بگو دوستش داری، بگو!


توجه: متن از دکتر زیبا مجلل است.

هلســينكي بودم. پدرم مرا ســپرده بود به يكي از دوســتان قديمي‌اش در فنلاند و او هم مرا معرفي كرد به اين مرد؛ مردي به اسم مايكل كوران.

كوران مردي در پايان ميانســالي و عجيب بود و برخلاف آنچه بعدها شنيدم، در فســادهاي رايج بين مردها نمي‌گنجيد. پاسخهايش هميشــه اين هراس را در تو ايجاد ميكرد كه نكند ســوالي ميپرسد يا نكند ناگفته‌اي از تو ميداند و ســعي در پنهان كردن آن دارد. بــراي همين هم آدمها زودتــر از آنچه گمان كنند، مشتشــان را پيش كوران بــاز ميكردند. هميشــه هم در اولين برخورد وقتي از اتاق بيرون مي‌آمدند، نوعي پشــيماني از اين داشــتند كه چرا همه چيز را گفته‌اند. لااقل من اينطور فكر ميكردم.

كوران در يك جمله نابغه بود و در رفتارشناســي و روانشناســي، بي‌رقيب و يگانه. گاهي فكر ميكنم به شكلي غريزي، آدمها را بو مي‌كشيد و اصلا نيازي به گفتوگو با آنها نداشت. خشم را مثل احتمال زلزله‌هاي پيــش رو در فرد مقابل مي‌ديــد و اندوه و افسردگي را در همان نگاه اول از مخروبه‌هاي ويران روح، مي‌فهميد.

من 24سالم بود و به سفارش پدرم در آن شهر غريب معرفي شــدم به او. كوران در نگاه اول زني شرقي مي‌ديد كه البته هنوز باورهايي خام و نامطمئن دارد. يا دختري بي‌تجربه مي‌ديد كه اصلا نميداند چه رؤيايي را دنبال ميكند؛ چه رســد كه قرار باشد براي رســيدن به آنها قدم بردارد. مردها شايد ديرتر درك كنند كه گاهي يك زن خودش هم در درون خودش نمي‌داند به چه مســيري مي‌رود. براي همين است كه گاهي بي‌جهت مي‌آيند و قصد هدايت دارند. زنان گاهي فقط آرامش مي‌خواهند؛ بي هيچ نصيحتي يا تجسم دورنمايي خوش از آينده.


حاال كه به آن روزها فكر مي‌كنم تنها حســرتم اين است كه چرا هرچه مي‌خواستم از او نپرسيدم يا چرا در گفتگوهاي گاه و بيگاه‌مان بعــد از كار، تمام تجربياتش را بيرون نكشيدم. هرچند كه همه چيز را نميگفت اما خساستي هم در اين مورد در چهره‌اش نمي‌ديدي. رفتار و تفكرش اصــلا اين نبود اما خب هيچوقت هم به قطع و يقين نمي‌توانســتي بگويي چيست. در اولين برخوردمان، از پشت ميزش بلند شــد و گفت: «ايران؟» ســر تكان دادم. نگاهم كرد طوريكه انگار نگاهم نمي‌كند؛ شايد امواج اقيانوس هند را دنبال كرد كه به جنوب مرزها مي‌رسيد يا راه تاريخي ابريشــم را ديد. بعد هم پشت هم قدم‌زنان جملاتی گفت كه تــا همين حــال در ذهنم مانده.

گفت:

1. به حرفي كــه مردها ميزنند گوش نكن. براي شناختشــان به حرفهايي گــوش كن كه نميزنند.

2 . زندگي شبيه لال‌بازي است. حرف دلت را بزني باختي.

3 . بعضي مردها از اول رفتني هستند. برگشتن‌شان چيزي از اين موضوع كم نمي‌كند.

4 . يك مرد براي ترك كردن تو به اطمينان احتياج دارد. اگر خواستي برود، زودتر اين اطمينان را بده! بگو كه دوســتش داري! بگو!

5 . هيچوقت اينطوري به هيچ مردي خيره نشو... و بلند خنديد.

گفتم كه؛ مقابل اين مرد هيچ چيزي براي پنهان كردن نداشتي و من هم نتوانستم. فقط خاطرم هست در خنده‌ا‌ي ناباورانه و شايد هم عصبي پرسيدم: چرا خيره نشم؟ گفت: «چون زنها با چشمهاشــون حــرف ميزنن. مهم نيست چي ميگن!»