ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
داستانِ قدرت خانم و کرشمههایش: دیکتاتورشناسی از طریق ۱۶ کتاب!
«برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی / که در نظام طبیعت ضعیف پامال است»
شاید بسیاری از خورد و کلان این شعر را سرلوحهی زندگی خود قرار داده باشند، بدون اینکه به آن اعتراف کنند یا حتی از آن آگاهی داشته باشند. با این حال این قوی بودن یا قدرتمند بودن لوازم و تبعاتی دارد. در این پست به نوعی به تبارشناسی قدرت پرداختهام و البته ارتباط آن با دیکتاتوری، اخلاق و مذهب و عقل و مهمترین وقایع سیاسی تاریخ معاصر و اما:
پستی که در حال نگارش آن هستم در ابتدا چنین نبود. عنوانش هم چیز دیگری بود: «پاییز پدرسالار: مواظب باش قربانی بازی مرکب نشوی!»
پستی بود الهام گرفته از مقایسهی فرضی بینندگان سریال پدرسالار با بازی محمدعلی کشاورز (طبعا منظور بازپخش سریال بود) با سریال کرهای بازی مرکب. مقایسهی عجیبی که غرض از آن این نقد و انذار به حاکمیت بود که: «در دوران فعلی و برای نسلهای جدید پدرسالاری خریداری ندارد. خواه روش ادارهی جامعه باشد، خواه سریالش. در عوض هرچه بخواهید سریالهایی مانند بازی مرکب یا فیلمهایی مانند جوکر طرفدار دارند و در حکایتی با چنین خط و ربط، برای عاقلان درسها نهفته است.»
بله! در همین حال و هوا بودم و به همین نیت مضمون کوک میکردم که ناگهان مانند کسی که فرضش را به آنی خطا اندر خطا مییابد. با خودم فکر کردم: چه حرفها! چرا حاکمیت باید از پدرسالاریاش عقبنشینی کند؟ و اصولا در هر حکومتِ غیردموکرات و ایدئولوژیکی که سیاست ماهیتی عمومی ندارد و قرار هم نیست چنین ماهیتی بیابد، چنین بذلوبخششی اشتباهی استراتژیک و خانمانبرانداز است. گیرم که ما گفتیم، آنها چرا باید حاتمبخشی کنند و با شُل کردن گرههای «پدرسالاری» قدرتِ خود را تضعیف کنند؟!
آنها قدرت خود را واگذار نمیکنند همانطور که شما ناهار خود را به کسی نمیدهید. هیچ کس محدود شدن قدرتش را خوش نمیدارد. همیشه عدهای قدرت را از عدهای گرفتهاند. همچنان که راهزنان، موبایل عزیزتر از جانتان را از دستتان قاپیدهاند.
بله. «قدرتِ» خود را تضعیف نمیکنند. چرا که «قدرت» مایهایست که امکان تداوم پدرسالاری را ممکن میکند، هر چند این پدرسالاری نزد نسلِ جدید، این دههی هشتادیها و آن دههی نودیها خریداری نداشته باشد.
البته که قدرت که باشد خریدار هم پیدا میشود! ولو آنکه از روی اکراه دست به خرید بزند.
پس در این خوداندیشی فهمیدم که اساسا سوراخ دعا را در جای اشتباهی میجستم. موضوع، پدرسالاری و تاریخ انقضای آن در عصر جدید نیست. موضوع، قدرت است. «آنکه نگه میدارد» او «قدرت خانم» است که حکومتها را هر چقدر هم دمُده سرِ پا نگه میدارد. پس باید صورت مسئله را عوض کرد و به این ریشه پرداخت:
قدرت چیست و از کجا آب میخورد؟ این پشتیبان ازلی و ابدی خود از کجا مایهی حیات میگیرد؟
و البته که ضمن پیشبرد این موضوع و سفر فکری، کتابهایی را در باب قدرت و دیکتاتوری معرفی میکنم.
اما گفتم «قدرت و دیکتاتوری» و این دو را همزاد هم کردم. بنابراین سوال اول این است که چه رابطهای بین قدرت و دیکتاتوری وجود دارد؟
قدرت و دیکتاتوری
برخلاف تصور قدرت فقط رفیق و همدمِ دیکتاتوری نیست و چون نیک بنگری فرآوردههای متمدنانهای مانند سیاست، اقتصاد، قانون، دانش از قدرت مایه میگیرند. انگار که هر ادعا، تمایل و آرمانی که بخواهد از خیال به واقعیت پلی بزند باید دست در دست قدرت بگذارد.
اما رابطهی قدرت و دیکتاتوری یک رابطهی خاص و افشاکننده است. بیایید به منظور بررسی این رابطه این دو را یک به یک تعریف کنیم. یک دیکتاتور به تمام معنا، قدرت را به اسارت میگیرد و آن را لختِ مادرزاد در معرض دید عموم قرار میدهد!
تعریف قدرت:
قدرت یعنی تحمیل اراده و خواست یک طرف به فرد یا افراد دیگر. از اینجا مشخص میشود که قدرت نسبی است. مثلا فردی که یک پشه را میکشد به این اعتبار دارای حدی از قدرت است اما قدرت او با قدرت فردی که در دشت و دمَن و با دست خالی، «شیرکُشی» میکند، حتما برابر نیست.
خب این قدرت که گفتیم میتواند در حیطههای مختلفی اعمال شود. مشخصترین نوع آن تسلط و تجاوز جنسی است. اصولا قدرت زمانی اعمال میشود که فاعلیت یکی به بهای انفعال طرف مقابل تمام شود.
اما از همهی اینها برسیم به قدرت و دیکتاتوری به معنای مصطلح آن (دیکتاتوری سیاسی) همانطور که گفتم قدرت نسبی است. پس شدت و حدت دارد و بر همین حساب، سلسله مراتبی برای آن وجود دارد: یک دیکتاتور سیاسی بالاترین حد قدرت را در قلمرو سیاسی خود دارد. و تا مادامی که قدرت دارد میتواند بالاترین حد ممکن از قدرت را بر افراد تحت تسلطش اعمال کند. در حالی که این برای یک متجاوز جنسی امکانپذیر نیست و احتمالا دیر یا زود توسط دستگاههای همین دیکتاتور دستگیر و مجازات میشود و به طریق اولی، ممکن است خودِ آن دیکتاتور سیاسی هم توسط دیکتاتور سیاسی دیگری یا مردمی که قدرتشان در یک فعل و انفعال از او بیشتر شده، سرنگون و بیقدرت شود. پس قدرت شیشهی عمر یک دیکتاتور و دیکتاتوریاش است. وای از آن روزی که این شیشه ترَک بردارد. به عبارتی دیکتاتوری مظهر برهنه و صریح قدرت است.
قدرت و انسان مجبور و مختار
یک بحث الهیاتی-فلسفی وجود دارد که میگوید انسان در زندگی و سرنوشتش و جنبههای مختلف آن، آیا اختیار دارد یا دچار جبر است؟ و این جبر و اختیار در چه زمینههایی است و چقدر دامنهدار است. در این بحث جبر و اختیار انسان در مقابل تقدیری که یک خدا برای او مقدر کرده است، سنجیده میشود. به خصوص در دین مسیحی، سوال مومنین آن است که اگر انسان مجبور است و ارادهای در گناهش ندارد، چرا باید در آمُرزشش اما و اگر وجود داشته باشد؟ و اگر هم مختار است، باز صفات الهی خدچهدار میشوند. چرا که اختیار انسان به معنای آن است که خدا اختیار کامل ندارد و این نقض خدایی خداست. و اگر انسان مجبور است و خدا برحسب تعریف، خیر و قادر مطلق، پس چگونه اجازه مي دهد که شر وجود داشته باشد، به خصوص صورتهايي از شر که کاملاً فاجعه بار و نابرگشتني است، مانند عذاب جاويدان روح انساني؟
پس در اینجا میبینیم که اولین ترازی که قدرت در آن سنجیده میشود، معادلهایست که در آن یک طرف خدا و در طرف دیگر انسان قرار گرفته است. مجهولِ این معادله اما درجهی اختیارِ انسان بوده و چالش دردسرسازش آشتیپذیر کردن این اختیار با ادعای قدرت لایتناهی برای پروردگار.
اگرچه که این تلاش عقلگرایان بود و علمای مسیحی حکم کردند که: گناهِ انسان در نتیجهی اعمالی که او مرتکب میشود یا نمیشود نیست، گناه او، ارثیهاش از آدمِ ابولبشر است. همه گناهکارند، چه در زندگی پاک باشند، چه پلیدی کنند! عدهای نهایتا آمرزیده میشوند، اما این به پاکی یا پلیدی اعمال آنها در دنیا مربوط نمیشود. بلکه به صلاحدید خدا برمیگردد و ما از این صلاحدید و معیارهایش چیزی نمیفهمیم.
از این که بگذریم، تراز کردن قدرت و متعاقبا جبر و اختیار بین خدا و بندگان ۲ پیامد عمده داشت:
اول اینکه: چون قدرت خدا مستقیما نمیتوانست توسط او اعمال شود به زودی این قدرت، نمایندگان، صاحبان و مدعیانی یافت! به زودی عاملیتهای مجاز! و شعبههای مختلفی که ادعای نمایندگی انحصاری خدا را داشتند در جای جای جهان افتتاح شد! اینان افرادی بودند که خود را نمایندهی خدا میخواندند. اگر خدا دست نداشت، اینان دست خدا شدند و اگر خدا نظری نداشت، اینان منظرش: پس به زودی عرش قدرت الهی تبدیل به زمینی هموار برای اولیای خودخواندهی الهی شد تا مکانیسم اعمال قدرت چنین باشد: افراد مدعی نیابت الهی قدرت شخصی خود را اعمال میکردند و به آن رنگِ قدرت و خواست خدا میزدند.
و اما پیامد دوم اینکه: آزادی و اختیار برای فردی که از آن برخوردار شود، ایجاد مسئولیت و تکلیف میکند. عامهی مردم اما از مسئولیت و تکلیف فرار میکردند و همچنان میکنند، بنابراین بدشان نمیآمد که حتی به بهای از دست رفتن این آزادی و اختیار، مسئولیت و تکالیف زندگی را از خود سلب کنند و بر سبیل خواست و تقدیر الهی آن را توجیه کنند. پس کشاورز نالایق، تنبلی و بیمهارتی خود در برداشت از زمینش را به گردن بارش اندک باران و باران اندک را به گردن خدا انداخت. در نتیجه ادعای مدعیان مذهبی قدرتطلب، از بابت این راحتطلبی و اهمالکاری مردمان، برای سدهها بارِ عام یافت.
قدرت و نزاع در عالَم:
نظریهای قدیمی در فلسفه وجود دارد که آن را «ستیزه» مینامندش. میگویند جهان از جدل زنده است. باد آتش به پا میکند و آب، نقشههای آتش را بر باد میدهد! معروفترین شارحان این نظریه هراکلیتوس و پارمنیدس هستند.
جنگ و ستیز در نظر هراکلیتوس نیرویی هدایتگر و آفریننده است؛ تا آنجا که وی از جنگ بهعنوان «پدر و پادشاهِ همهچیز» نام میبرد و آن را در جایِ زئوس مینشاند. بهعلاوه هراکلیتوس به شدت از هومر انتقاد میکرد که چرا در یکی از اشعارش آرزو کرده که «عاقبت روزی ستیزه بین انسانها و خدایان به پایان رسد». هراکلیتوس میگوید: «وی ندانسته برای نابودی جهان دعا میکرد؛ زیرا اگر دعای او مستجاب میشود، همهچیز از میان میرفت.» چراکه به تصریح هراکلیتوس:
«جنگ امری عمومی است و ستیزه عدالت است.» و اینکه: هر جانوری به ضرب چوب به چراگاه رانده میشود.
و خب مشخص است که جنگ بر سر قدرت است و برای غلبه بر دیگری! تا یکی بر دیگری حاکم شود.
هراکلیتوس اعتقاد داشت که همه چیز در حال «شدن» است. نمیتوان دو بار در یک رودخانه شنا کرد، چرا که بار دوم، آن رودخانه، آن رودخانهی قبلی نیست. بنابراین واضح است که چنین نگاهی جهان را یکسره درگیر هرج و مرج و تغییر میبیند و کشاکش و نزاع قوههای عالم هم، که جدل و جنگ قدرت را ایجاب میکند از همین پایهها مایه میگیرند.
اما شگفتا که «قدرت» چقدر انعطافپذیر است! تو گویی آن را از در که بیرون کنی از پنجره به داخل شود. چه اینکه در نگاهی به جهان که کاملا برخلاف نگاه هراکلیتوسی به دنیا و مافیها نگاه میکند هم باز قدرت رُلِ اصلی را ایفا میکند. اگرچه که در اینجا ماموریتی کاملا برعکس دارد. به عنوان مثال در مبانی فقهی بعضی از مذاهب اهل سنت نظریهای به نام «حاکم جائر» وجود دارد.
