حکمتِ میلاد سیاه گنده‌لات محل



توجه: این یادداشت نوشته امیررضا مافی است و در روزنامه ۷ صبح منتشر شده است.

نوجوانی، بچه‌محلی داشتیم چند سال بزرگ‌تر از ما، سیه‌چرده و خط‌خطی، دارالتأدیب‌‌رفته و دعوایی به‌نام میلاد‌بلک. گهگاهی در کوچه‌رفتن‌های تابستان ما، زیر تیر چراغ‌برق‌ کوچه باغ‌معیر‌، کنار جوي، ما بچه‌سال‌ترها را جمع می‌کرد به گنده‌‌گویی و قمپز.

وقتی از آخرین بازداشتش که سر دعوای «بالاخواهی‌» برای یک گنده‌لات بود، بازگشت، تکیده و رنجور برای ما سخنرانی پرشوری کرد که بعضی از جملاتش را هنوز خوب به یاد دارم: «برای هیچ‌کس نمیرید، چون واسه‌تون هیچ‌کس تب نمی‌کنه. دنبال هیچ‌کس راه نیفتید، مخصوصاً اون‌ها که زیاد دادوقال دارند، اگه هم راه افتادید، داد‌زن طرف نشید.

اگه داد‌زن شدید، سپر بلاش نشید، اگه سپر بلاش شدید، گردن‌گیرش نشید، اگه گردن‌گیرش شدید که هیچ؛ فاتحه‌تون خونده است. خلاصه که گاو و خر و گوسفند دیگری نشید.» ناراحتی حکمت‌آلودش برای این بود که سر حمایت از آن گنده‌لات محل با نوچه‌های گنده‌لات دیگر دعوا کرده بودند و کار به کلانتری کشیده بود

و شب‌هایی که این‌ها در بازداشت دنبال سند و تعهد بودند، آن دو گنده‌لاتی که نوچه‌هایشان گرفتار شده بودند، دو تایی در شمال به عیش و کیفشان مشغول بودند و به سبیل این پشت‌لب تازه‌سبز‌کرده‌های‌ عشق لاتی می‌خندیدند. القصه میلاد‌بلک عاقبت‌به‌خیر نشد و بعدتر گردن‌گیر عیار دیگری شد که آن هم توزرد از آب درآمد و در زندان مبتلای افیون شد و بعد از آزادی کارتن‌خواب و تازگی‌ها عکس «رفقا حلالم کنید»ش را روی حجله سر بازارچه دیدم و تأسف خوردم و برایش فاتحه خواندم.

ما در دوره‌ای زندگی می‌کردیم که تعلق و هواداری ارزشمند محسوب می‌شد. عده‌ای در پی فرد یا نحله و گروهی گسیل می‌شدند و ضمن ستایش کورکورانه آن‌ها، تعصب عمیق پیدا می‌کردند، مخالفان آن فرد یا گروه را منکر می‌شدند و حتی زدوخورد و نزاع میان مخالفان و موافقان پیش می‌آمد. فرق نمی‌کرد مثل میلاد خدابیامرز دنبال یک گنده‌لات‌ نالوطی می‌افتادی یا یک روشنفکر بی‌هنر.

میلاد به ما یاد داده بود که دنبال هیاهو‌کار نباشیم، دنبال هرکس که بیشتر ادعا کرد و بیشتر داد زد و بیشتر خط‌ونشان کشید، که کمتر دارد و ترسوتر است و بی‌‌چارچوب. ما نسل زخم‌خورده دنباله‌رو بودنیم. یک مدت وقت معلمی به بچه‌ها می‌گفتم: دور از جانتان مثل گاو نباشید، نفهم و نشخوارکن.

ترم بعد تذکرشان می‌دادم دور از جانتان مثل گوسفند نباشید گله‌رو، ولو ته دره و ترم‌ بعدتر بهشان می‌گفتم: دور از جانتان مثل خر نباشید، بارکش بی‌عزت. جالب اینکه تک‌توک باقی‌مانده از آن جماعت که هنوز گهگاهی سراغم را می‌گیرند، از فلسفه و هنر چیزی یادشان نمانده اما به خنده می‌گویند: گاو و گوسفند و خر نیستیم فلانی، البته دور از جانمان!

هنوز هم این زنده‌بادها و مرده‌بادها، برقرار است. هنوز هم نسل ما که جوانی را به ته رسانده، درگیر تطهیر فلان آدم و رد بهمان کس است، آدم‌های پرصدایی که هرچه بیشتر عیان شدند، هرچه بیشتر امکان اظهارنظر یافتند، هرچه بیشتر با فناوری جدید، خودشان را از حجاب اسطوره‌ای‌شان‌ بیرون ریختند، توزرد‌تر از آب درآمدند، با زدوبندهای پشت پرده.

ما فهمیدیم که پیاده‌نظام دعوای ظاهری آن‌ها بودیم، رگ‌ گردنی‌هایی که شب‌وروزمان را برای اثبات ایشان گذاشتیم، غافل از آنکه دور از چشم ما آن‌ها به کار دیگر مشغول بودند و به اول و آخر ما می‌خندیدند. خلاصه که هرچه گذشت، حکمت میلاد برای من در این ترجمه‌ جدی‌تر شد که زیاد فکر کنیم تا صاحب‌فکر و مستقل باشیم. پیروی کور نکنیم و حریت‌ را مشق کنیم و بارکش دیگری نشویم که ‌بی‌باروبنه شویم، مخصوصاً کسی‌ که بیشتر داد می‌زند، بیشتر منکر می‌شود و بیشتر اهل عصبیت‌ است.