و بهاری به زندگی نه چندان آسانش باز میگشت. و خب مرگش هم ســینمایی بود. با دو دوپایی جفت شــده در کنار لبه پشتبام و یک استکان چای کمر باریک که قبل از پریدنش در آسمان آن را مزمزه کرده بود و حتما با آخرین ســیگار عمرش.



دو تا نوار ویدئو به دســتم میرســد. سکوت بره‌ها و تلمــا و لوییز. دورانی اســت که متقاعد شــده‌ام ســینما مرده و دیگر کارش تمام اســت. اما دیدن هر دو فیلم این فرضیه را نقش برآب میکند. فقط من هم نیســتم. انگار همه دوســتداران سینما از جوشــش سینمای دهه نود سرســام گرفته بودند. آن فیلمهای سست و معذب دهه هشــتادی هالیوود دوره‌شان به سر رسیده بود و ســینماگران حالا با بازگشت دوباره به ژانرهای قدیمی دســت به بازســازی آنها زده بودند.نوآر، وحشت، ترسناک، وسترن، علمی‌تخیلــی و.... حالا اســم بازیگرها دوباره مهم شده بود. کل دهه هشــتاد را با نام دنیرو و آل پاچینو والبته آرنولد شــوارتزنگر سر کرده بودیم .و حالا ستارهها از همه طرف میریختند: تام هنکس و جودی فاســتر و مایکل کیتون و میشــل فایفر و تیم رابینز و آنتونــی هاپکینز و براد پیت و.... اشتیاق فیلم دیدن در تمام تهران احساس میشــود. با یک رســتاخیز سینمایی روبه روییم. ســکوت بره‌ها ، تلما و لوییز، رفقای خوب ، نابخشــوده ، ترمیناتور 2 ،هیت، هفت ، محرمانه لس‌آنجلس، رهایی شائوشنگ، مقلد، حس ششــم، دیگران، مرد مــرده، مظنونین همیشگی، فارست گامپ.... سینمای زیبای دهه نود فاصله میان فیلم خوب با فیلم اسکاری و با فیلم تماشاگر پسند را از بین برده بود. فیلمهای جریان اصلی همان بهترین فیلمهای سال بودند و چه دوران عجیبی بود برای دوستداران سینما.



نوار بیلیاردباز به دســتم میرسد. میگذارم دیدنش را با یکی از دوستانم. وسط فصل جهنمی امتحانــات اســت. در نیمه‌های شــب فیلم را میبینیم و تا صبح بــا همدیگر حرف نمیزنیم. هیچی. هردو مثل مســخ شــده‌ها صبح راهی امتحان میشویم.



کم‌کم سختگیر شده‌ام. از چین و چروکهای گردن جیمز استوارت 55ساله وقتی دارد نقش یک وکیل جوان عاشــق پیشــه را در مردی که لیبرتی والانس را کشــت بازی میکند عصبانی میشــوم. از شــوخیهای جــان ویــن با زن سرخپوســت در جویندگان خوشــم نمی‌آید. از اینکه ته ریو براوو کشــتن آدمهای شــرور با پرتاب دینامیت مثل یک تفریح کودکانه نشان داده میشــود لجم میگیرد. از اینکه جان وین ثروت زنش مــورن اوهارا را در مــرد آرام داخل اجاق انداخت کلافه میشــوم، از اینکه صحنه قتل مارتین بالزام در ســایکو ایــن قدر تصنعی و مکانیکی است دلخور میشــوم، از اینکه در مارنی تدوین ســقوط تی پی هدرن از اسب این گونه آماتوری اســت عرق شــرم بر پیشانی‌ام مینشــیند، دلم میخواهد پایان شرم اور ایرما خوشــگله را نبینم آنقدر که کم مایه اســت، از بازی مارلون براندو در صحنه مرگش در انتهای پدرخوانده و بــازی‌اش با نــوه‌اش و مثلا حمله قلبی‌اش متنفرم، میشود به عنوان همه کارهایی که یک بازیگر نباید در چنیــن صحنه‌ای انجام بدهد تدریس شود...خرده گیر شده‌ام. میدانم و به تدریج فیلمهای کمتر و کمتری را دوســت خواهم داشت. اما در همین 5 یا 6 سال گذشته سینماگران و فیلمهای زیبایی را کشف کرده‌ام. مثال فیلمهای ژاک ریوت یا فیلمهای رائول والش یا الیویه اســایاس. پس هنوز به زندگی با سینما ادامه خواهم داد که بهترین رفیقم بوده است.



حاال در نیم قرن زندگی‌ام دیگــر میدانم از سینما باید چه انتظاراتی داشت. و خب دروغ به شما نگویم هنوز هم از قدرت سینما شگفتزده میشوم. نمیدانم فرزندانمان این جادو را لمس خواهند کرد یا نه.

اهل سریال هم هستید؟ پس این پست را هم از دست ندهید:

بهترین مینی‌سریال‌های تلویزیونی برای تماشا در عید نوروز + ۱۰ مینی سریال

کتاب چی؟ کتاب دوست دارید؟ پس پست زیر را هم نگاه کنید:

پیشنهاد کتاب برای تعطیلات نوروز امسال



بهترینهای عمرم

پــس بگذاریــد در انتهــای ایــن متن شــخصی از کارگردانهای مورد علاقه‌ام بنویسم و فیلمهایی که از آنها دوست دارم. کارگردانها و فیلمهای هر کارگردان به ترتیب دلبستگی ردیف شده‌اند.