حاکم جائر کیست؟ او حاکمی سیاهکار و ستمگر است. اما همین حاکم ستمگر را فقیهِ دینی، واجبالاطاعه میداند. چرا که حاکم بد از بیحاکمی بهتر است و ساقط شدن او از قدرت منجر به هرجومرج و بیقانونی میشود که از نظر این عده بدترین چیز روی زمین است. در این نگاه محافظهکارانه و در جستجوی ثبات، برخلاف نگاه هراکلیتوسی هر تغییر و نزاع و مقابلهای مذموم و محکوم شناخته میشود. قرار است همه چیز در یک وضع معین فریز شود اما باز هم قدرت، این مایهی حیات است که رخ مینماید. چه حرف تغییر باشد چه حرف ثبات، چه حرف جنگ باشد و چه نقل صلح و چه خبر از انقلاب باشد یا ضد انقلاب، اوست که تعیین میکند سرانجام کار را.
منابع قدرت:
وقتی از منابع قدرت صحبت میکنیم از مشروعیت قدرت یا از اخلاقی بودن آن صحبت نمیکنیم. بلکه از بهانهها و برچسبهای قدرت صحبت میکنیم. از کاتالیزورهای آن.
ماکس وبر جامعهشناس آلمانی ۳ منبع برای قدرت معرفی میکند:
قدرت پیشوائی «فرهمند» (کاریزما - Charismatic Authority)
قدرت سنتی یا سلطه سنتی (اشرافی- Traditional Authority)
قدرت عقلی و قانونی (بوروکراتیک - Bureaucratic Authority)
بیایید اجمالا این ۳ را بررسی کنیم:
در مورد اول (قدرت کاریزماتیک) یک نفر از گرد راه میرسد و با ویژگیهای کاریزماتیک و غالبا در نتیجهی یکسری از فعلوانفعلات، بختیاریها، هوشمندیها، خیانتها، قساوتها و موجسواریها قدرتی مییابد. همهی دیکتاتورهای غیراشرافی (صرفنظر از اینکه بعدا سلطنتی تشکیل دادهاند یا نه) از این دستهاند.
در مورد دوم گذشت زمان نوعی حق آب و گل و حق موروثی اعمال قدرت، برای این دسته از قدرتمندان ایجاد میکند. یک ریش سفید، یک کدخدا، یک حاکم محلی و حتی شاهزاده یا نجیبزادهای که به اعتبار لقب و نسبی عنوان و امتیازی دارد، از این منبع قدرت استفاده میکنند و البته که نهایتا شاه و شاهنشاه و امپراتور هم همینطور. دقت کنید اشرافیت در اینجا لزوما یک مفهوم لوکس نیست. در چنین نگاهی یک شیخ محلی متنفذ از گروه طالبان در افغانستان از همان منبعی از قدرت تغذیه میکند که باشکوهترین سلطنتها. در نتیجه هر دو حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی علیرغم تفاوتها از همین منبع قدرت تغذیه میکنند. همان که ما به طور کلیتر پدرسالاری مینامیمش.
تقریبا تمام قدرتهای کاریزماتیک در نتیجهی ثبات و ساختار پیدا کردن، منبع قدرتشان از نوع اول تبدیل به نوع دوم میشود. رضا پهلوی و روحالله خمینی هر دو قدرتی کاریزماتیک داشتند، اما وارثان و جانشینان آنها نه از طریق کاریزما که از طریق سنت، ایدئولوژی و حق آب و گلی که بذر آن را اسلافشان کاشته بودند قدرت خود را تامین میکردند. یک دیکتاتور کاریزماتیک به خودش ارجاع میدهد: «چون من چنین میگویم.» در حالی که یک دیکتاتور سنتگرا به اصول و دیکتاتور کاریزماتیک: «چون اصول چنین میگویند.»
یا «چون مرحوم دیکتاتور کاریزماتیک چنین میگفتند.»
در مورد قدرتِ از نوع سوم هم که مسئله مشخص است: قانون هم زور است. حکم عقل هم میتواند به زور جاری شود؛ خصوصا اگر با افرادی بیعقل مواجه باشیم که در میان مردم کم هم نیستند. قوانین اساسی، لوایح دولت و مصوبات مجلس همگی متضمن زور و قدرت هستند. وقتی از ضمانت اجرایی قانون صحبت میکنیم از همین موضوع حرف میزنیم. زمانی که مرتکب جرمی میشویم ما را به زندان میبرند. با دستبند. چه بخواهیم و چه نخواهیم با زور و با اعمال قدرت.
قدرت و اخلاق
اخلاق قضاوت میکند و حکم میدهد که چه چیزی هنجار و چه چیزی ناهنجار است. چه چیزی متعارف یا چه چیزی نامتعارف است و حتی چه چیزی انسانی و طبیعی است و چه چیزی انسانی و طبیعی نیست؟ به عنوان یک نمونه شاید همجنسگرایی بزرگترین چالش اخلاقی معاصر باشد...
اخلاق، یکسری بایدها و نبایدهاست. اما معیار این بایدها و نبایدها چیست؟ چه کسی میتواند به عدهای بگوید باید X و نباید Y؟ پاسخ آن است که: «آنکه میتواند» و چه کسی میتواند؟ «آنکه قدرت دارد!» و باز هم قدرت! و روشن کردیم که بالاترین مرجع قدرت از شکلگیری هستههای اولیهی تمدن تا حداقل دو قرن پیش، در سراسر دنیا «دین» بوده است. تنها دین حق داشته است که «باید و نباید» وضع کند. بگوید چه چیز خوب است و چه چیز بد. چه کاری مجاز است و چه کاری غیر مجاز. بنابراین اخلاق، جلوهای نرمتر از قدرت بوده است. در این معنا، حکم اخلاقی به جای آنکه به صراحت قدرت و مظاهر قانونیاش و اینکه «همینی است که هست» جلوه کند، سعی میکند با درگیر کردن عواطف و وجدان فرد، به خواستههایش برسد. اگرچه نتیجه همان است که مطلوب قدرت است.
اما اخلاق به عنوان جلوهای از قدرت، چه نسبتی با عقل دارد؟ اخلاق نسبت معناداری با عقل ندارد. یک حکم اخلاقی ممکن است موافق یا مخالف یک حکم عقلی باشد؛ اما این یک امر تصادفیست. عقل و اخلاق هیچیک ملاحظهی هم را نمیکنند، اگرچه که ممکن است در موردی خاص همنظر باشند.
برای روشن شدن این موضوع یک موقعیت فرضی وحشتناک را در نظر بگیرید:
شما با عزیزترین فرد زندگیتان در یک اتاق گیر افتادهاید. نه آبی هست و نه غذایی و معلوم نیست که آیا امیدی از خلاصی از این اتاق هست یا نه. عاقبت این فرد عزیزِ زندگی شما، جان میدهد. عقل میگوید که برای حفظ شانس زندگی، از مردار آن عزیز تغذیه کنید، اخلاق اما میگوید هرگز.
یا در مورد رِبا، عقل میگوید که چرا یکی باید مالش را بدون بهره و در نظر گرفتن هزینه-فرصت در اختیار یکی قرار دهد و اخلاق آن را مذموم میداند. جالب اینکه بسته به اینکه حکم اخلاقی موردنظر از چه مذهبی سرچشمه گرفته باشد، میتواند وضعیت متفاوتی داشته باشد. مثلا همین رِبا در اسلام حرام و در یهودیت با غیرِ یهود، جایز است. در صورتی که عقل به هر حال به جایز بودن آن حکم میدهد! از این توضیح یک نتیجهی مهم مستفاد میشود: احکام اخلاقی نسبی هستند، حال آنکه احکام عقلی مطلق.
در مورد همین همجنسگرایی نظرگاههای اخلاقی متعددی وجود دارد. اما پای عقل که میرسد... به این حکم عقلی دربارهی همجنسگرایی توجه کنید: «هر عملی بنا بر پیامدهای ممکن برای آن ارزیابی میشود. یک رابطهی جنسی دو شق میتواند داشته باشد:
یا ارتباط دو جنس مخالف
یا ارتباط دو همجنس
پیامدهای شق اول را همگی میدانیم چون تا کنون نگاه مسلط به روابط جنسی بوده است.
اما پیامدهای ممکن برای حالت دوم:
اگر تعداد قابل توجهی از مردم بخواهند با همجنس خود ازدواج کنند:
بیمِ انقراض نسل بشر خواهد رفت و دستکم تعادل جمعیتی به هم خواهد خورد. چرا که بچهای از این روابط متولد نمیشود.
دیگر اینکه از این افراد بچهای متولد نخواهد شد. در عین حال نیازمند داشتن فرزندی هستند. ممکن است عدهای بگویند میتوان بچههای بیسرپرست را به فرزندی قبول کرد.
اما باز اینجا هم مشکلی پیش میآید: مگر چقدر کودک بیسرپرست وجود دارد؟
در ثانی، هر کودکی برای رشد مناسب به هم پدر و هم مادر نیاز دارد، در صورتی که سرپرستهای او یا هر هر دو مرد هستند یا هر دو زن. پس حتی اگر کودک بیسرپرست به اندازهی کافی وجود داشته باشد. افراد هم جنسگرا در اولویت سرپرستی آنها قرار نمیگیرند.»
غرض در اینجا بررسی مسئله همجنسگرایی نیست. نحوهی برخورد عقل با موضوعات است. عقل بیطرف و خونسرد است. اخلاق اما احساساتی و سودا زده.
اگرچه که بزرگان وقت نظرات مثبتی به اخلاق داشتهاند:
کانت میگوید:
دو چیز ذهن من را از ستایش لبریز میکند: «آسمانی پرستاره بر فراز سر، و قانونی اخلاقی در قلب»
لُرد اکتون هم میگوید:
«اندیشهها دگرگون میشوند، رفتارها تغییر میکنند، عقاید برمیخیزند و فرو میریزند، ولی قانون اخلاق بر صخرههای ابدیت نوشته شده است.»
پایههای اخلاقی در طول تاریخ در ۲ مبدا بدعت یافتهاند. یکی ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) و دیگر ادیان یا طریقتهایی که از هند، ایران باستان، چین و ژاپن پا گرفته یا ملغمهای از آنها هستند.
من مشخصا در مورد اخلاق یهودی-مسیحی صحبت میکنم که موردنظر نیچه هم قرار گرفته است:
قدرت و اخلاق نیچهای
در کتاب انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم اثر جاناتان گلاور آمده است:
«نیچه میدید که اندیشه قانونی-اخلاقی، بیرون از ما با مشکلات عمیقی روبهروست. وی از مرگ خدا نوشت و میپنداشت که باورهای دینی، دیگر یک گزینهی فکری جدی نیستند. او بر این باور بود که پیامدهای این مسئله، به ویژه برای اخلاقیات، هنوز کاملا درک نشده و همچون نور ستارگان دوردست، هنوز به ما نرسیده است.
اکنون، یک قرن بعد، بسیاری با بدبینی نیچه درباره مبانی دینی اخلاقیات همعقیدهاند. ولی دیدگاه نیچه، که مبنای ارزیابی مجدد او از ارزشها بود، خود حاوی نکات بسیار هولناکی است. در این دیدگاه نشانههایی متعدد از نژادپرستی، تحقیر زنان، و باور به مبارزهی بیرحمانه برای کسب قدرت به چشم میخورد. او همدردی با ضعفا را نفی میکرد و بر این باور بودد که باید آنها را لگدمال کرد.
نیچه بر اخلاق مسلط در جهان غرب که از یهودیت و مسیحیت نشات گرفته است میتازد. بخشی از حملهی او بر ادعاهای تاریخی درباره این اخلاقیات استوار است.
نیچه گمان میبرد که سرآغاز هر فرهنگ متعالی بربرها بودهاند. شکارچیانی که هنوز از قدرت ارادهی راسخ و شهوت قدرت برخوردارند. اشراف از اخلاف این بربرها هستند. برتری آنها نه در قدرت فیزیکی که در قدرت روانیشان نهفته است.نیچه میگوید ارزشهای اصیل این بربرها به مرور به شکل ارزشهای اخلاقی مردمانی که فرمانبردار آنها بودند درآمد و ارزشهای ضعیفان جای ارزشهای انسانهای قویتر را گرفت.
نیچه چرخش مفهوم نیکی از اصالت اشرافی به عشق و محبت را حاصل مصیبتبار سنت یهودی-مسیحی میدانست. این پیروزی بلندمدت بردگان یهودی بر فاتحان جنگجویشان بود. آنها فضایل فقرا و ضعفا را موعظه میکردند. با یهودیان شورش اخلاقی بردگان آغاز شد. «شورشی که تاریخی دو هزار ساله را پشت سر دارد و چون پیروز شده است، دیگر آن را نمیبینیم.»
نیچه پیروزی اخلاق یهودی را نوعی مسمومیت برای بشر میدانست. و از ایده تایید اخلاق با مهر هر دینی بیزار بود.»
