«خودت باش» توصیهٔ مزخرفی است، چه دختر باشی چه پسر


توجه: این مطلب توسط لیا فینیگین نوشته و در سایت outline منتشر شده است. ترجمه از آرش رضا‌پور است.

یکی از بهترین نصیحت‌هایی که شنیدم این بود: «کمتر خودت باش». ماجرا مربوط به سال ۲۰۱۶ بود؛ درست یکی‌دو ماه بعد از آنکه از وب‌سایت گاوکر بیرون آمدم. یکی از دلایلش این بود که جلسه‌ای را به‌شکل زنده از توییتر پخش کردم که در آن رئیسم سرش را به یک چراغ کوبید. من ۲۷ساله بودم و داشتم یک مرحلهٔ تزکیهٔ نفس را تجربه می‌کردم که، از بخت بد، با داشتن مخاطبانی ملی برای نوشته‌هایم همراه شد. نتیجه اصلاً خوب نبود.

آن زمان، من مفتون این عقیده بودم که هویتِ -به زعم خود- فیلترنشده‌ام را، برای قشر کوچکی از مردم و نخبگان رسانه‌ای، ابراز کنم. فکر می‌کردم اگر مردم از من و حرف‌هایم خوششان نمی‌آید مشکل خودشان است، و من فقط باید خودم باشم. وقتی درمورد مقالات نشریهٔ اسلیت در توییتر پرت‌وپلا می‌گفتم صادقانه حرفم را می‌زدم. وقتی هم در وبلاگ‌ها مطالب نیشدار می‌نوشتم، خودِ واقعی‌ام بودم و درحالی‌که شوخی‌هایم همیشه هم بچسب نبود، حتی یک لحظه به حقانیت آنچه فکر می‌کردم، شک نمی‌بردم.

«خودت باش» یکی از آن احکام پوچ خودیاری است که وردِ زبان طیف نامتجانسی از هنرمندان است، از گروه راک اودیواسلَیو گرفته تا اپرا وینفری. از آن حرف‌هایی است که عموماً (و از شوخیِ روزگار) پیش از برقراری ارتباط با غریبه‌ها توصیه می‌شود. در مرحلهٔ تزکیهٔ نفسم با خودم فکر می‌کردم یک اعصاب‌خردکن واقعی هستم: آدمی با طنزی گزنده که نباید وقتش با موضوعات مبتذل تلف شود، کسی که شاید دوست داشته باشد در نخستین قرار عاشقانه پیرامون هولوکاست داد سخن سر دهد، یا پیش چشم همه به رئیسش توهین کند، به‌ویژه وقتی طرف مستحق چنین توهینی هم باشد.

اما بعد، بخشی از من، که سر سازگاری با آن بخش دیگری را نداشت که می‌پنداشتم خود واقعی‌ام است، در عجب بود که چرا هیچ‌کس بعد از اولین قرار عاشقانه دیگر دلش نمی‌خواهد دوباره مرا ببیند، یا چرا مردم فکر می‌کردند ضداجتماعی هستم، یا فرومایه‌ام، یا دشمن نشریهٔ اسلیت. فکرکردن به این موضوع خوشایند نبود. آیا من در انزوا به اصالت خویش دست یافته بودم؟ انزوایی عاری از پذیرش اجتماعی و، شاید مهم‌تر و شرم‌آورتر از آن، عاری از عشق؟ آیا بیش‌ازحد بر خودم اصرار می‌کردم و همین باعث شده بود دیگران درکی هولناک از من داشته باشند؟



بخت با همگان یار بود که تصمیم گرفتم پیش روان‌پزشک بروم. درخلال یکی از همان جلسات اولیه، درمانگر مهربان من، کسی که ایدهٔ تمامی مقالاتم را مدیون او هستم، گفت به‌راحتی می‌توانم از پیامدهایی پرهیز کنم که «خودبودن» برایم به‌همراه داشته است. تنها کافی بود آن‌چیزی نباشم که فکر می‌کردم «خودبودن» است؛ دلیل اصلی‌اش هم چیزی نبود جز اینکه خودِ پیشینم یک عوضی تمام‌عیار بود. تلاش برای اصیل‌بودن، بیش از آنکه سبب ابرازِ یک خود غیرقابل تغییر در من شود، باعث تولید آن شده بود؛ خودی را تولید کرده بود که دیگر نمی‌خواستم باشم.

