درباره معشوقه‌ای به نام کتاب: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها


همۀ ما حتما شنیده‌ایم که می‌گویند فلانی عشقِ کتاب است. اما "عاشق کتاب" وصف چه کسی است؟ یک ملاک روشن برای شناختن چنین فردی، تماشای رفتار او هنگام عبور از جلوی یک مغازۀ کتابفروشی است. عاشقان کتاب، حتی اگر پولی در بساطشان نباشد (که معمولا هم نیست)، ترجیح می‌دهند وارد کتابفروشی شوند و گشتی در آن بزنند. دید زدن کتاب‌ها، گاهی دل‌انگیزتر از دید زدن دختر همسایه در ایام نوجوانی است!

نفس تماشا کردن کتاب‌ها، برداشتن آن‌ها از قفسه‌های کتاب، تورق آن‌ها، حتی بو کردن آن‌ها! توجه به اینکه وقت اندک است و از هر کتاب یکی دو صفحه بیشتر نمی‌توانی بخوانی، و نیز وقوف به این واقعیت تلخ (یا چه بسا شیرین) که آن‌قدرها هم مرفه نیستی تا بتوانی هر کتابی را که دلبری می‌کند و چشمک می‌زند بخری و لاجرم باید با همین تورق سریع تصمیم بگیری که مثلا از بین این ده نمایشنامۀ چخوف و ایبسن که پیش رویت قرار دارند، چند تایی را انتخاب کنی برای خریدن، خودش دست کمی از دشواری انتخاب این یا آن زیبارو ندارد.

در نمایشنامۀ "شب هزار و یکم"، اثر بهرام بیضایی، ضحاک با دو دختردایی‌اش، شهرناز و ارنواز، ازدواج کرده است و شبی از شب‌ها که همسرانش از سختی زیستن با او شِکوه می‌کنند، در جواب آن‌ها می‌گوید: «شما نمی‌دانید... با دو مه‌پیکر به بستر رفتن چیست؛ چون نمی‌دانی کدام را برگزینی که زیان نکرده باشی!»

وقتی هم در کتابفروشی در برابر انبوهی از کتاب‌های خواندنی (نمایشنامه و رمان و کتب تاریخی و علمی و ادبی و سیاسی و ...) قرار داری، گاهی واقعا نمی‌دانی کدام را برگزینی که زیان نکرده باشی. عمر کوتاه است و کتاب بسیار و انتخاب دشوار.

آیدا، همسر شاملو، چند روز پس از مرگ شاعر گفت که شاملو همیشه هفت هشت کتاب را با هم می‌خواند. یک کتاب کنار مبل، یک کتاب کنار تختخواب، یک کتاب روی میز کارش، یک کتاب کنار کجا. دلیل شاملو هم برای چندکتاب‌خوانی این بود که عمر کوتاه است و باید خواند.

به قول شریعتی: «اگر می‌خواهی اسیر هیچ دیکتاتوری نشوی، بخوان و بخوان و بخوان.» بگذریم که برخی از بزرگان اندیشه، پس از کلی کتاب‌خواندن، گرفتار جاذبۀ "دست‌های دیکتاتور" شدند.

از مطلع کلام دور نیفتیم. عاشقان کتاب کسانی‌اند که از کنار کتابفروشی و کله‌پزی و فلان بوتیک شیک خیابان ولیعصر، یکسان عبور نمی‌کنند. کتابفروشی را خوش دارند. نه فقط خریدن و خواندن، که حتی دیدن کتاب‌ها نیز برایشان خوشایند است.

اما سوای این ملاک، لذتِ خواندنِ متن هم ملاک دیگری است برای تشخیص عشاق کتاب. هر کسی که کرمِ کتاب است، مثلا شاگرداول‌ها در دبیرستان و دانشگاه، لزوما از خواندن کتاب لذت نمی‌برد. بسیاری کتاب پشت کتاب می‌خوانند برای رسیدن به موفقیت.

برقراری چنین نسبتی با کتاب البته اشکالی ندارد ولی خصلت این نسبت، عاقلانه است نه عاشقانه. یا کسی که کتاب می‌خواند برای کسب قدرت، عضویت او هم در کلوپ عاشقان کتاب مشکوک است.

دانش البته قدرت می‌آورد. قدرت هم فقط سیاسی نیست؛ قدرت اجتماعی هم داریم. عاشقان کتاب، از آنجا که بیش از دیگران کتاب می‌خوانند، دانایی بیشتری نصیبشان می‌شود و همین دانایی، کم و بیش به آن‌ها قدرت می‌بخشد.

مثلا در دانشگاه یا در محل کار یا در یک میهمانی دوستانه یا خانوادگی، با دانسته‌هایشان ابراز وجود و گاه حتی دلبری می‌کنند. اینکه زنانِ جوانِ بسیاری شیفتۀ پیرمردها یا مردان مسن می‌شوند، علتش همین قدرتِ ناشی از دانایی است. پیرمرد حکمت می‌بارد و در قلب بانو عشق می‌کارد!