قدرت و ابرمرد نیچه
اما مشکل نیچه در آلترناتیوی بود که او به جای این اخلاق ارائه میداد. آلترناتیوی که تحت عنوانِ ارادهی معطوف به قدرت، خودآفرینندگی و ایدهی اَبرمرد، مطرح میکرد. نیچه اخلاقی را به جای اخلاقی دیگر پیشنهاد میداد. و چون این خود یک نظام اخلاقی بود، باز واجد همان ضعفهای هر نظام اخلاقی دیگری بود:
احساساتی، سودا زده و جانبدارانه. عدم تطابق زندگی شخصی نیچه با توصیههای اخلاقیاش هم موید همین نارسایی است. نیچه از لگدمال کردن ضعفا میگفت در حالی که خود یکی از آنها بود. نیچه ضدِ زن بود در حالی که در تمام عمر تحت تاثیر زنان قرار داشت. به نظر میرسد توصیههای اخلاقی او نوعی فرافکنی و نارضایتی از خودش باشد. نیچه آنچه دوست میداشت باشد را به جای آنچه که واقعا بود، به عنوان اخلاق مدنظرش جا میزد.
قدرت و امر جنسی
گفتیم که اصولا قدرت زمانی اعمال میشود که فاعلیت یکی به بهای انفعال طرف مقابل تمام شود.
در چنین نگاهی بسیاری از روابط جنسی از سر شهوت نیست. بلکه نوعی فتحالفتوح است. پیروزی است. اعمال قدرت است. در بسیاری از مواقع میبینیم که فرد متجاوز جنسی (رییس بانک جهانی، یک فوتبالیست یا بازیگر معروف) موقعیتی دارد که به اصطلاح روی هر سوژهای که دست بگذارد «جوابِ نه» نمیشنود. اما این فرد اتفاقا به دنبال فردی است که به او نه بگوید! که قدرت او را انکار کند. تا او با اعمال این قدرت، بر فردی که این قدرت را به چالش کشیده است، قدرتش را ثابت کند و از آن سرمست شود.
قدرت و سادیسم
چنین نظری به روابط جنسی را در رویکرد مارکی دو ساد به مسائل جنسی میبینیم. برای او روابط جنسی اصولا با «آزار» همراه بود. آزار دیگری (سادیسم)، آزارِ خود (مازوخیسم) یا ترکیبی از هر دو (سادو مازوخیسم).
اگرچه که سادیسم علاوه بر میل به آزار جنسی، میل به آزار جسمی و روانی دیگران نیز تعریف میشود؛ اما نظریات ساد در رویکرد کلان خود، شبیه آنچه نیچه ارائه داد، جلوه میکند. اگرچه که کمتر شاعرانه و بیشتر دیوانهوار. در حقیقت همانطور که نیچه تعدادی باید و نباید را جایگزین باید و نبایدهای دیگری کرد، ساد هم همینکار را انجام داد. منتاها با تمرکز بر امر جنسی. جالب اینکه هرجا اخلاق و آنتیتزهای اخلاقی آن حضور دارند. «عقل» غایب است. تو گویی سراسر صحنهی تاریخ و تمدنش، تبدیل به جدال و کشمکش عدهای شوریدهی دیوانه، قدرتطلب، شاعرمسلک، اخلاقمدار، خودپیامبر پندار و بیعقل شده است.
در اینجا نکتهی مهم این است: هر تز اخلاقی به صورت بالقوه، مشتی رویا و تئوریست، زمانی پا به عرصهی عمل میگذارد که قدرتی آن را محقق کند. نیچه این بخت را داشت که اخلاق مد نظرش تا حدی توسط هیتلر اجرایی و عملی شود. در حالی که پندارهای امثال مارکی دو ساد و ژان ژاک روسو چنین مجالی را نیافتند.
قدرت و قربانیانش: سندروم استکهلم
سندروم استکهلم از بارزترین نمونههایی است که نشان میدهد اعمال قدرت میتواند شرایط بهنجار روانی در فرد منکوبشده را از بین ببرد. به گونهای که فردی که برای مدتی مورد سرکوب و سلطه قرار گرفته دچار نوعی وابستگی روانی و هویتی به طرفِ سلطهگر شده و از آزارهای او لذتی خودآزارانه ببرد.
گفتنی است: عارضهٔ استکهلم اصطلاحی است که پس از سرقت از بانکی در میدان نورمالمستوری نورمالمستورگ استکهلمِ سوئد، توسط نیل بیِروت - روانشناسی که از آغاز تا پایان گروگانگیری به پلیس مشاوره روانشناسی میداد و به بانک رفتوآمد داشت، همزمان با پوشش خبری مورداستفاده قرار گرفت و بعدها توسط روانشناس دیگری به نام «فرانک اوخبری» رسماً تعریف و نامگذاری شد. در طی این گروگانگیری چهار کارمند (سه زن و یک مرد) به مدت ۶ روز (از تاریخ ۲۳ تا ۲۸ اوت ۱۹۷۳) به گروگان گرفته شدند. در طی این شش روز قربانیان وابستگی عاطفی به گروگانگیرها پیدا کردند؛ تا جایی که از همکاری با پلیس سر بازمیزدند و حتی پس از آزادی از این مصیبت ششروزه، در دفاع از گروگانگیران برآمدند.
هیتلر و استالین در قدرت
گفته شد که فردی مانند هیتلر اخلاقیات نیچه را عملی کرد. در مقام مقایسه استالین هم اخلاق مارکس را به منصه ظهور رساند. در مورد مارکس لازم است بدانیم که بحث او بیش از آنکه اقتصادی باشد، اخلاقی است. یا اگر بیپیرایهتر بخواهم صحبت کنم، اصولا نوع نگاه به اقتصاد بستگی به نوع نگاه اخلاقی فرد دارد و از این نظر اقتصاد خودیک امر اخلاقی است.
ماکس وبر میگفت که اصولا یکی از کارویژههایی مذاهب پیادهسازی یک سیستم اقتصادی خاص است. اما آنچه به زعم او کمتر مورد توجه قرار گرفته اینکه: منافع اقتصادی افراد چه نقشی در پیدایش ادیان و مذاهب مختلف داشته است؟ آیا دین سرپوشی خلایقپسند برای تامین منافع مادی ارباب و اصحاب آن دین است؟ آیا به قول مارکس افیونی است برای ساکت کردن توزیع نابرابر ثروت؟ ثروتی که به جیب ارباب و اصحاب دین میرود و نه عامهی مردمی که نداری و فقرشان را با همین دین مرهم میگذارند؟
به هر حال برای بررسی عینی قدرت در دوران معاصر لازم است با هیتلر و استالین و عملکرد آنها آشنا شویم. جایی که قدرت در کالبد این دو دیکتاتور بزرگ قابل برانداز میشود.
بنابراین بخش نخست معرفی کتابهای مرتبط به دیکتاتورشناسی، کتابهای مرتبط با هیتلر و استالین را در بر میگیرد:
۱. کتاب نبرد من
نبرد من یک اتوبیوگرافی و مانیفست سیاسی است که آدولف هیتلر، رهبر آلمان نازی (رایش سوم)، زمانی که در زندان لندربرگ بود جلد اول آن را نوشت که درواقع هیتلر جملات را به منشی خود میگفت و او مینوشت. اندکی پس از آزادی از زندان بخش دوم کتاب را نوشت که بعدها به کتاب مقدس حکومت نازی تبدیل شد و به هر بهانهای بین مردم پخش میشد بهطوری که تا سال ۱۹۴۳ بیش از ۱۰ میلیون نسخه از این کتاب در آلمان پخش شده بود. از سال ۱۹۴۵ چاپ این کتاب ممنوع شد و درحال حاضر تنها کتابی است که چاپ آن در آلمان ممنوع است.
هیتلر در سال ۱۹۲۴، زمانی که به اتهام خیانت به کشور در زندان لندزبرگ حبس بود، جلد اول کتاب را با کمک منشی خود امیل و سپس رودلف هس به نگارش درآورد. این کتاب با عنوان «تسویه حساب» در سال ۱۹۲۵ به چاپ رسید و کمی بعد، جلد دوم آن با عنوان «جنبش ناسیونال سوسیالیسم» در بهار ۱۹۲۶ به چاپ رسید. عنوان اصلی انتخابی هیتلر، چهار سال و نیم نبرد در برابر دروغ، حماقت و بزدلی بود که ناشر نازی آن مکس آمان، تصمیم گرفت آن را به «نبرد من» کوتاه کند. البته در سالهای نخست انتشار، موفقیت چندانی نداشت ولی از سال ۱۹۳۳ و به قدرت رسیدن هیتلر و حکومت آلمان نازی، به شدت معروف شد.
آدولف هیتلر در این کتاب تفکرات و برنامههایش برای تبدیل جامعهی آلمان به یک جامعهی نژادپرستانه را توضیح میدهد و با مطالعهی این کتاب متوجه میشوید که پایههای آلمان نازی به چه صورت شکل گرفته است. متن کتاب پر از عبارات و کنایههای رایج است که با استدلالهای بازتولید شده از طیف متنوعی از متون قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم همراه شده است. آدولف هیتلر از نظریات «کارل فون کلاوزویتس» نظریه پرداز نظامی در کتابش استفاده میکند، همچنین زبان مبارزه او از تفکر اجتماعی «داروین» در قرن نوزدهم سرچشمه میگیرد. او یهودیان را «میکروبها» و «زندانیان بین المللی جامعه» توصیف میکند. بنا بر طرز تفکر او، راهحل این مشکل نابودی کامل آنهاست. هرچند هیتلر در کتابش توضیح نمیدهد که این نابودی چگونه قرار است اتفاق بیافتد ولی تمایل او به نسلکشی مشهود است.
به طور دقیق مشخص نیست که تفکر یهودستیزی از چه زمانی در هیتلر شکل گرفت، یکی از دوستان او ادعا کرده است که هیتلر حتی پیش از ترک لینس هم یهودستیز بوده است اما در متن کتاب «نبرد من» هیتلر ذکر میکند که در وین برای اولین بار به یک یهودستیز تبدیل شد، ولی راینهولد هانیسش که در وین برای فروش نقاشی به او کمک میکرد با ذکر این موضوع که در آن زمان هیتلر مشتریان یهودی نیز داشت، این گفته را رد میکند. در حال حاضر مورخان اتفاق نظر دارند که یهودستیزی مرگبار او پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول پرورش یافت.
در بخشی از کتاب نبرد من میخوانیم:
«در این دوره بود که آرمانهایی خاص خود در سر پروراندم. بسیاری از اوقات در راه طولانی از منزل به مدرسه در هوای آزاد جستوخیز میکردم و با پسربچههای خشن و تندخو معاشرت میکردم و همین امر مادرم را نگران میکرد. همهی این امور مرا کاملاً برخلاف خانهنشینی برمیانگیخت. به ندرت می توانستم به اين پرسش جواب دهم که چه شغلی باید در زندگی انتخاب کنم، ولی چیزی که بود اینکه به هیچوجه نمیخواستم شغل پدرم را اختیار کنم. به گمانم استعداد فطری برای سخن گفتن در همین ایام در من بالید و در جریان بحثها و گفتوگوهای کمابیش پرشور و حرارتی که با رفقایم داشتم شکل گرفت. من سرحلقهی جمع جوانانی بودم که در مدرسه خیلی خوب و آسان درس میآموخت ولی اداره کردن او نسبتا دشوار بود. در وقت آزادم در گروه همآوازان کلیسای لامباخ آواز میخواندم و از این رو گاه پیش میآمد که در موقعیت دلنشینی قرار بگیریم که بارها از لحاظ عاطفی تحت تأثیر شکوه و حشمت مناسک مذهبی قرار بگیرم.
چه چیز میتوانست بیش از یک راهب به منزلهی مظهر بالاترین آرمان ارجمند بشری در نظرم طبیعی جلوه کند. همان آرزویی که در دوران پسربچگی پدرم در او قوت گرفته بود؟ دستکم تا مدتی چنین نظری داشتم. اما بحثهای کودکانهی من با پدرم باعث نشد که به استعداد سخنورانهی پسرش که برای کشیش شدن ضروری بود، احترام بگذارد و این شد که طبعاً نمیتوانست انديشههای کودکانهای را که در آن زمان در سر میپروردم، درک کند. این تناقض در شخصیت من سبب میشد پدرم تا حدودی نگران حال و روز من باشد. در واقع، این آرزوی گذرا درپی چنین رسالتی جای خود را به امیدهایی داد که با طبع من سازگاری بهتری داشت. هنگامی که در کتابهای پدرم به جستوجو میپرداختم به کتابهایی برخوردم که به مسایل نظامی مربوط بود. یکی از این کتابها تاریخ مردم پسند «جنگ فرانسه و آلمان در ۱۸۷۱-۱۸۷۵» بود که در همان سالها در دو جلد مصور به چاپ رسیده بود. این کتابها به سرگرمیهای خواندنی محبوب من بدل شده بودند. در مدتی کوتاه کشمکشی بزرگ و قهرمانانه در ذهنم آغاز شد و از آن هنگام به هرچیزی که با جنگ و امور نظامی مربوط بود، بیش از بیش مشتاق و علاقهمند شدم...»
۲. کتاب ظهور و سقوط رایش سوم
«ظهور و سقوط رایش سوم از ویلیام شایرر مطالعهای است پژوهشی که موضوعات مختلفی نظیر "هولوکاست"، "جنگ جهانی دوم"، "آدولف هیتلر"، و "ظهور و سقوط رایش سوم" را مورد بررسی قرار می دهد.