سه سال طول کشید تا به‌طور کامل این مسئله را هضم کردم، اما فکر می‌کنم الآن دیگر در موقعیتی هستم که به شما بگویم چرا «خودت باش» این‌قدر توصیهٔ وحشتناکی است. نخستین مشکلش این است که کاری است غیرممکن: یک خود فراگیر وجود ندارد، یعنی ما از خودهایی گوناگون ساخته شده‌ایم که ازخلال خودآزمایی‌ها و تجربه‌هایی بی‌شمار رخ می‌نمایند. کیرکگور همین حرف را به‌شکلی مبسوط و بامزه چنین گفته است:

انسان روح است. اما روح چیست؟ روح خود است. اما خود چیست؟ خود ربطی است که خودش را به خودش ربط می‌دهد، یا [به عبارتی باید گفت] در ربط است که ربط خودش را به خودش ربط می‌دهد؛ خود آن ربط نیست، بلکه این است که ربط خودش را به خودش ربط می‌دهد. انسان برنهادی است از متناهی و نامتناهی، از فانی و ازلی، از آزادی و ضرورت؛ به کوتاه آنکه برنهاد است. یک برنهاد رابطه‌ای است میان دو عامل. بااین‌حساب، انسان هنوز یک خود نیست.


مشکل دوم اینجاست که امروزه، در باور عمومی، احساسات و تمایلات را به‌اشتباه خودشناسی تلقی می‌کنند. هایدگر -سرسختانه- معتقد بود آگاهی بر خودِ اصیلمان ازخلال تأمل در میرایی میسر می‌گردد. این همان احساسی است که زمانی دچارش می‌شوید که یک تجربهٔ نزدیک به مرگ را از سر بگذرانید. فیلسوف معاصر، سایمون کریچلی، در نشریهٔ گاردین چنین توضیحش می‌دهد: «اگر می‌خواهیم بدانیم انسانِ اصیل بودن چه معنایی دارد، باید پیوسته زندگی خود را در افق مرگ خویش تصویر کنیم... میرایی همان چیزی است که ما خویشتنِ خویش را در ارتباط با آن شکل داده و می‌سازیم».



دمِ ویتگنشتاین گرم که نگاهی اجتماعی‌تر به خودشناسی داشت. به‌قول جاناتان بیل، یکی از ویراستاران کتاب ویتگنشتاین و علم‌گرایی، ویتگنشتاین «اعتراف را راهی برای گریز از خودفریبی می‌دانست». بیل در نیویورک تایمز می‌نویسد فیلسوفِ ما، هم در نامه و هم رودررو، برای اعضای خانواده و دوستانش اعتراف می‌کرد. احتمالاً ماجرا شبیه به آن قسمت از سریال «سکس و شهر» بود که در آن کری، هرکس را می‌دید، یک‌بند دربارهٔ به‌هم‌زدنش با بیگ حرف می‌زد و دوستانش به او می‌گفتند خودش را به روان‌پزشک نشان دهد.

حالا که پای زن‌ها به میان آمد، باید گفت برای زن‌ها و دیگر گروه‌های سرکوب‌شده بی‌نهایت دشوارتر است که در جهانی «خودشان باشند» که، در آن، مردان سفیدپوست و نازی‌ها دوره افتاده‌اند تا حقیقت خویش را بیابند (هایدگر هم بدجوری نازی شده بود). فیلسوفان فمنیست معتقدند که زنان مجبور شده‌اند به «دیگریِ» اجتماعی تبدیل شوند؛ لای چرخ تمامی فرآیندهای خودشناسی‌شان چوب گذاشته شده و آن‌ها را به بدن، و نه ذهن، فروکاسته‌اند. سیمون دوبوار می‌نویسد: «مرد سوژه است، مطلق است؛ این یعنی آنکه زنْ دیگری است». جودیت باتلر، در نظریه‌ای مشهور، خود را یک توهم دانست؛ دیانا مایرزِ فیلسوف دیدگاه باتلر را چنین تشریح می‌کند: «یک مبدأ سرگردان و ناپایدار –تلاقی‌گاه متغیر امواج سرگردان و چندگانه- و هویت سکسی/جنسیتی‌شده چیزی نیست جز ’شکلی جسمانی‘، یعنی تقلید و نمایشِ مکرر هنجارهای همه‌جا حاضر».