آلفرد هیچکاک: پنجره عقبی، سرگیجه، بدنام، مرد عوضی، سایه یک شک، خرابکاری، روانی

هاوارد هاکس: فقط فرشته‌ها بال دارند، نگهداری از بیبی، قرن بیستم، ریو براوو، صورت زخمی، داشتن و نداشتن

کنجی میزوگوچی : سانشوی مباشر ، اگتسو مونو گاتاری، عشق شعله میکشد، خانم اویو، آخرین گلهای داوودی، زندگی اوهارو

یاسوجیرو ازو : آخر بهار، تنها پسر ، داستان توکیو ، آغاز تابستان، آخر پاییز ، گرگ و میش توکیو

ماکس افولس : نامه از زنی ناشناس، گرفتار، لحظه بی‌پروایی، لیبه لای ، گوشوارههای مادام...

لوییز بونوئل: تریســتانا، بل دوژور، ملک الموت، خاطرات مستخدمه

روبرتو روسلینی: سفر در ایتالیا، آلمان سال صفر، استرومبولی

جورج کیوکر: تعطیلات، بانــوی زیبای من، چراغ گاز، دنده آدم، ثروتمند و مشهور

ژاک ریوت: باال پایین شکســتنی، ســلین و ژولی قایق سواری میکنند، زیبای آزارنده، پل شمالی، دسته چهارنفره

رائول والش : استرابری بلوند، اوج التهاب، جنتلمن جیم، بیگ تریل

لیو مک کری : ســوپ اردک، راگلس اهل ردگپ، راهی به سوی فردا بساز

ژان رنوار : قاعده بازی، جنایت آقای لانژ، سرجوخه فراری

جان فــورد: کلمنتایــن عزیزم، خوشــه‌های خشم،خورشید همچنان میدرخشد

داگلاس سیرک: تقلید زندگــی، همیشه فردایی هســت، هرچه خدا بخواهد، زمانی برای مردن زمانی برای عشق ورزیدن

اریک رومر : شب من با ماد، کلکسیونر، کلویی در بعدازظهر

میکیو ناروســه: ابرهای شــناور، یرنینگ، آوای کوهستان

ویلیام وایلر: تعطیالت رمی، وارثه، دادزورث

بیلی وایلدر: آپارتمان، عشــق دربعدازظهر، ماجرای خارجی، سانست بولوار

روبر برسون : خاطرات کشیش روستا، یک محکوم به مرگ میگریزد

ژان پی یر ملویل: ارتش ســایه‌ها، خاموشی دریا، سامورایی

ژاک تاتی : زنگ تفریح، تعطیلات مسیو اولو

آکیرا کوروساوا: سانشیروسوگاتا، افسانه جودو، سگ ولگرد ، هفت سامورایی

ژان لوک گدار: گــذران زندگی، ازنفس افتاده، پی یرو خله

جاناتان دمی: سکوت بره‌ها ، ریچل ازدواج میکند

برادران کوئن : لبوفسکی بزرگ، ای برادر کجایی، فارگو

وس اندرسون: رویال تننبامز، قلمرو طلوع ماه

ریدلی اســکات : بلید رانر، بیگانه، تلما و لوییز، آخرین دوئل

رومن پوالنسکی: فرانتیک، دوشیزه و مرگ، ماه تلخ

دیوید لینچ : مخمل آبی، مالهالنــد درایو، اینلند امپایر

پرستن استرجس: لیدی ایو، معجزه مورگانزکریک

جوزف فن اشترنبرگ: مراکش، بی آبرو شده

ستی جیت رای : اتاق موسیقی و پاترپانچالی

مایکل پاول و امریک پرسبورگر: نرگس سیاه و افسانه کانتربری و اتاق کوچک پشتی

وینسنت مینه لی: مــرا در سن لویی مالقات کن، زشت و زیبا ، بعضیها دوان دوان آمدند، زن طراح

کلود ســوته : مادو، قلب در زمســتان، مکس و اوراقچیها

الیویه آسایاس : آخرآگوست اوایل سپتامبر ، ایرما وپ، دمون لاور

وودی آلن: منهتن، هانا و خواهرانش، ملیندا ملیندا

و فیلمهایی مثل حفره از ژاک بکر ، بوی خوش موفقیت از الکساندر مکندریک ، بیلیاردباز از رابرت راسن ، جنگل آسفالت از جان هیوستن ، آمبرســونهای باشکوه از اورسن ولز ، مرد سوم از کارول رید ، دکترژیواگو از دیوید لین ، در مکانی خلوت از نیکالس ری ، هشــت و نیم از فلینی ، کســوف از انتونیونی ، ادیسه فضایی 2001 از استنلی کوبریک ، مرشــد از پل تامس اندرسون ، زنان قرن بیستم از مایک میلز ، سوختن از لی چانگ دانگ ، سفر طولانی روز به درون شب از گان بی، روزی که او برسد از هونگ سانگ سو، پرواز بادکنک قرمز از هشیائو شین، دوست من ایوان الپشین از الکس ژرمن، عجیبتر از بهشــت از جیم جارموش، جیب برخیابان جنوبی از ساموئل فولر، از درون گذشته از ژاک تورنور، چهارصد ضربه از فرانسوا تروفو، سییرا نوادا از کریستی پویو، گاو خشمگین از مارتین اسکورسیزی، خداحافظی طوالنی از رابرت آلتمن، کشتن دالل چینی از جان کاساوتیس، پدرخوانده از فرانســیس فورد کاپوال ، کالس از لورن کانته، پیش از غروب از ریچارد لینکلیتر ، درخشــش ابدی ذهن پاک از میشل گوندری .