هیچ حکومت قدرتمند دیگری به اندازه "رایش سوم" این چنین کوهی از مدارک و شواهد را درباره تولد و ویرانی خود بر جای نگذاشته است. وقتی جنگ تلخ به پایان رسید و قبل از اینکه نازی ها بتوانند پرونده هایشان را از بین ببرند ، تقاضای متفقین برای تسلیم بی قید و شرط ، مدارکی را به دست داد که تقریبا ساعت به ساعت از امپراتوری کابوس وار و وحشت برانگیزی را که "آدولف هیتلر" ساخته بود، ثبت و ضبط نموده بود. این موارد ثبت شده، شامل شهادت رهبران نازی و زندانیان در اردوگاه های کار اجباری ، دفتر خاطرات مقامات ، متن کنفرانس های مخفی ، دستورات ارتش ، نامه های خصوصی و عمده ی کاغذبازی هایی بود که پشت طمع جنون آمیز هیتلر برای تسخیر جهان قرار داشت.
مورخ و خبرنگار مشهور جنگی ، "ویلیام شایرر" ، که از سال 1925 عملکرد نازی ها را مشاهده کرده و گزارش داده بود ، پنج سال و نیم را صرف الک کردن این اسناد مهم کرد. نتیجه این مطالعه عظیم، کتاب "ظهور و سقوط رایش سوم" است که به عنوان مدرکی قطعی یکی از ترسناک ترین فصل های تاریخ بشر شناخته شده است.
«رایش سوم به حکومت آلمان از سال 1933 تا سال 1945 گفته میشود. واژهی رایش در زبان آلمانی به معنای امپراتوری یا فرمانروایی است. رایش یکم به امپراتوری مقدس روم غربی و رایش دوم به حکومت پس از بیسمارک تا دوره جمهوری وایمار و رایش سوم به حکومت پس از جمهوری وایمار تا شکست آلمان در جنگ جهانی دوم گفته میشود. رهبری رایش سوم را آدولف هیتلر رهبر حزب نازی در دست داشت. او پس از یک کودتا در سال 1924 به زندان محکوم شده بود و پس از آزادی به شیوهی قانونی خود توانست حزب نازی را به قدرت رسانده و با مرگ رئیس جمهور هیندنبورگ قدرت را به طور کامل در دست بگیرد. رایش سوم دارای یک حکومت دیکتاتوری ملی و تک حزبی و صد البته مردمی بود. تا پیش از قدرتیابی رایش سوم یعنی در دوره جمهوری مردم آلمان در وضعیت بسیار سختی به سر میبردند و در وضعیت اقتصادی بسیار بدی قرار داشتند. بسیاری از جوانان آلمانی به روابط جنسی و مواد مخدر پناه برده یا کمونیست میشدند. عهدنامهی ورسای که در نتیجه شکست آلمان در جنگ جهانی اول عقد شده بود اوضاع اقتصادی آلمان را کاملا فلج کرده بود. اما با روی کار آمدن هیتلر وی توانست با گردآوری نخبگان آلمان در رایش سوم وضعیت آلمان را در کمتر از چهار سال کاملا دگرگون کند. وی قرارداد ورسای را که ارتش و نیروی دریایی آلمان را کوچک کرده و حق داشتن نیروی هوایی، نیروی زرهی و زیردریایی از آلمان را گرفته بود در نهایت شجاعت زیر پا گذاشت و مناطق از دست رفتهی آلمان در جنگ جهانی اول را بدون خونریزی و جنگ و از طریق سیاسی به آلمان بازگرداند که مهم ترین آن اتریش بود. تمام مردم این سرزمینها از پیوستن سرزمینشان به رایش سوم خرسند بودند. پس از اتریش برای آلمانیها مهمترین منطقه دانتسیگ و دالان لهستانی بود که سرزمین آلمان را به دو تکه تقسیم کرده و پس از جنگ جهانی اول ضمیمه لهستان شده بود. اما اینبار تسخیر منطقه بدون خونریزی انجام نشد و با لجبازی لهستان که پشتیبانی کامل بریتانیا و فرانسه را هم بدست آورده بود جنگ جهانی دوم روی داد و پس از چند سال نبرد خونین رایش سوم سرانجام سقوط کرد.»
در بخشی از کتاب ظهور و سقوط رایش سوم میخوانیم:
«این نکته که چگونه آن عده از ما روزنامه نویسان و دیپلماتها که در آلمان نازی زندگی میکردیم تا چه حد از اوضاع پس پرده رایش سوم کم اطلاع بودیم ، بس قابل توجه است و دیکتاتوری توتالیتر بنا بر طبیعت خود در نهایت اختفا کار میکند و می داند چگونه امور خود را از نظر کنجکاو خارجیان پنهان دارد . البته ثبت کردن و باز گو نمودن وقایع هیجان انگیز و حتی طغیانگز رایش سوم مانند بقدرت رسیدن هیتلر ، آتش زدن رایشتاگ ، تصفیه خونین روهم ، انضمام ( آنشاوس Anschlus ) اتریش ، تسلیم چمبرلن در مونیخ ، اشغال چکوسلواکی ، حمله به لهستان و اسکاندیناوی و غرب اروپا و بالکان و روسیه ، اشغال دهشتزای آن کشور ها به وسیله نازیان اردوگاههای کار اجباری ، و نابود کردن یهودیان ، کار آسانی بود ، اما تصمیمات شومی که در نهان گرفته می شد ، توطئه ها ، خیانتها ، غرضها و انحرافاتی که موجب آنها بود ، نقش پشت پرده بازیگران عمده ، دامنه عملیات وحشت انگیزی که به دست آنان انجام می گرفت و ریزه کاریهایی که در تمهید آنها به کار می رفت . تمام اینها ، و خیلی چیز های دیگر تا بدست آمدن مدارک مخفی آلمان . از ما پنهان مانده بود.»
۳. کتاب آدولف هیتلر
ایان کرشاو در این کتاب دو جلدی، نتیجه تحقیقات گستردهاش را با ما درمیان میگذارد و در تلاش است تا به این پرسش پاسخ بدهد: «چگونه ممکن است مغزهای متفکر و نخبگان تمامی قشرها و گروههای اجتماعی یکباره زمام اختیار خود را به طور مطلق در دست مردی بگذارند که به غیر از ایجاد هیجان برای توده _ که الحق و والانصاف در آن خبره بود _ هنر و استعداد دیگری نداشت؟» همین نکته میتواند ما را به درک نکات دیگری درباره ظهور این پدیده وادارد. هیتلر سخنران بینقصی بود که با کمک همین سخنرانیها، مردم را همراه و هم نظر با خود کرد. اما نویسنده، بررسی عمیقتر و گستردهتری از این شخصیت انجام میدهد: این بررسی از زمان پیش از تولد او آغاز میشود و با نگاهی دقیق به شرایط سیاسی و اجتماعی دوران ظهور هیتلر این پرسش را پاسخ میدهد.
این کتاب از آن جهت با دیگر زندگینامههای نوشته شده درباره رهبر آلمان نازی متفاوت است که تلاش میکند جنبههای شخصی شکلگیری دوره بسیار مهمی از تاریخ بشر را به ابعاد غیر شخصی آن پیوند بزند و به این پرسشها پاسخ دهد که ظهور پدیدهای مثل هیتلر چگونه میسر شد و او چگونه توانست دایره قدرت خود را تا آن حد گسترش دهد که به یگانه قدرت مطلق آلمان تبدیل شود و آنچنان تمام رهبران نظامی و ارتشبدان آلمانی را زیر سلطه خود بکشد که بیچون و چرا از دستورات کسی اطاعت کنند که تا چندی قبل از آن، سرجوخهای بیش نبود
ایان کرشاو معتقد است «هرگز در طول تاریخ این همه ویرانی _ چه جسمانی و چه اخلاقی_ با نام یک نفر پیوند نخورده بود.» اما چه چیزی باعث شد تا این مرد که به نقاشی عشق میورزید و در آن بسیار چیره دست بود، به معماری علاقه داشت و از موسیقی لذت میبرد، به چنین جنایاتی دست بزند؟ او به دنبال پاسخ این پرسش، کتاب دو جلدی آدولف هیتلر: دوران سرمستی و دوران ویرانگری را تالیف کرد.
بخشی از کتاب آدولف هیتلر
نیمههای روز هشتم دسامبر، نامه اشتراسر در هتل کایزرهوف برلین به دست هیتلر رسید. این نامه اینگونه تفسیر شد که اشتراسر مواضع بسیار ضعیفی دارد و چون غرورش جریحهدار شده است، نمیتواند اختلافات بنیادینی را که باعث جدایی او از هیتلر شده است به خوبی درک کند. این نامه در حقیقت ادامهٔ حلقهٔ شکستی بود که شکل گرفته بود. البته برنارد روست که در جلسه با اشتراسر حضور داشت از قبل هیتلر را خبردار کرده بود که منتظر دریافت چنین نامهای باشد. هیتلر بلافاصله همان گروهی را که اشتراسر ملاقات کرده بود، برای جلسهای فوری در ظهر همان روز به هتل کایزرهوف فرا خواند. این گروه مأیوس و محزون در آپارتمان هیتلر سرافکنده ایستاده بودند تا به سخنان هیتلر گوش کنند که با آشفتگی سعی میکرد یک به یک دلایل استعفای اشتراسر را پاسخ بدهد. رابرت لی که خلاصهٔ مذاکرات با اشتراسر را تهیه کرده بود، آن را در اختیار هیتلر گذاشت؛ هیتلر نکته به نکته به آن پاسخ گفت. هیتلر گفت: «حضور در دولت پاپن ابتکار عمل را به دست دشمنان حزب نازی خواهد داد، زیرا پس از مدتی به علت اختلافهای عمیقی که با سیاستهای پاپن دارد، مجبور میشد از سمت خود استعفا کند.»
تأثیری که این استعفا بر افکار عمومی میگذاشت آن بود که هیتلر ظرفیت اداره کردن دولت را ندارد؛ این همان چیزی بود که دشمنان قسمخوردهٔ وی سالها بر طبل آن میکوبند و رأی دهندگان را از حزب نازی رویگردان میکنند. در آن صورت جنبش حزب نازی به شدت شکست میخورد. راه غیرقانونی برای کسب قدرت از این نیز خطرناکتر است. هیتلر با درس گرفتن از کودتای سال ۱۹۲۳ گفت که معنی این کار فرستادن مردان این کشور جلوی گلوله و فشنگ ارتش و نیروهای پلیس است. هیتلر برای نادیده گرفتن و خراب کردن اشتراسر، ریاکارانه مدعی شد در این مدت با هر کسی که لازم بود، تنها برای یک هدف ویژه مذاکره کرده است و بنا بر شرایط ویژه، تقسیم وظایف انجام شد. این فرصت برای همه تا آنجا که امکان آن وجود داشت، فراهم بود؛ اشتراسر هم یکی از مذاکرهکنندگان بود. هیتلر در پایان، اشتراسر را برای جدایی از حزب به شدت سرزنش کرد.
۴. کتاب آیشمن در اورشلیم: گزارشی در باب ابتذال شر
این کتاب تحلیلی بحثبرانگیز از ذهنیتی است که پرورش دهندهی هولوکاست بود.
این کتاب را «هانا آرنت»، نظریه پرداز و فیلسوف آلمانی در سال 1963 نوشته است. آرنت که خود یهودی بود، در زمان به قدرت رسیدن «آدولف هیتلر» از آلمان فرار کرد و پس از جنگ برای «نیویورکر» از دادگاه «آدولف آیشمن» گزارش تهیه کرد.
گزارش معتبر و خیره کننده هانا آرنت از محاکمه ی آدولف آیشمن (یکی از سردمداران آلمان نازی) برای اولین بار در سال 1963 به عنوان یک سری مقالات در نیویورکر منتشر شد. آیشمن یکی از قسی القلب ترین فرماندهان نازی بود که لقب قصاب اروپا را گرفته است. آرنت در این مقالات به شرح محاکمه ی او پرداخته است. این کتاب نسخه اصلاح شده ی آن مقالات است که در سال 1996 منتشر شد و شامل مطالبی است که پس از برگزاری دادگاه روشن شد. همچنین متن آرنت به طور مستقیم به بحث و جدال ناشی درباره ی خودش پرداخته است. کتاب «آیشمن در اورشلیم» یک پیروزی بزرگ روزنامه نگاری توسط یک روشنفکر با نفوذ منحصر به فرد است. «آیشمن در اورشلیم» به همان اندازه که آموزنده است بسیار تکان دهنده هم است - نگاهی متفاوت به یکی از ناآرام ترین (و آشفته ترین) مسائل قرن بیستم.
آرنت در این کتاب مسئله ی شر را در دل این جنایت بزرگ در تاریخ بشری ریشه یابی کرده، به دنبال عوامل آن گشته و تحلیل های خود را از آن ارائه می کند.
«راه حل نهایی» برنامه رایش سوم (آلمان نازی) و آدولف هیتلر بود برای از بین بردن یهودیان اروپا که در نهایت منجر به هولوکاست شد. اما این پروژه به صورت تدریجی اجرایی شد و بازوهای اجرایی مختلفی داشت، از جمله آیشمن. در کتاب آیشمن در اورشلیم روایت هانا آرنت از این واقعه و فرایند محاکمه آدولف آیشمن در اورشلیم را در قامت یک تحلیلگر و خبرنگار میتوانید بخوانید.