اما بین لذت مطالعه و قدرت ناشی از آن نسبتی وجود دارد. در دوراهیِ لذت و قدرت، اگر هدف اصلی ما از "مطالعه" کسب لذت باشد، عاشق کتابیم اما اگر هدف اصلی رسیدن به قدرت باشد، نه چنانیم که در زمرۀ عاشقان کتاب درآییم.

البته از سنت تکامل الهی نباید غافل بود. ممکن است کسی در ابتدا کِرمِ کتاب یا خرخوان باشد یا از سر قدرت‌طلبی (اجتماعی یا سیاسی) کتاب بخواند، ولی به تدریج جزو عاشقان کتاب شود.

در بین بزرگان خودمان، استاد ملکیان گفته است که درایام جوانی، با احمد مسجدجامعی به کتابخانه می‌رفتند و قرارشان این بوده که از صبح تا عصر، بکوب بخوانند و تا 500 صفحه نمی‌خواندند، از کتابخانه خارج نمی‌شدند. البته استاد افزوده است که این شیوۀ کتابخوانی مفید نبود.


دکتر بشیریه هم دربارۀ دوران جوانی‌اش گفته است: «به اصطلاحِ آن زمان، من دانشجوی خرخوانی بودم. من حتی خوابگاه که مرکز فعالیت سیاسی بود، نرفتم. من در درخونگاه نزدیک توپخانه اتاقی اجاره کردم و در انزوا به سر می‌بردم. صبح تا شب می‌نشستم در درخونگاه و کتاب می‌خواندم ولی واقعا خواندن آن کتاب‌ها اتلاف وقت بود.»

ظاهرا هر کتابخوانی در زندگی‌اش دیر یا زود به این نتیجه می‌رسد که پرخوانی، مثل پرخوری، چیز خوبی نیست؛ اما مشکل این است که عالِم و عاشق با یکدیگر فرق دارند. عالمان و محققان ناگزیر از پرخوانی‌اند.

علاوه بر این، آن‌ها هر کتابی را لزوما از اول تا آخر نمی‌خوانند. بسته به موضوع تحقیقشان، ناگزیرند بخش‌هایی از کتاب‌های گوناگون را بخوانند. اولِ این کتاب، وسطِ آن کتاب یا آخرِ آن یکی کتاب را می‌خوانند. در این صورت چطور می‌توانند با آن کتاب‌ها نسبتی عاشقانه برقرار کنند؟

متفکران قطعا کمتر از محققان کتاب می‌خوانند. آن‌ها کمتر می‌خوانند و بیشتر فکر می‌کنند. دکتر سروش جایی گفته بود: من روزی سه چهار ساعت کتاب می‌خوانم و وقتِ بیشتری را فکر می‌کنم.

مرتضی مطهری هم در بحث از یکی نبودن "سواد" (یا مطالعه) و "تفکر"، نقل کرده است که از یک روستایی پرسیدند: «شما سواد داری؟» او هم جواب داد: «سواد ندارم، ولی فکر می‌کنم.» اما نکته این است که تفکر عمیق، بی سواد و مطالعه ممکن نمی‌شود.

گفته‌اند ابوذر غفاری شب‌ها در خلوتِ بیابان، غرق تفکر می‌شد. تفکر در صفات و آیات الهی. اما ابوذر اهل کتاب‌خواندن نبود. سلمان فارسی اما کتاب زیاد خوانده بود و زیاد هم فکر می‌کرد. شاید به همین دلیل پیامبر گفته است: اگر ابوذر می‌دانست چه در قلب سلمان می‌گذرد، او را می‌کشت (یا تکفیر می‌کرد).

تفکرِ پس از مطالعۀ وسیع و عمیق، لاجرم عمق بیشتری هم دارد و نتایج چنین تفکری، ممکن است بر فردی که تفکرش عمق کمتری دارد، گران آید و او را به خشم آرد.

در بین عرفا هم کسانی اهل "مشاهده" بودند و مولوی در وصفشان گفته است: دفتر صوفی سواد و حرف نیست/ جز دلِ اسپید همچون برف نیست. اما کسان دیگری هم بودند که کوله‌باری از سواد را با خود حمل می‌کردند. مولانا و محی‌الدین عربی جزو همین گروه بودند و به همین دلیل آثار و مکتوباتشان بسیار بیشتر از بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی و شمس تبریزی است.

عرفایی که در زمرۀ علما نبودند، به مشاهده و رستگاری می‌رسیدند ولی میراث مکتوب پر و پیمانی برای آیندگان باقی نمی‌گذاشتند. عارفانی از این دست متفکر نبودند، ولی مولانا و محی‌الدین چرا.

خلاصه اینکه، محقق و عالِم‌شدن به کنار، برای متفکر شدن هم ناگزیری کتاب‌های گوناگون بخوانی. و کسی که صدها کتاب می‌خواند، شاید عاشق کتاب به مثابه یک "کلی" باشد ولی قطعا عاشق اکثر کتاب‌هایی که خوانده، نیست.

در واقع در زندگیِ عاشقانِ کتاب، احتمالا سه جور کتاب وجود دارد: کتاب‌های عزت‌بخش و لذت‌بخش و جهت‌‌بخش.