به خودم برگردیم. بعد از سال ۲۰۱۷ چه اتفاقی افتاد؟ منظورم زمانی است که تصمیم گرفتم امواج سرگردان خویش را بر این متمرکز کنم که کمتر خودم باشم. صادقانه بگویم، کنارگذاشتن یک شخصیت برآشفتهٔ اینترنت‌محور به‌راستی تسکین‌دهنده است، به‌ویژه اینکه آن‌قدر بی‌قید هم بشوی که اصلاً هیچ حرفی نزنی. خیلی خوب است که افکاری داشته باشی که احساس کنی متعلق به خودت هستند و چیزی درباره‌شان به کسی بروز ندهی، یا تنها برای آن عدهٔ انگشت‌شماری بازگویشان کنی که مطمئنی حرفت را می‌فهمند، یا آن‌ها را در وبلاگی بنویسی که تنها مشتریانش گروهی نخبه از خوانندگان وفادارت، و در رأسشان پدر و پدربزرگت، باشند.

بگذارید کمی هم در مورد صداقت سخن‌پراکنی کنم. من هم مثل هر روشنفکرنمای عینکیِ بالغ دیگری مدت‌ها خودم را پشت سپر انکار و بی‌احساسی پنهان کرده بودم. بااین‌حال بخشی از یافتنِ بُعد تازهٔ خودم آموختن این بود که صداقتْ کارکردی الزامی در زندگی روزمرهٔ اجتماعی دارد؛ صداقت در زندگی واقعی خوب است (برخلاف زندگی آنلاین که آزاردهنده است).


کم‌وبیش یک سال قبل یک سگ گرفتم که نقشی اساسی در تبدیل‌شدن من به آدمی کمتر عوضی داشت، چراکه باید سه ساعت در روز مثل بچه‌ها با او صحبت می‌کردم و، وقتی برای قدم‌زدن در خیابان می‌بردمش، مردم جلویم را می‌گرفتند و می‌پرسیدند نژادش چیست و برای دندان افتاده‌اش غش‌وضعف می‌رفتند. من متوجه شدم چقدر لذت‌بخش است که بایستی و به خودت ببالی و دربارهٔ سگت با غریبه‌ها صحبت کنی. چند هفته قبل سگم را به شعبهٔ «یوپی‌اس استور» نزدیک خانه‌ام بردم که در داخل یک داروخانه واقع است. آقایی سالخورده داشت داروهایش را تحویل می‌گرفت و تا چشمش به سگ من افتاد، زد زیر خنده. من هم خندیدم، چون می‌دانم سگم خنده‌دار است و، در ضمن، خنده هم مسری است. بعد او لبخند گل‌وگشادی تحویلم داد تا نشان دهد یک دندان دارد، درست مانند سگ من که یکی از دندان‌های جلویی‌اش افتاده است. به چشم‌های سگم چشم دوخت و گفت: «تو شبیه منی» و بامحبت در آغوشش کشید. لحظه‌ای زیبا بود که باعث شد من دست‌کم یک نصفه‌روز احساس خوبی به زندگی داشته باشم.

از منظر هایدگری اگر نگاه کنیم، فکر می‌کنم سگم اصالت مرا بیشتر می‌کند چراکه هر روز به این می‌اندیشم که اگر او بمیرد چقدر حال من گرفته خواهد شد، یا اگر من پیش از او بمیرم، چه کسی آن‌گونه دوستش خواهد داشت که من دارم. اکنون که پیوسته به مرگ می‌اندیشم، اصرار به اینکه برای اسلیت توییت کنم «دهنت رو ببند» احمقانه به نظر می‌رسد. این یعنی بی‌خیالِ آن بخشی از مغزم که به‌شکلی وسواسی از اینترنت عصبانی است و نیاز دارد در اینترنت به دیگران بگوید چقدر از اینترنت عصبانی است.

خدا جان، یعنی حالا این ریختی‌ام؟ یک سگ‌بازِ مکُش‌مرگِ‌مای چندشِ احساساتی؟ یعنی سگم بود که مرا از تباهی حرفه‌ای و شخصیتی نجات داد؟ او بود که یادم داد چگونه عشق بورزم؟ بلا به دور! داروهای روان‌پزشکی هم، در کنار جلسات روان‌درمانی که قبلاً گفتم، فوق‌العاده کمک کردند. بااین‌حال، بدون شک درآغوش‌گرفتن آن فرشتهٔ عزیزم سدِ راه خودیابی نبوده است.