در بخشی از کتاب آیشمن در اورشلیم میخوانیم:
« آقای هاوزنر واقعا باور داشت که اگر دادگاه نورنبرگ آیشمن را در جایگاه متهم نشانده بود، توجه بیشتری به سرنوشت یهودیان نشان می داد؟ ابدا. او هم مانند تقریبا هرکس دیگری در اسرائیل، باور داشت که فقط یک دادگاه یهودی می تواند عدالت را در حق یهودیان جاری کند و این وظیفهٔ یهودیان است که به قضاوت دشمنانشان بنشینند. به همین دلیل، حتی یک اشارهٔ کوچک به تشکیل دادگاه بین المللی برای محاکمهٔ آیشمن، نه بابت جنایت «علیه مردم یهود»، بلکه بابت جنایت علیه بشریت که بر پیکرهٔ مردم یهود ارتکاب یافته است، در اسرائیل با مخالفت تقریبا همگانی روبه رو می شد. آن لاف عجیب «ما قائل به هیچ نوع تفکیک قومیتی نیستیم» هم از همین جا می آید، که البته در اسرائیل چندان عجیب به نظر نمی رسید، اینجا قواعد شرع خاخامی بر احوال شخصیه {و نسب} شهروندان یهودی حاکم است و در نتیجه هیچ یهودی ای نمی تواند با یک غیریهودی ازدواج کند؛ ازدواجی که خارج از اسرائیل منعقد شده به رسمیت شناخته می شود، اما فرزندان حاصل از ازدواج های مختلط، قانونا حرام زادهاند (فرزندان والدین یهودی که خارج از ازدواج متولد شوند مشروع هستند)، و اگر کسی مادر غیریهودی داشته باشد، نه می توان با او ازدواج کرد و نه اجازهٔ دفن او را می دهند.»
و اما کتابهایی دربارهی استالین
۵. دختر استالین
دختر استالین، نوشته رزماری سالیوان، زندگی سوتلانا علیلویوا، دختر جوزف استالین، دیکتاتور مخوف قرن بیستم، را از بدو تولد تا آخرین لحظات حیاتش، گام به گام، دنبال می کند.
سوتلانا استالین که در سال های نخست شکل گیری اتحاد جماهیر شوروی به دنیا آمد، دوران جوانی خود را محصور درون دیوارهای کاخ کرملین گذارند. سوتلانا که پس از مرگ استالین، به تدریج از میزان بی رحمی پدر خود مطلع شد، دیگر نتوانست ساکت بنشیند و در سال 1967 با ترک وطن به مقصد ایالات متحده، جهان را در شوک فرو برد. اما اگرچه او هیچ وقت در رژیم پدرش نقشی نداشت، انگار به هیچ صورتی نمی توانست از میراث استالین بگریزد. رزماری سالیوان با دسترسی به مدارک KGB، CIA و آرشیوهای دولت شوروی، و همچنین با همکاری نزدیک دختر سوتلانا، زندگی عجیب و باورنکردنی دختر استالین را با جزئیاتی شگفت انگیز آشکار می کند.
سوتلانا همه عمر خود را صرف این کرد که از زیر سایه ترسناک پدر بیرون بیاید و این داستان، داستان جنگیدن او برای رهایی از این سایه شر است؛ نوعی از وابستگی خونی که سرنوشتی تلخ را برای انسان رقم میزند. او می خواست انسان بماند و مانند همه انسان ها، عشق و آرامش درونی داشته باشد.
رزماری سالیوان پنج سال از عمر خود را برای نوشتن این کتاب صرف کرد و بسیار تحقیق و پژوهش نمود و کتاب درواقع حاصل گفتگوی او با اعضای خانواده، دوستان، آشنایان سوتلانا در نقاط مختف جهان از مسکو و گرجستان گرفته تا هند و بریتانیا و آمریکا است.
نامههای شخصی این دختر نیز علاوه بر اسناد محرمانه آرشیوهای کا.گ. ب، سیا، حزب کمونیست شوروی و... کمک شایانی به نگارش این اثر کردهاند.
.
بخشی از کتاب دختر استالین
۲۸ فوریه ۱۹۲۶ که سوتلانا به دنیا آمد، قدم به داخل خانوادهای گذاشت که از مدتی پیش حسابی شلوغ و پر ازدحام شده بود. واسیلی، برادر سوتلانا، پنج سال پیش، در ۲۱ مارس ۱۹۲۱، متولد شده بود. این قصه دهان به دهان پیچید که نادیا، برای نشان دادن زُهد بالشویکی و اراده آهنین یک زن انقلابی، پس از صرف شام با پای پیاده به زایشگاه رفته بود تا اولین فرزندش (واسیلی) را به دنیا بیاورد. نادیا به محض فارغ شدن به خانه زنگ زده و تولد پسرشان را به استالین تبریک گفته بود. یاکوف جوگاشویلی، برادر ناتنی سوتلانا، فرزند استالین از ازدواج اولش، نیز در ۱۹۲۱ برای ادامه زندگی از گرجستان به مسکو آمد و در خانه پدرش ساکن شده بود. یاکوف نوزده سال بزرگتر از سوتلانا بود و تا زمان مرگ بیرحمانهاش در اردوگاه اسرای جنگی آلمان نازی حامی و یاورش بود.
اقوام و اعضای خاندان استالین به آپارتمان او در کرملین رفت و آمد میکردند، به طوری که زندگی خانوادگی آنها خصوصیتی چخوفوار داشت. هر دو شاخه خانواده در کنار هم زندگی میکردند: علیلویفها و اسوانیدزهها. خانواده خود نادیا مدام به آپارتمان کرملینی نادیا و شوهرش (استالین) سر میزدند. تا این زمان، اعضای این خانواده شامل افراد زیر میشد: سرگئی علیلویف و همسرش اولگا (والدین نادیا)؛ فیودور علیلویف و پاول علیلویف (برادران نادیا)؛ ژنییا (همسر پاول علیلیوف)؛ آنا علیلویوا (خواهر نادیا) (شوهر آنا). مقدر بود که همه اعضای این خانواده نقشهای غمانگیزی را در روایت استالین بازی کنند.
شاخه اسوانیدزه خانواده استالین، همچون اشباحی از گذشته وی، در سال ۱۹۲۱ از گرجستان به مسکو آمدند تا برای همیشه در این شهر بمانند. جوزف استالین که در شهر کوچک گوری در گرجستان متولد شده و در جوانی با نام مستعار «سوسو» به فعالیتهای انقلابی تحریکگرانه در گرجستان رو آورده بود، در سال ۱۹۰۶ با کاتو، خواهر آلکساندر («آلیوشا») اسوانیدزه، ازدواج کرد. آلیوشا دوست دوران دبستان استالین بود. در آن روزهای ماقبل انقلاب، که پیروزی بالشویکها کاملا بعید مینمود، سه خواهر آلیوشا اسوانیدزه در شهر تفلیس، مرکز گرجستان، خیاطی زنانهای به اسم «آتلیه ارویو» را اداره میکردند. سالن انتظار این خیاطی همیشه پر از کنتها و کنتسها، ژنرالها و همسرانشان، افسران بلندمرتبه پلیس و اوخرانا و همسران آنها بود. خواهران اسوانیدزه در حالی که لباس همسر یک ژنرال را در اتاقی پرو میکردند، انقلابیان در اتاق بغلی مشغول بحث در باره نقشههایشان برای بمبگذاری و دیگر اقدامات خرابکارانه بودند و اسناد محرمانهشان را داخل مانکنهای پلاستیکی جاساز میکردند.
۶. کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین
اتهامات عجیب و بی رحمانه استالین علیه اعضای باسابقه حزب بهت و حیرت جهانیان را برانگیخت.کسانی که در برابر دادگاه مسکو قرار گرفته بودند در سراسر جهان شهرتی به سزا داشتند. اینها کسانی بودند که همراه لنین و تروتسکی، توده های زحمتکش سراسر روسیه را به بزرگترین انقلاب سوسیالیستی رهنمون شدند و دولتی را در جهان پدید آوردند که مشابه آن هرگز در تاریخ دیده نشده بود...
این کتابی از الکساندر آرلوف (اسم مستعار) و بسیار تکاندهنده است. آنجایی که استالین به روستایی سفر میکند و هوس نوعی ماهی میکند؛ ملازمان برای رضایت او انفجارهایی در دریاچه ایجاد میکنند تا ماهیها به سطح آب بیایند، وقتی محلیها به این کار اعتراض میکنند. استالین همهی آنها را به سیبری و قزاقستان تبعید میکند! یا در جایی که صدای پارس سگ یک پیرمرد آرامش خاطر استالین را در ویلایش به هم میزند، ملازمان هم سگ را خلاص میکنند و هم صاحب پیرش را!
توصیف محاکمات مسکو هم حیرتانگیز است، در چندین دور محاکمه، جلادان و آتشبیاران محاکم قبلی، خود در محاکمهی بعدی قربانی میشوند! جای جلاد و قربانی و شکار و شکارچی و ظالم و مظلوم بارها عوض میشود تا در عوض گزندی به استالین نرسد.
در بخشی از پیشگفتار مترجم کتاب (عنایتالله رضا) میخوانیم:
مولف کتاب در سپتامبر سال ۱۹۳۶ با نام مستعار الکساندر آرلوف از سوی استالین به کشور اسپانیا رفت و به عنوان مامور ویژه استالین و نماینده کرملین مشاور دولت جمهوری خواه اسپانیا در دوران جنگ های داخلی بود. یکی از وظایف عمده آرلوف کمک به دولت جمهوری خواه در پیکار با ژنرال فرانکو و دولت فاشیست اسپانیا بود.
راستی را چه بسیار بودهاند دولت هایی که مردم کشورهایشان از وجود دولتمداران رنج می کشیدند و خون دل می خوردند، ولی همین دولت ها مظهر آمال و آرمان کسانی از دیگر کشورها به شمار می رفتند. در حالی که مردم شوروی هزار هزار اعدام و روانه اردوگاه های شکنجه و مرگ می شدند، هزاران جوان کمونیست در اسپانیا و دیگر کشورهای جهان، نظام دهشت بار استالینی را مظهر آمال و آرزوهای خویش می پنداشتند و با نهایت صداقت و صمیمیت جان خود را در راه پندارها و تصورات واهی خویش فدا می کردند، در حالی که مردم آلمان در معرض تهدید گشتاپو بودند، نظام های فاشیستی هیتلر و موسولینی در مفکره جوانان بسیاری کشورها، از جمله اسپانیا جاذبه دیگری داشت. از این رو کمونیست ها و فاشیست ها برابر یکدیگر صف آرایی کردند. حاصل این جنگ چیزی جز ویرانی اسپانیا، کشتار عظیم مردم و غارت این کشور نبود.
چون از غارت سخن به میان آمد جا دارد توجه خوانندگان به نکته ای بسیار مهم معطوف گردد. هنوز اندکی از آغاز ماموریت ژنرال آرلوف در اسپانیا نگذشته بود که تلگرام رمزی از سوی استالین توسط یژوف رئیس سازمان امنیت وقت شوروی به وی مخابره شد. یژوف طی تلگرام مزبور چنین خاطرنشان نمود:
«من دستور رئیس را به شما ابلاغ می کنم... باید ترتیب حمل ذخایر طلای اسپانیا به شوروی از سوی شما داده شود. برای این منظور از کشتی های شوروی استفاده کنید. عملیات باید محرمانه انجام شود. اگر اسپانیایی ها رسیدی خواستند، ندهید. از امضای هر گونه مدرک خودداری کنید...»
تلگرام با امضای مستعار ایوان واسیلویچ اسم رمز استالین بود.
ژنرال آرلوف به تهیه اسناد و مدارک جعلی برای خود پرداخت و خود را به نام بلاکستون نماینده بانک ایالات متحده آمریکا و مامور مخفی روزولت رئیس جمهور آن کشور معرفی کرد تا در صورت لزوم چنین وانمود کند که قصد او انتقال طلاهای اسپانیا به ایالات متحده آمریکا است. بدین روال آرلوف پس از سه شبانه روز تلاش و فریفتن نماینده دولت جمهوری خواه اسپانیا از طریق دستیاران اسپانیایی و کمونیست خویش که آماده هر گونه خدمت به قبله آمال بودند، طلاهای اسپانیا را به کشتی های شوروی حمل کرد. کمونیست های بیچاره و جمهوری خواهان بی نوا در حالی که به میهن خویش خیانت می ورزیدند، خود را قرین افتخار می پنداشتند و گمان داشتند بزرگترین خدمت ها را به میهن انجام می دهند.
بدین روال هفتصد و پنجاه هزار کیلوگرم طلای اسپانیا را در هفت هزار و نهصد صندوق بار کردند و در چهار کشتی شوروی جا دادند.
یک هفته بعد طلاها به بندر ادسا در کرانه دریای سیاه رسید و از آنجا با قطار و تحت حفاظت ماموران سازمان امنیت شوروی به مسکو حمل شد.
