خاک اینجاست که طلا می‌شود


توجه این مطلب از یاسر نوروزی است.

دیروز با یکی از دوستان بحثی داشتیم درباره عده‌ای که تحمل‌شان سخت است. از فک و فامیل می‌گفت و آن‌ها که حتی رغبت نمی‌کند دستی بدهد و دیده‌بوسی کند. گفت فقط ناچار به دیدار با آن‌هاست و اگر این ناچاری هم نبود، به هیچ‌وجه حاضر نمی‌شد حتی چهره‌شان را ببیند.

گفتم: «حالا که ناچاری چی‌کار می‌کنی؟» گفت: «هیچی. تا جایی‌که بتونم حتی نزدیک نمی‌شم. به‌زور دست می‌دم، حتی جلو هم نمی‌رم برای احوالپرسی. ولی شبش از انرژی منفی‌شون سردرد می‌گیرم. حالم تا دو روز بده.» فارغ از اینکه مشاوران خانواده چه می‌گویند و قطعا می‌توانند در این زمینه راهگشا باشند، در فکر بودم.

بعد گفتم: «من فقط یه راهکار می‌شناسم. مابقی‌شو می‌تونی بری از مشاورها بپرسی.» گفت: «چی؟» گفتم: «یه خاطره‌ای هست که می‌رم پیدا می‌کنم اصلش رو برات می‌فرستم.» خلاصه که به محض رسیدن به خانه گشتم و آن را پیدا کردم. سرهنگ خلیل صرّاف در کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» درباره قرارگاه رعد می‌گوید؛ جایی که سربازها موقع رفتن به حمام، مثل هر جای دیگری، لباس‌های چرک خود را کنار حمام می‌گذاشتند و می‌رفتند تا بعد، زمانی‌که فرصتی برای شست‌وشو دست داد، برگردند و اقدام کنند.

سرهنگ صرّاف می‌گوید: «بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس‌هایشان رفته بودند، آنها را شسته و پهن‌شده می‌یافتند و با تعجب از اینکه چه کسی این کار را انجام داده، در شگفت می‌ماندند. سرانجام یک روز این معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به‌دنبالش بودید، کسی جز تیمسار عباس بابایی، فرمانده قرارگاه، نیست.» (ص ۲۳۴) یعنی فرمانده قرارگاه مخفیانه می‌رفته و لباس سربازهای صفر را می‌شسته!

این روایت را فقط ایشان نقل نکرده‌اند بلکه چندین نفر در نیروی هوایی درباره عباس بابایی گفته‌اند. اما ماجرا چه ارتباطی به بحث اول داشت؟ وقتی دوستم تماس گرفت گفتم: «خاطره رو خوندی؟» گفت: «آره. ولی ماجرای ارتباطش رو به بحث‌مون متوجه نشدم.» آنجا بود که توضیح دادم نظر بنده این است که بعضی انسان‌ها می‌توانند خاک را طلا کنند.

یعنی از یک واقعه ساده که هر روز ما می‌بینیم، حماسه بسازند. این یعنی شما ملال و اضطراب روزگار را تبدیل به موجی از زیبایی در خود می‌کنی. چراکه یک روز، در ایام خامی و جوانی، با مردی مسن‌تر از خودم بحث می‌کردم، متأسفانه از جایی به‌بعد، از کوره در رفتم، سیگارم را جلوی پایش پرت کردم و رفتم.

چند دقیقه بعد اما احساس کردم حرفم را دقیق نزده‌ام و باید برگردم و بیشتر بارش کنم. وقتی پارک را دور زدم و برگشتم، دیدم آن مرد نشسته و دارد ته‌سیگارهای مرا جمع می‌کند. این وضعیت، کمال شرم بود. در مقابل، طرف به‌جای اینکه مثل اسفنج آوار نفرت مرا به خود بگیرد، عملی ضد انجام داده بود؛ یعنی نشسته بود و آشغال‌های مرا پاک می‌کرد!

یعنی در مقابله با آدم‌هایی که تحمل‌شان سخت است، می‌شود جنگید، می‌شود مقابل‌شان شمشیر کشید، می‌شود حتی سکوت کرد. اما انسان‌های بزرگ، رفتارهایی دارند که امثال من ندارند و آن رفتار دقیقا از همین نوع است. اینکه در ازای زشتی ما، زیبایی می‌آفرینند و هر تهدیدی را تبدیل به فرصتی شکوهمندانه می‌کنند. خاک اینجاست که طلا می‌شود و مس، کیمیا.