بعضی کتاب‌ها را می‌خوانیم تا معیشت و منزلت درخوری پیدا کنیم. پاره‌ای از کتب را هم می‌خوانیم تا وقتمان خوش شود و از زندگی لذت ببریم.

لذت از مطالعه در مورد کتاب‌های عزت‌بخش طریقیت دارد نه موضوعیت. هدف مطالعۀ کتاب‌هایی هم که به قصد "لذت‌بردن از خواندنِ متن" به سراغشان رفته‌ایم، ارتقای مقام و رونق معاش نیست.

البته این امور گاه متداخل است. یعنی گاهی کتابی را می‌خوانیم  برای بالارفتن از نردبان ترقی، ولی از خواندنش لذتی عمیق هم نصیبمان می‌شود. گاهی هم به سراغ کتابی می‌رویم تا نیمه‌شب‌هایمان را خوشایند کند ولی با خواندنش نان‌مان در روغن می‌رود!

غرض اینکه: «هر که کارَد، قصد گندم باشدش/ کاه خود اندر تبع می‌آیدش». اینکه هدفمان از خواندن یک کتاب چیست، دال بر این نیست که مطالعۀ آن کتاب برکات دیگری جز تحقق همان هدف نخواهد داشت.

این حکم می‌تواند شامل حال کتاب‌های جهت‌بخش هم باشد. یعنی سرنوشت ناگهان کتابی را نثارمان کند که خواندنش جهت زندگی ما را از بیخ و بن تغییر دهد و درست در اثر همین دگرگونی، ما به لذت و عزت هم برسیم.

کاری که شمس با مولانا کرد، انجیل با سنت آگوستین کرد. یعنی خواندن آیه‌ای از آیات انجیل، زندگی سنت آگوستین را دگرگون کرد و این دگرگونی، منشأ نام و مقام بلند او در تاریخ مسیحیت و عرفان و ایمان شد و آن گناهکار بیکاره و عیاش را به قدیسی ابدی بدل کرد.

کتاب‌های جهت‌بخش، اگر سرگردان باشیم، به زندگی ما جهت می‌بخشند. اگر هم سرگردان نباشیم، به زندگی ما جهت تازه‌ای می‌بخشند. در هر صورت، خصلتی انقلابی دارند. چیزی را در ما از بین می‌برند تا چیز تازه‌ای در ما ایجاد کنند و از ما موجود نوینی بسازند.

عاشقان کتاب، به معنای دقیق و عمیق کلمه، کسانی هستند که تجربۀ مواجهه با چنین کتاب‌هایی را از سر گذرانده باشند. در غیاب چنین تجربه‌ای، بسیار بعید است که ما حقیقتا عاشق کتاب شویم.

هرمنوتیسین‌ها گفته‌اند که هرمنوتیک تا پایان قرن هجدهم فن تفسیر متون بود و در قرن نوزدهم به صورت روش‌شناسی علوم انسانی درآمد و در قرن بیستم معطوف شد به خودِ اگزیستانس. آنچه در بالا مسامحتا کتاب‌های جهت‌بخش (به زندگی و شخصیت افراد) نامیدیم، از نظر گادامر در آثار هنری مصداق پیدا می‌کند.

گادامر در بحث از "رویداد فهم" به این نکته اشاره می‌کند که مواجهۀ سوژه با اثر هنری، به تحول سوژه می‌انجامد. او در کتاب مهم "حقیقت و روش" شعری از ریلکه را نقل می‌کند: اثر هنری همیشه پندم می‌دهد "باید زندگی‌ات را تغییر دهی!"

گادامر اثر هنری را صرفا مولد شعف زیباشناختی نمی‌داند بلکه آن را در وهلۀ نخست عرصۀ مواجهه با حقیقت می‌داند و همین مواجهه است که موجب می‌شود نگرش ما گسترش یابد یا حتی به دگردیسی تن دهد.

هر کتابی که ما را کم و بیش به تجربۀ "مواجهه با حقیقت" نائل کند، همین تاثیر را بر ذهنیت و شخصیت ما می‌گذارد؛ تاثیری که پتانسیلی از دگرگونیِ انقلابی را در بطن خود دارد. و کتابی که با ما چنین کند، بی‌تردید ما را عاشق خودش می‌کند؛ چراکه عشق چیزی نیست جز تاثیرگذاریِ عمیق معشوق بر عاشق.

کسی که عاشق می‌شود، انقلابی را از سر می‌گذراند. یعنی به فرایندی از دگردیسی تن می‌دهد و دگرگون می‌شود. همچنین عاشق به تبع معشوق رفتار می‌کند؛ چنان‌که رقصنده به تبع ریتم موسیقی می‌رقصد.

خوانندۀ کتاب نیز خودش را می‌سپارد به دست صفحات و کلمات کتاب. کسی که دل به دینامیسم یک کتاب می‌دهد و در زندگی‌اش با ریتم موسیقی آن کتاب می‌رقصد و زندگی‌اش زیر و رو می‌شود، قطعا دچار آن کتاب شده است. و - به قول سهراب سپهری - «دچار یعنی عاشق». دچار یعنی ناچار.