پس از رسیدن طلاها، استالین اعضای دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ( پولیت بورو ) را فراخواند و مراتب را ضمن ابراز مسرت به آنان اطلاع داد. دیکتاتور شوروی ضمن صحبت گفت: « هرگاه اسپانیایی ها پشت گوش خود را ببینند، طلاها را نیز خواهند دید. »
آیا یازده تُن طلای ایران همین سرنوشت را نداشت؟ مگر استالین از واگذاری طلای ایران به دولت دکتر مصدق امتناع نورزید؟ هزینه ای که ایران برای ارتش های متفقین در دوران جنگ دوم جهانی صرف کرد به حساب یازده تُن طلا محاسبه شد و در شرایطی که دولت مصدق سخت نیازمند بود، استالین از پرداخت آن امتناع ورزید.
ژنرال الکساندر آرلوف پس از سرقت طلاهای اسپانیا به تشکیل گروه های چریکی از پشت جبهه ملی گرایان اسپانیا پرداخت. در نتیجه این اقدام ژنرال فرانکو مجبور شد دو لشگر از واحدهای خود را از جبهه ای دیگر فراخواند و برابر واحدهای کمونیست و جمهوری خواه ژنرال آرلوف قرار دهد.
۷. کتاب تاریخ بلوک شرق
کتاب تاریخ بلوک شرق به طور خلاصه استقرار و تاریخ کمونیسم در اروپای شرقی را تشریح می کند و وقایعی را که منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان نظم کمونیستی می شود، را شرح می دهد. پیتروشا پس از آغاز با یک گاهشماری دقیق از جنگ سرد، رشد کمونیسم، همبستگی در لهستان، و ظهور گورباچف را توصیف می کند.
این نظام در دههی 1980 میلادی به کلی از هم پاشید. و جالب اینجاست که برخلاف تصور همگان، این اتفاق چندان تلفات مهیبی نداشت. این بار نه مردم، که راس نظام کمونیستی باعث فروپاشی آن شدند. گورباچف، دبیر کل حزب کمونیست شوروی، متوجه شده که کمونیسم دیگر کارآمد نیست و برای بقای آن تغییراتی لازم است.
در سال 1989 کشورهای اروپای شرقی یکی پس از دیگری از سلطهی شوروی جدا شدند. با وجود این مشکلات اقتصادی مردم شدت گرفت. با این حال زندانیان سیاسی آزاد شدند. هنر و ادبیات از خدمت حکومت خارج شد و حالا مردم میتوانستند بدون ترس از زندان و گلوله، افکار خود را بیان کنند یا هر کس دین و مذهب خودش را داشته باشد. بزرگترین دستاورد این مبارزات این بود که بدون جنگ و خونریزی و عمدتا بدون خونریزی به دست آمده بودند.
دیوید پیتروزا در این کتاب توانسته با زبانی ساده و روان روند این انقلابهای مردمی را از ابتدا بررسی کند.
در قسمتی از کتاب تاریخ بلوک شرق میخوانیم:
کمونیسم شوروی، تا زمانی که وجود داشت، فناناپذیر به نظر می رسید. هر زمان که یک کشور اقماری شوروی می خواست جدا شود، تانک های شوروی وارد می شدند و شورش را درهم می شکستند. در خود اتحاد شوروی، مخالفت سازمان یافته ناممکن به نظر می رسید. حزب کمونیست تقریبا همه عرصه های زندگی، از جمله هنرهاء را کنترل می کرد. گیلبرت سلدس از خروشچف نقل می کند که اعلام داشت:«یکی از اصول اساسی ما این است که ادبیات و هنر شوروی باید پیوند گسست ناپذیری با سیاست های حزب کمونیست داشته باشد. »اتحاد شوروی نخستین دولت مدرن تمامیت خواه بود و دولت های تمامیت خواهی را که بعدا در آلمان نازی و ایتالیای فاشیست برپا شد پشت سر گذاشت. پایان کمونیسم - بجز در یک قتل عام هسته ای، که تمام تمدن را نابود می کرد تقریبا تصورناپذیر به نظر می رسید.
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:
ولادیمیر ژیرینوفسکی، رهبر ملیگرای افراطی «حزب لیبرال دموکرات» در انتخابات دسامبر ۱۹۹۳ در روسیه نزدیک به یک چهارم آرا را از آن خود کرد. تهدیدات و اظهارات نسنجیده او بسیاری را نگران کرد. نمونهای از انديشههای او را که خبرگزاری آسوشیتدپرس در پنجم فوریه ۱۹۹۴ گزارش کرده، در این جا نقل میکنیم:
«من با تحت فشار قرار دادن کشورهای بالتیک و دیگر ملتهای کوچک شروع خواهم کرد. اهمیتی نمیدهم که سازمان ملل آنها را به رسمیت شناخته باشد. تصمیم ندارم به آنها حمله کنم. زبالههای رادیواکتیو را در طول مرز لیتوانی دفن میکنم و پنکههای نیرومندی در آن جا کار میگذارم و شبانه آنها را به طرف آنها به کار میاندازم و در طول روز پنکهها را خاموش میکنم. همهی آنها دچار پرتوزدگی میشوند و میميرند. وقتی آنها مردند یا به زانو درآمدند، دست خواهم کشید. من دیکتاتورم. آنچه میخواهم انجام دهم بد است، ولی برای روسیه خوب است. اگر من انتخاب شوم، اسلاوها هرچه بخواهند به دست خواهند آورد».
«خیلی واضح میگویم: وقتی من به قدرت برسم، دیکتاتوری برقرار خواهد شد. آمریکاییها را در فضا هدف قرار خواهم داد. با ایستگاههای فضاییمان این سیاره را محاصره خواهم کرد، طوری که آنها از سلاحهای فضایی ما دچار وحشت شوند. اهمیتی نمیدهم که آنها مرا فاشیست یا نازی بنامند. کارگران در لنینگراد به من گفتند: حتی اگر تو پنج آرم صلیب شکسته هم به سینهات بزنی، باز هم همه ما به تو رای خواهیم داد. تو طرح روشنی را وعده میدهی. هیچ چیز مثل ترس مردم را به بهتر کار کردن وا نمیدارد. من همهی این کارها را با آوردن تانکها به خیابانها انجام خواهم داد. کسانی که باید بازداشت شوند، شبانه و بیسروصدا بازداشت خواهند شد. شاید مجبور شوم صد هزار نفر را تیرباران کنم، اما بقیهی سیصد میلیون نفر در آرامش زندگی خواهند کرد. من این حق را دارم که این صد هزار نفر را تیرباران کنم. من به عنوان رئیس جمهور این حق را دارم».
و اما سایر کتابهای دیکتاتورشناسی
۸. کتاب انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم
«..خون وی جاری شد و فریاد لذّت هشتاد هزار مرد مسلح گوشهایم را آزار داد... پسران مدرسه کاتر ناسیون را میدیدم که کلاهشان را به هوا پرتاب میکنند؛ خون او بر زمین جاری شد و برخی انگشت خود را در آن میزدند؛ یک نفر آن را چشید... یکی از مأموران اعدام بر روی تختههای داربست، بستههای کوچک مو و روبانی را که آنها را بسته بود میفروخت... مردم را میدیدم که دست در دست هم، شاد و خندان از آنجا میگذشتند گویی در مراسم جشن و سرور شرکت کردهاند...»
از ارتباط قدرت و اخلاق صحبت کردیم و حتی در توضیح نظریات نیچه به این کتاب استناد کردیم. کتاب گلاور به خوبی نشان میدهد که چطور جنایت در سایهی اخلاق رخ میدهد. سهل است، اخلاق کاری میکند که جنایت خونسردانه و بدون عذاب وجدان انجام شود. درست همانند آنچه داعشیان میکردند.
نویسنده در پیشگفتار این کتاب، موضوع را روشنتر میکند:
«از نخستین باری که از نسل کشی آلمانی ها باخبر شدم با خودم می اندیشیدم که چگونه افراد می توانند مرتکب چنین جنایاتی شوند. این پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و در اکثر مطالبی که در زمینه ی فلسفه می نوشتم بروز پیدا می کرد. درباره ی مسائل اخلاقی در ارتباط با گرفتن جان دیگران و کاربرد دانش ژنتیک چندین کتاب نوشتم. ربط این موضوعات به پروژة ایجاد حلقه های دفاعی مطمئن تر در برابر احیای سیاست های نازی نیازی به تاکید ندارد. ولی هنگامی که درباره ی مسائل به ظاهر خنثی تر از قبیل هویت فردی می نویسیم، ناخواسته به سوی نوشتن درباره ی وحشیگری های اخیر انسان ها کشیده می شوم. بنابراین فکر کردم بهتر است به جای طرح این مسائل در حاشیه ی موضوعات دیگر، مستقیما درباره ی آن ها سخن بگویم. کتاب حاضر کوششی است برای بخشیدن بعدی تجربی به اخلاقیات. من در این کتاب از اخلاق برای طرح پرسش هایی در برابر تاریخ استفاده کرده ام و سعی کرده ام متقابلا از تاریخ برای ارئه تصویری از استعدادهای پنهان انسان استفاده کنم که به اخلاقیات ربط پیدا می کنند.»
در بخشی از کتاب انسانیت: تاریخ اخلاقی سده بیستم میخوانیم:
«نگارش این کتاب بیش از ده سال طول کشید. یکی از انگیزه های این کار، دیداری بود از لهستان به دعوت سخاوتمندانه تونی کوئینتون برای گوش سپردن به سخنرانی اش درباره ارزش های انسانی در ورشو و شرکت در کنفرانس اخلاق. در آن زمان لهستان حکومتی کمونیستی داشت. به هنگام صرف نهار در روز نخست، کنار فیلسوفی لهستانی به نام کلمنس شانیافسکی نشسته بودم. در گفت وگویی که با هم داشتیم از زندگی اش گفت. در سال ۱۹۳۹ که نازی ها به لهستان حمله کردند او نوجوان بود. پدرش که روزنامه نگار بود، به دلیل خودداری از نوشتن برای روزنامه ای نازی تیرباران شد. کلمنس فلسفه را در دانشگاهی زیرزمینی خواند و در شورش ورشو شرکت کرد که طی آن بسیاری از دوستانش کشته شدند. خود او هم دستگیر و به آشویتس اعزام شد. بعدها به ماتهاوزن منتقلش کردند و در معادن به بیگاری گماردند. در پایان جنگ، کلمنس به دست امریکایی ها آزاد شد و به لهستان بازگشت و در دوران استالین و بعد از آن به تدریس فلسفه روی آورد. او یکی از بنیانگذاران گروه بحثی بود که بعدها در جنبش همبستگی نقشی ایفا کرد. وقتی با یکدیگر ملاقات کردیم، به تازگی به ریاست دانشگاه ورشو برگزیده شده بود، ولی حکومت به دلایل سیاسی او را رد کرده و گذرنامه اش را هم ضبط کرده بود.
وقتی از تاریخچه زندگی اش آگاه شدم، به این فکر افتادم که تجربیات گسترده او و سایر فیلسوفان لهستانی می تواند برای اندیشه اخلاقی چه چیزهای فراوانی به ارمغان آورد، و از محدودیت نوشته های انگلیسی زبان در باب اخلاق سخت به شگفت آمدم: محدودیتی که ناشی از بی خبری نسبی از برخی فجایع سده بیستم بود که زاییده دست انسانند. رخدادهای این قرن خشونت بار باید درس هایی درباره اخلاق به ما بیاموزد. انگلیسی های نسل من و نسل پس از من، بختیار بوده اند که از عواقب جنگ و دیگر بی رحمی ها تا حدود زیادی در امان ماندهاند. آدم باید خیلی احمق باشد که از این بابت حسرت بخورد؛ ولی احتمالاً آموختن از دلایل رخدادهایی که بخت مساعد ما را از آن ها دور نگه داشته است، می تواند به تفکر اخلاقی ما غنا بخشد و این، یکی از دلایل نگارش این کتاب است.»
۹. چنین گفت زرتشت
«از همهی کتابهای نیچه، چنین گفت زرتشت احتمالاً مهمترین و یقیناً معروفترینِ آنهاست. حتا بیش از معروف، کتابی تقریباً مردمی است: هر کسی آن را خوانده، یا دست کم، ورق زده است. اما همان شکلِ شاعرانهی این اثر، که همه را فریفته میسازد، گیجکننده است و بیشترِ وقتها خواننده از مرزِ این برخوردِ نخست فراتر نمیرود. از چنین مطالعهیی که هنوز بهپایاننرسیده کنار گذاشته میشود، در بهترین حالت، جز چند گزینگویهی خوشساخت چیزی به یاد نمیماند؛ گزین ـ گویههایی که بهتنهایی و جدا از بافتِ اصلی چهبسا بدترین تعابیرِ نادرست را نیز برانگیزد. پس چنین گفت زردتشت، کتابی که همزمان اینهمه جذاب و گمراهکننده است، چه معنایی دارد؟ چرا گفتارش هنوز به ما مربوط میشود؟»
چنین گفت زرتشت یک داستان فلسفی و شاعرانه است که طی سالهای ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۵ توسط فریدریش نیچه، فیلسوف و شاعر آلمانی نوشته شده است. نیچه در این کتاب عقاید خود را از زبان شخصیت اصلی کتاب که شخصی به نام زرتشت است و از زرتشت پیامبر ایرانی گرفته شده است، بیان میکند.