ویراستار متن از من پرسید که آیا این حکم «خودت باش» تأثیر منفی هم بر فرهنگ داشته است؟ پاسخ صددرصد مثبت است. ایمیلی به ویلیام سوان، استاد روان‌شناسی در دانشگاه تگزاس در آستین، فرستادم و از او خواستم جمله‌ای بهتر از «خودت باش» پیشنهاد دهد. پاسخ او خیلی خوب و مرتبط با نوشته پیشِ‌رو بود. او گفت: «یک نصیحت خوب، برای آن‌هایی که فکر می‌کنند ’خودت باش‘ چیز خوبی است، این است که سخنرانیِ رهبر جهان آزاد را در آخرهفتهٔ گذشته نگاه کنند. اگر به برخی افراد مجوز بدهیم که خودشان باشند، نتیجه‌اش می‌شود همین سخنرانی‌هایی که دیدنشان مثل شکنجه است».




من از کارشناسان دیگری هم پرسیدم که به‌نظرشان چه توصیه‌ای از «خودت باش» بهتر است؟ سایمون کریچلی، که پیش‌تر ذکرش آمد، چند جمله پیشنهاد داد: «’در جهان باش‘ چطور است؟ یا ’فکر نکن، بنگر‘ یا ’روی به‌سوی بیرون کن، نه درون‘ یا ’خوب مشاهده کن و چشم بر تردیدهایت ببند‘، چیزهایی از این قبیل».

دوستم جان، که لطف کرد و درخلال نوشتن این مقاله بسیاری از نظریه‌های هایدگر را برایم توضیح داد (بنابراین اگر جایی را اشتباه کردم لطف کنید و بروید یقهٔ او را بگیرید)، گفت: «مرتب از خودتان بپرسید آیا این همان آدمی است که من می‌خواهم باشم؟».

و دست‌آخر اینکه دوست دیگرم کِلی، کسی که هیچ‌وقت خودش را درگیر کل‌کل‌های توییتری نکرده، و هیچ‌وقت هم به یک آدم نگفته است "دهنت رو ببند" (فقط به مترو نیویورک می‌گوید) یک دیدگاهِ مخالف جالب برای آن‌هایی پیشنهاد می‌دهد که شخصیتی پرهیاهو و نیش‌دار ندارند، یعنی همان‌هایی که شاید لازم باشد بیشتر خودشان باشند، نه کمتر.


متأسفانه من فکر می‌کنم بهترین توصیه را نایکی می‌کند، و آن توصیه این است: «فقط انجامش بده». «خودت باش» حرف مزخرفی است، چراکه شما معمولاً زمانی خودتان هستید که به بدترین تمایلاتتان می‌پردازید. اگر قرار بود من «خودم باشم» تمام مدت در تخت‌خواب می‌ماندم و با هیچ‌کس هم حرف نمی‌زدم؛ این خودِ خودمم. خیلی وقت‌ها بوده که من از ترسِ شکست یا تحقیر فلج شده‌ام، و دوستی‌ها و تجربه‌ها و موضوعات شغلی زیادی را به این دلیل از دست داده‌ام که بسیار عصبی و خجالتی هستم. اما این دقیقاً همان لحظه‌ای است که «فقط انجامش بدهٔ» نایکی ظاهر می‌شود. تمام چیزهای خوبی که دارم را به این دلیل به دست آورده‌ام که دوباره و دوباره و دوباره سعی کرده‌ام تا دقیقاً آنچه را انجام بدهم که می‌خواهم. یا چون به چیزهای مرعوب‌کننده جواب مثبت داده‌ام؛ آن هم درست در لحظه‌ای که با ناامیدی می‌خواستم دست رد به سینه‌شان بزنم. فکر می‌کنم «فقط انجامش بده» توصیه خوبی است.

پس بفرمایید. «خودت باش» توصیهٔ بدی است، به‌ویژه اگر آشغال‌کله باشید، اما احتمالاً حتی اگر نباشید هم باز توصیهٔ بدی است. حالا می‌خواهم، با همان لحن بی‌پرده و بلندنظر و خوداندیشانه‌ای که این قطعه را نوشتم، حرف آخرم را بزنم. می‌خواهم به آن ویراستاری که در سال ۲۰۱۵، وقتی داشتیم قهوه می‌خوردیم و دربارهٔ آیندهٔ شغلی حرف می‌زدیم، به من گفت تو «مشکل شخصیتی داری»، بگویم: «دهنت رو ببند».