نیچه در این کتاب توضیح می دهد که چگونه زرتشت، پیامبری کهن از دیار پارس، از خلوتکده ی خود در کوهستان پایین می آید تا خبری را به مردم اعلام کند و بگوید که ابَرانسان، یا انسانی که تجلی الوهیتی جدید است، جانشین خلف و ادامه دهنده ی راه او خواهد بود. اندیشه های نیچه، همچون نظریه ی ابَرانسان و میل به قدرت، سال ها بعد توسط برخی متفکران از جمله اندیشمندان نازی مورد استناد قرار گرفتند.
در اولین نگاه و با خواندن عنوان کتاب چنین گفت زرتشت، بهنظر میرسد که محتوای اصلی کتاب درخصوص زرتشت، پیامبر باستانی ایران زمین است، اما با مطالعه کمی از کتاب متوجه میشویم که این نوشته، بیشتر برداشت آزاد فردریش نیچه از شخصیتی به نام زرتشت است.
کتاب چنین گفت زرتشت حاوی نظریاتی چون «مرگ خدا» و «بازگشت جاودانه» به کاملترین صورت خود است. زرتشت پس از ده سال عزلت در کوههای آلپ احساس میکند که میخواهد شهد خرد خویش را به انسانها بچشاند، پس به شهر فرود میآید؛ اما مردم به صدای برخاسته از الهام گوش نمیدهند، زیرا جز به کف زدن برای بندبازیهای یک بندباز توجه ندارند و به سخنان او که آنها را نمیفهمند میخندند.
بخشهایی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه:
«دوستان من! دوستتان را طعنهای زدهاند: «زرتشت را بنگرید که در میانِ ما چنان میگردد که گویی در میانِ جانوران میگردد!» اما همان به که میگفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان میگردد که در میان جانوران.» مرد دانا انسان را چنین مینامد: جانوری با گونههای سرخ.»
«از همه ی نوشته ها، تنها آن را دوست دارم که با خون خود نوشته باشند. با خون بنویس، و تو خواهی آموخت که خون، روح است. خون بیگانه را دریافتن آسان نیست: بیزارم از آن همه کسان که به کاهلی می خوانند.»
«هر آن کس که می خواهد پرواز کردن بیاموزد، ابتدا بایستی ایستادن و راه رفتن و دویدن و صعود کردن و رقصیدن را یاد بگیرد. هیچ کس پرواز کردن را با پرواز کردن نمی آموزد!»
۱۰. شهریار
شر، آزادی، تضاد اجتماعی و امنیت مهمترین دغدغههای ماکیاولی نویسندهی این کتاب بودهاند. دغدغههایی که «شهریار» باید با آنها برخورد درستی داشته باشد. هدف از نوشتن این کتاب کمک به حفظ حکومت ایتالیایی آن زمان و تسلط آنها بر باقی نواحی اروپا بود.
کتاب شهریار مهمترین کتاب نیکولو برناردو ماکیاولی فیلسوف سیاسی اهل ایتالیا است. اندیشههای ماکیاولی هنوز بعد از حدود ۵۰۰ سال تازه هستند. با این وجود در زمان خودش خیلی به او اهمیتی نمیداند و او را از قدرت دور نگه داشته بودند. شهریار متن اصلی ماکیاولیسم بهشمار میرود. شهریار در سال ۱۵۱۳ میلادی نوشته شد ولی تا سال ۱۵۳۲ به چاپ نرسید.
شاید بزرگترین خدمتی که ماکیاولی کرد نشان دادن وجوهی از قدرت و قدرتمندان بود که هنوز هم همه حکومتها آن را پنهان میدارند.
او این کتاب را زمانی نوشت که تنها و در فقر زندگی میکرد با امید اینکه با نوشتن این کتاب پست حکومتی را به او بدهند؛ ماکیاولی «شهریار» را بعد از نوشتن به لورنزوی مدیچی، دوک اوربینو هدیه کرد به امید اینکه شغلی به او بدهد ولی نه تنها این اتفاق نیفتاد بلکه باز هم او را طرد کردند. نبوغ و اطلاعات ماکیاولی در چگونگی به دست آوردن قدرت و حفظ آن مردم را به وحشت انداخت تا اندازهای که مردم او را فردی شوم میدانستند که سعی دارد تا حکومتی خودکامه بسازد. شناخت نبوغ و شخصیت ماکیاولی بدون گذر زمان و شرایط زندگیاش ممکن نبود.
فرانسیس بیکن (که پایان سلطه کلیسا بر تفکر را بر پایه اندیشههای او میدانند) در مورد ماکیاولی گفته است: «ما به ماکیاولی مدیونیم که جهان سیاست و رهبران آن را، آنطوری که هستند به ما نشان می دهد نه آن طور که باید باشند.»
کتاب شهریار روشهایی را که از نظر ماکیاولی برای یک حکومت پایدار و قوی لازم است را در نه اصل بیان میکند که این اصول به نهگانه ماکیاولیسم شهرت دارد و شامل موارد زیر است:
1ـ همیشه در پی سود و منفعت خویش باش
2ـ جز خودت هیچکس را محترم ندان
3ـ بدی کن و اما همیشه وانمود کن که کار تو نیست و تو خوبی
4ـ حریص باش و در پی تصاحب همهچیز باش
5ـ درندهخو و خشن باش
6ـ در پی فرصتی برای فریب دیگران باش
7ـ دشمنانت را بکش و اگر لازم بود دوستانت را نیز
8ـ در رفتار با مردم مهربانی پیشه نکن و بهزور متوسل شو
9ـ همه تلاش خودت را روی جنگ معطوف کن
آخرین اصل از نظر او مهمترین اصل بوده است. ماکیاولی اعتقاد دارد مذهب باید در داخل حکومت دخیل باشد و حکومتی قوی است و پابرجا میماند که دارای مذهبی قوی باشد و دچار فساد نشود. او باور دارد رهبران باید تا حدودی دیکتاتور باشند زیرا این مردم زود دچار فساد میشوند به این روش از این فساد جلوگیری میشود. او بیرحمی را برای حاکمان مجاز میداند و ذکر میکند که برای رسیدن به هدف از هیچ خشونتی دریغ نکنند. او جنگ را مهمترین بخش یک حکومت میداند و آن را برای حفظ و توسعه قدرت ضروری میداند.
۱۱. لویاتان
کتاب لویاتان، اثری نوشته ی توماس هابز است که نخستین بار در سال 1651 منتشر شد. هابز بیشتر به خاطر این عقیده ی معروف خود شناخته می شود که وضعیت طبیعی انسانیت، باقی ماندن در شرایطی دائمی از جنگ است. علیرغم به چالش کشیده شدن توسط سایر فلاسفه، تئوری سکولار لویاتان درباره ی مطلق گرایی، جایگاه و توجیه پذیری خود را در طول زمان حفظ کرده است.
انسان، گرگِ انسان است. هیچ خطری برای یک انسان بزرگتر از «یک انسان دیگر» نیست. چون انسان خودخواه و شرور است. و حالا که اینطور است. باید دفع افسد به فاسد کرد. باید دولتی باشد که از ترس آن انسانها به جان هم نیفتند. در چنین نگاهی دولت اگرچه «شَر» اما شری اجتنابناپذیر است. شری که وجودش از ترس وجود شرِ بزرگتر (شر ذاتی و گرگوار انسانها) توجیه مییابد و این جوهرهی اصلی کتاب لویاتان است.
لویاتان هیولا یا اژدهای عظیمالجثهای اسطورهای است که از دریا سَرک میکِشد و مثل و مانند ندارد. لویاتان، اسطوره شری است که در گذر زمان دچار دگرگونیهای بسیار شده، این موجود اسطورهای از اسطورههای اوگاریتی وارد عهد عتیق شد و در تفاسیر یهودی تغییر شکل یافت و سپس در کتاب مکاشفه یوحنا ظاهر گشت و پس از آن در سنت دیوشناسی مسیحی یکی از شاهزادههای جهنم گردید. این موجود اسطورهای در آثار مکتوب یا هنری مذهب یهود و مسیحیت بسیار دیده میشود.
هابز حکومت را به چنین هیولایی تشبیه میکند و اجزای مختلف آن و کارکرد هریک و روابطشان با هم را به تفصیل توضیح میدهد.
توماس هابز در این کتاب میگوید انسان در وضعیت طبیعی با خشونت، همراه است و از جنگ و ستیز دست برنمیدارد و به همین دلیل به رهبری که به او امر و نهی کند نیاز دارد و برای پایان دادن به جنگ و خشونت، چاره کار این است که به «دولت قدرتمند» تن دهد و الزاماتش را بپذیرد.
مهمترین مفهومِ مشتقشدهی معاصر از نظریات توماس هابز، «قرارداد اجتماعی» است. که توسط جان رالز صورتبندی شده است. این نظریه به شکلی فلسفی اعمال قدرت حکومتی را توجیه و محدودیت آزادی را اجتنابناپذیر جلوه میدهد.
۱۲. خودآموز دیکتاتورها
کتاب خودآموز دیکتاتورها، نوشته رندال وود و کارمینه دولوکا است. این کتاب یک متن طنز در نقد رفتار دیکتاتورها است که با زبانی تند و گزنده یاد میدهد دیکتاتورها چطور رفتار میکنند.
این کتاب با بررسی تمام دیکتاتورهای مشهور جهان به خواننده یاد میدهد چطور یک دیکتاتور باشد. کتاب ۱۳ فصل دارد و در هر فصل به یکی از موضوعاتی که باعث شکلگیری، قدرت گرفتن و یا حتی افول قدرت یک دیکتتور میانجام صحبت میشود.
نویسندگان برای نوشتن خودآموز دیکتاتورها از منابع مختلفی کمک گرفتهاند تا ما با یک اثر ارزشمند تاریخی مواجه باشیم. اثری که در آن نویسندگان سعی کردهاند تمام وجوه زندگی یک دیکتاتور را زیر ذره بین ببرند و با دقت آن را تحلیل کنند. تحلیلهای آنها باعث میشود با مجموعه گزارشهای سادهای سر و کار نداشته باشیم و با خواندن کتاب خودآموز دیکتاتورها به عمق ماجرا بتوانیم پی بریم.
بر اساس تعریف این کتاب، دیکتاتور کسی است که از طریق فرایندهای دمکراتیک یعنی رایگیری چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم قدرت را در دست نگرفته باشد. پس با این حساب در این کتاب هم هوگو چاوز دیکتاتور است و هم هیتلر.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به علوم سیاسی و طنز پیشنهاد میکنیم. اما فراموش نکنید که هدف نویسندگان از نوشتن این کتاب مذمت و نقد دیکتاتوری است، نه ارائه دستورالعملهایی برای دیکتاتور شدن.
۱۳. مکتب دیکتاتورها
در سال ۱۹۳۹ دو آمریکایی راهی اروپا می شوند تا از تجربه اروپائیان درزمینه ی دیکتاتوری بهره گرفته و حکومتی این چنینی در ولایت خودشان راه بیندازند؛ همانند همه هالوها ماجرا برای این دو جوجه دیکتاتور بسیار جدی ست، آقای دابلیو قرار است رل دیکتاتور را بازی کند و آقای پیکاب مشاور ایدئولوژیک او را. اما چه کسی می تواند به آن ها رمز و راز دیکتاتوری را بیاموزد؟
اینیاتسیو سیلونه با چنین ایده ای شرایطی پیش می آورد تا در قالبی داستان گونه، اثری جدلی را درباره دیکتاتوری خلق کند. از این منظر کتاب او یادآور آثار کلاسیکی همانند شهریار ماکیاولی، آثار جدلی ولتر است و ... که با این شیوه نوشته شده اند.
در طول جلسات مباحثه ای که در سرتاسر کتاب برگزار می شود، شخصیت اصلی تومازوی کلبی ست که در واقع خود نویسنده را نمایندگی می کند و حرف او را در این جدل ها مطرح می کند.
کتاب ۱۴ فصل دارد و جز فصل نخست که شرح آشنایی و نخستین ملاقات این جمع است، ۱۳ فصل بعدی هرکدام به وجهی از وجوه اساسی حکومت های دیکتاتوری می پردازد و در دل آن نیز به نکاتی جزئی دراین باره اشاره می کند و در اغلب موارد نیز نگاه او طنازانه و پر از کنایه های جذاب است که حاصل در هم آمیختن ماهیت دیکتاتوری و موقعیت کمیک این دو هالو و خیالاتی ست که برای حکومت خود در آمریکا در سر می پرورانند.
۱۴. پاییز پدرسالار
«پاییز پدر سالار» رمانی است نوشته گابریل گارسیا مارکز که به وقایع تاریخی دوران دیکتاتوری فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا، آناستازیو سوموزا، و رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن بسیار نزدیک است. این داستان، که هجونامه هزل آمیز یک دیکتاتور آمریکای جنوبی است، سبک نگارشی متفاوت با همه آثار قبلی گارسیا مارکز دارد. داستان کتاب در مورد حاکم دیکتاتوری هست که در یک کشور کوچک حکومت میکند. پدر ژنرال مشخص نیست که چه کسی است و دیوانهوار عاشق مادرش است؛ طوری که پس از مرگ، مادرش را در مرتبه قدیسین میبیند و بارها مانند خدا از مادرش کمک میگیرد. مادر ژنرال زنی ساده و روستایی است که به مردم کمک میکند و شغلش رنگآمیزی پرندگان است. در ابتدا مردم او را دوست دارند و حتی او را در حدی مقدس میدانند که اعتقاد دارند او توانایی کنترل رویدادهای طبیعی را دارد. این دیکتاتور بیسواد که به ژنرال معروف است کمکم قدرت زیاد و خودکامگی را با هم در میآمیزد، مدت زیادی حکومت میکند و کمکم به فردی مستبد، شکاک و قاتل تبدیل میشود. ۵۰۰۰ فرزند نامشروع از همبسترهای مختلف خود به جا میگذارد و هرکس با او مخالف باشد را به قتل میرساند! پاییز دیکتاتور زمانی آغاز میشود که علیه او کودتا می شود و او مردم را نیز همراه خود نمیبیند. ساختار رمان به گونهای است که زمان در آن همواره به عقب و جلو میرود. همین موضوع باعث نیاز به تمرکز برای مطالعه این رمان میشود.
رمان پاییز پدرسالار، یکی از پیچیده ترین و جاه طلبانه ترین آثار گابریل گارسیا مارکز، داستانی درخشان درباره ی فساد ناشی از قدرت و حاکمی مستبد در یکی از جزایر دریای کارائیب است. در شخصیت دیکتاتور رمان پاییز پدرسالار، بهترین و بدترین خصایص انسانی-از کمک به فقرا، سخاوتمندی و خداترسی گرفته تا شیادی، خشونت و بی رحمی مطلق-را می توان به وضوح مشاهده کرد. گابریل گارسیا مارکز، استاد بلامنازع رئالیسم جادویی، به زیبایی حاکمی ستمگر و در حال مرگ را به تصویر کشیده که در زندان استبداد و خفقان خود اسیر شده است. رمان پاییز پدرسالار با به کارگیری سبکی مبتکرانه و رویاگونه و استفاده ای مطلوب از توصیفات نمادین، مخاطبین خود را به دنیایی خیالی و در عین حال، بسیار واقعی و باورپذیر می برد.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
«آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر ضد او، برایش دشوارتر می شود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می شود و این بدترین نوع تنهایی است. گرداگرد دیکتاتور را آدم هایی می گیرند که هدف شان جدا کردن کامل او از واقعیت است. همه چیز دست به دست هم می دهند تا تنهایی او را کامل کنند»
۱۵. کتاب سورِ بز نر
ماریا بارگاس یوسا سیاسیترین نویسندهی ادبی جهان است و نگاهی واقعگرایانهتر از امثال اُرول و مارکز به نقش قدرت و دیکتاتورها در زندگی مردم عادی دارد.
کتاب سور بز، رمانی نوشته ی ماریو بارگاس یوسا است که داستان پایان یک حکومت و تولد یک دموکراسی تحریف شده را روایت می کند. اورانیا کابرال که در تمام عمرش با احساسی از ترس و پوچی رو به رو بوده، به محل تولد خود، جمهوری دومینیکن بازمی گردد خود را دوباره در دل اتفاقات سال 1961 می یابد؛ زمانی که پایتخت هنوز شهر تروخیو نام داشت و یک پیرمرد، افسار زندگی سه میلیون انسان را در دست گرفته بود. رافائل تروخیو، دیکتاتوری فاسد که مردم کشورش به او لقب بز داده بودند، کشور را با باج گیری و خشونت اداره می کند. اما اوضاع دارد از کنترل تروخیو خارج می شود چرا که توطئه ای علیه او در حال شکل گیری است و نیروهایی انقلابی نیز شورش خود را بر علیه او آغاز کرده اند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم
«وقتی لیموزین رئیس راه افتاد و او را در مرداب متعفن جا گذاشت، ژنرال خوزه رنه رومان سر تا پا میلرزید، مثل زمانی که در داخابون، در محدوده مرزی هائیتی ـ دومینیکن، در نقش سرباز ساده، ابتدای دوران نظامیگری را میگذراند، که چیزی نمانده بود از تب مرداب قالب تهی کند. سالها بود که تروخیللو با او بدرفتاری میکرد، فرصت داد تا اعضای خانواده و دیگران دربارهاش تجسس کنند، بیتوجهی کنند و به بهانههای گوناگون کله پوک بنامند. و هیچ وقت مثل امشب به او تحقیر و توهین نکرده بود. پیش از آنکه روانه پایگاه نیروی هوایی سان ایزیدرو شود، منتظر ماند تا لرزش اندامش فروکش کند. افسر نگهبان وقتی فرمانده نیروهای مسلح را دید که پای پیاده و با لباسهای گلی از تاریکی میآید، یکه خورد. ژنرال ویرخیلیو گارسیا تروخیللو فرمانده پایگاه سان ایزیدرو و برادرزن رومان ــ او برادر دوقلوی میرهیا بود ــ آنجا نبود، ولی وزیر نیروهای مسلح همه نظامیان را جمع کرد و مورد مجازات قرار داد: لوله شکستهای که عالیجناب را آزردهخاطر کرده، باید بیدرنگ تعمیر شود، در غیر این صورت به بدترین نحو ممکن مجازات خواهند شد. رئیس برای بازبینی محل، مراجعت خواهد کرد، و همه میدانید که در زمینه بهداشت ایشان کوچکترین گذشتی نمیکند. جیپی با راننده خواست تا او را به منزل برساند و پیش از آنکه راه بیافتد لباسها را عوض نکرد و سر و صورت را هم نشست. در حین حرکت جیپ به شهر سیوداد تروخیللو با خود میگفت، این لرزش اندام ربطی به پرخاش رئیس ندارد، بلکه به تشنجی مربوط میشود که طی گفتوگوی تلفنی پی برد که نیکوکار عصبانی شده بود. در طول روز هزار بار به خود گفت امکان ندارد، مطلقا امکان ندارد رئیس از توطئهای که پدر تعمیدی لوئیس آمیاما و دوست صمیمیاش ژنرال خوآن توماس به کار بسته بودند، بو برده باشد. رئیس به او زنگ نزده بود، دستور داده بود دستگیرشکنند و حالا در لاکوآرنتا، یا ال نواِوه به سر میبرد. با این وجود فشار روحی باعث شد هنگام ناهار یک لقمه هم نتواند بخورد. باری، با وجود ناراحتی، روزنهای بود که معلوم شد علت اصلی ناسزاگویی رئیس به لوله شکسته مربوط میشد و نه توطئه. فرض اینکه اگر تروخیللو پی میبرد او هم توطئهگر است، خون در رگهایش منجمد میشد. اتهامهای زیادی میشد وارد کرد، ولی موجود ترسویی نبود. از همان ابتدای سربازی همیشه در هر مأموریتی شهامت خود را به اثبات میرساند و در موقع خطر بدون واهمه دست به کار میشد. و با این رفتار در جمع همردیفها و ردههای پایین شهرتی به هم زد. همیشه جنگجوی خوبی بود، چه با دست خالی و چه با مشت گره کرده. هرگز اجازه نداد کسی به او بیاحترامی روا دارد... ولی مثل بسیاری از افسران، و بسیاری از مردم دومینیکن در برابر تروخیللو شهامت و وجدانش فروکش میکرد، فکر و عضلاتش از کار میافتاد و بردهوار تسلیم میشد. اغلب از خود میپرسید چرا فقط در حضور رئیس ــ صدای زیر و رسا و خیرهگی نگاهش ــ از نظر رفتاری تسلیم میشود.»
۱۶. تو زودتر بکش!
چطور میتوان هم بره بود و هم گرگ؟ هم ظالم بود و مظلوم و هم جلاد بود و هم قربانی. پاسخ این سوال به «حضور و غیاب» از قدرت بستگی دارد. این قدرت است که بودن یا نبودنش تعیین میکند که شما در کدام طرف باشید. و به عبارتی: «مسئله این است: قدرتمند بودن یا قدرتمند نبودن» گزارهای که در شکلگیری و سرنوشت اسرائیل و هر آنچه در این بین رخ داده است خودنمایی میکند:
چنین میشود که مردمانی که بزرگترین قربانیان هیتلر و نژادپرستی و هلوکاست بودهاند، خود به بزرگترین نمادهای ستم، نژادپرستی و جنایت در تاریخ معاصر بدل میشوند.
باز اینجا همان جابهجایی پارادایمهای اخلاقی در سایهی قدرت را میبینیم (به مدد قدرت هر چیزی اخلاقی می شود) همانطور که نیچه اخلاقی منحطتر به جای اخلاق منحط مسیحی-یهودی را پیشنهاد میداد و این اخلاق توسط هیتلر به کار گرفته شد، یهودیان و اوانجلیستها پاتکی به این حمله زدند و تاریکترین و قدرتسالارانهترین سویههای اخلاق مسیحی-یهودی را باز-تولید کردند تا راهنمایی قاطع برای جنگ جدید صلیبی-عبری آنها باشد.
با چنین پیشزمینهای اسرائیل به گواه گزارشات معتبر از خود اسرائیلیها بر پایهی جنگ، ترور و لابیهای ناسالم و غیرشفاف استوار مانده است. عریانترین و صریحترین شمایل کاربرد قدرت و مهمتر از آن همچنان اثربخش بودنش در قرن ۲۱، در این سوژه نمود پیدا میکند. جایی که قانون جنگل (قانون زور) مهمترین و ابدیترین قانون است و ضمانتهای اجراییاش هم زر و زور و تزویر است. به بیانی دیگر تو زر و زور و تزویر داشته باش و بر سبیل شاه نقاره بزن!
در همین راستا تو زودتر بکُش نوشته رونین برگمن، روایتی از ۶۰ سال ترورهای نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل، شاملِ ترور مبارزین فلسطینی تا ترور عماد مغنیه، فرماندهی حزبالله لبنان و دانشمندان هستهای و موشکی ایران است.
گرچه موضوع فلسطین و اسرائیل، در اخبار جامعهٔ ما حضوری هر روزه دارد، یکی از ابعادی که خلأ وجود آن به طور ملموس حس میشود، بررسی روایت طرف مقابل است. بررسی روایت اسرائیلیها ما را با روایت خودشان از خودشان آشنا میکند.
مجموعه تو زودتر بکُش، توسط یکی از سرشناسترین نویسندگان به اصطلاح «اسرائیلی» به نام رونین برگمن نوشته است. برگمن سالیان طولانی است که در عرصهٔ «ژورنالیسم تحقیقی» فعالیت دارد.
کتاب، روایتی «اسرائیلی» از پیشزمینهها و روند تشکیل سازمانهای اطلاعاتی این رژیم است و در این بین بیش از هرچیز بر ترورهای صورت گرفته از سوی این دستگاهها (یا به تعبیر خود کتاب، «قتلهای هدفمند» آنها) تمرکز دارد.
برگمن، برای به دست آوردن تصویری از سیر و عملکرد این دستگاهها، هزاران سند (که برخی از آنها، محرمانه بوده و به صورت غیرقانونی در اختیار او قرار گرفته) و تعداد بیشماری کتاب و مقاله را بررسی کرده است. اما اهمیت بیشتر این کتاب، به صدها مصاحبهٔ اختصاصی نویسنده با کسانی برمیگردد که خود به صورت مستقیم در این سازمانها (یا در وقایع مورد اشاره در کتاب) حضور داشتهاند و رتبهٔ سازمانی یا عملیاتی برخی از آنها نیز در بالاترین سطح بوده و همین، اطلاعات آنها را به معنای دقیق کلمه «دست اول» کرده است.
نویسندهٔ کتاب و تکتک راویانش، از صمیم قلب به حقانیت اسرائیل و ضرورت استمرار حیاتش ایمان دارند. و در حقیقت و به صورتی قابل پیشبینی از زاویهای اخلاقی به آن نگاه میکنند. (و برخی از آنها، برای این باورشان دست به قتلهای متعدد، آدمربایی، شکنجه و ... هم زده و بیپروا و بدون خجالت، آنها را در همین کتاب بازگو هم نمودهاند)
کتاب به صورت قانعکننده و مستندی توجیه میکند . نشان میدهد که بُکش، چون «کشتن جواب میدهد!» گویی اسرائیل در طی چند دهه از عمر خود نوزادی بوده است که با خون مخالفان خود تغذیه شده، رشد کرده و حالا به بالغی توانا تبدیل شده است. بالغی که اشتهای بیشتری هم برای ریختن خون و اعمال قدرت از خود نشان میدهد!
منبع: تاریخ قدرت در روزنوشتههای علی حیدری<br/>
مطلبی دیگر از این انتشارات
جوان ناکام: ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور عادتهای خود را تغییر بدهیم؟! + ۶ توصیهی بنیادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما مطلقهها و این ورشکستههای سیاسی!