ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
درباره نادر ابراهیمی؛ پیلتن و پیر، حتی در جوانی!
میگویند، نادر ابراهیمی عادت داشته است، کارهایی را که برای یک سال برنامهریزی میکرده با خط خوش و درشت مینوشته و روی دیوار اتاقش میزده است. او در اواخر عمرش یادداشتی نوشت تا به مفاد آن پایبند باشد.
متن یادداشت چنین است:
آخرین سال و آخرین فرصت برای خودسازی:
آهسته حرف بزن؛ بسیار آهسته
و کم؛ بسیار کم حرف بزن. در حدِ ضروریات واقعی
و کمکم به کمترین مقدار ممکن بخور تا رسیدن به عادت مسلط کمخوری
گرسنه باش و در پرهیز کامل از چربی، شیرینی، نمک، سرخ کردنی، برنج و سپس نان و شکر
مطلقا وقتکشی نکن، مطلقا...
در رفتار به افراد خانواده به خصوص همسر فوقالعاده باش، فوقالعاده مهربان و صبور
صرفهجو، صرفهجو در حدی کاملا محسوس و عالی، صرفهجو...
و تمیز، تمیز به حد افراط...
و به حد کشندهای بنویس...
این آخرین توصیههای مردی عجیب است. مردی جامعالاطراف. به غایت سخت و به غایت ظریف. شاید چونانِ الماس.
ارائه فهرست کاملی از شغلهای نادر ابراهیمی، کار دشواری است. او خودش در دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» ضمن شرح وقایع زندگیاش، به فعالیتهای گوناگون خود نیز پرداختهاست. ابراهیمی در طول زندگیاش کارهای زیادی را تجربه کرده است. او هم آب حوض کشیده و هم به ترجمه و تصویرگری کتاب و نویسندگی پرداخته است.
کمککارگری تعمیرگاه سیار در ترکمنصحرا، کارگری چاپخانه، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحهبندی روزنامه و مجله و کارهای چاپ دیگر، میرزایی یک حجره فرش در بازار، مترجمی، ویراستاری، ایرانشناسی عملی و چاپ مقالههای ایرانشناختی، فیلمسازی مستند و سینمایی، مصور کردن کتابهای کودکان، مدیریت یک کتابفروشی، خطاطی، نقاشی روی روسری و لباس و تدریس در دانشگاهها از او مرد بزرگی ساخت به نام نادر ابراهیمی!
شاید خیلی از ما با «یک عاشقانه آرام» خاطره داشته باشیم. در این رمان عاشقانه با بیان داستانی خواندنی از زندگی یک زوج و در لابلای ماجراهای پیش آمده برای آنها، با قلمش گفتوگوهای جذابی را خلق میکند که مخاطبش را به فکر وا میدارد و او را متوجه این موضوع میکند که نباید به عشق به چشم یک خاطره و عادت نگاه کرد. ابراهیمی در یک عاشقانه آرام، عاشقانه مینویسد و در پس این عاشقانه، مضامینی جهانشمول را به مخاطبان خود منتقل میکند.
با این حال بدون شک مهمترین اثر او «آتش بدون دود» است. رمانی ۳ جلدی دربارهی ترکمنهای ایرانی که همچون خالقش سخت و شیرین است. دژم و نرم.
نویسنده در این رمان بلند از اشاره به فرهنگ و زندگی تاریخی در ترکمنصحرا به شیوهای داستانی-تاریخی به بیان مبارزات انقلابی معاصر پرداخته است.
قهرمان رمان در جلد اول گالان اوجا نام دارد که یک قهرمان اسطورهای ترکمن بهشمار میرود. یلی رستمگون و خونریز که عاشق تهمینهای میشد که سولماز نام دارد.
داستان اینطور شروع میشود که:
دو قبیله بزرگ صحرای ترکمن، یموت و گوکلان نام دارند. گالان اوجا پسر یازی اوجا بزرگ روستای ایری بوغوز (اگری بوغاز) یگانه پهلوان صحراست و خاک آفتابسوخته این صحرا تاکنون پهلوانی چون او به خود ندیده است.
سولماز اوچی هم یگانه دختر زیباروی صحراست و خاک برهنه این صحرا خوبرویی چون او را به یاد ندارد. گالان از قبیله یموت است و سولماز از قبیله گوکلان. روزی دوستی، برادری یا هر نان پاک خوردهٔ دیگری از خوبیهای سولماز برای گالان میگوید و آنگاه بزرگترین عشق صحرا شکل میگیرد. پس از آن گالان اوجا سولماز را در هنگام آوردن آب از چشمه میبیند و سولمار در گفتگوی با گالان اوجا به او قول میدهد که اگر بتواند او را چادرشان بردارد همسر او میشود.
یموت و گوکلان به سبب جنگهای خونین -که اکنون هم گالان و برادران سولماز سردمداران چنین جنگی هستند- قسم خوردهاند که نه یموت از گوکلان دختر بستاند نه گوکلان از یموت. گالان اما عاشق است و رسم نمایشی صحرا - ربودن دختر از خانه پدرش- را به شیوهای واقعی و مرگ طلبانه برپا میکند.
شبهنگام که سولماز به همراه پدر و برادران شیردلش در چادر شام میخورند گالان با اسبش وارد چادر میشود، سولماز را در بر میگیرد و به حالتی قهرمانانه به یموت بازمیگردد. پدر سولماز (بیوک اوچی کدخدای گمیشان) در اوج خشم آینده را نیک و روشن میبیند: شاید سولماز باعث وحدت صحرا شود…
در بخشی از رمان آتش بدون دود میخوانیم:
«پدرم میگوید از سولماز بگذر که رنج میآورد مادرم گریه می کند از سولماز بگذر که مرگ می آورد خواهرهایم به من نگاه می کنند . . . با خشم که ذلیل دختری شده ام آه سولماز . . . اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است... به کوه می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم... به دریا می گویم سولماز را می خواهم جواب می دهد من هم... در خواب می گویم سولماز را می خواهم جواب می شنوم من هم... اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . . زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟»
بله! جالب است که ابراهیمی، با وجود اشتغال در حرفههای مرتبط و نامرتبط با رشتهی تحصیلیاش، هرگز نوشتن را رها نکرد. او از ۱۵ سالگی نوشتن را آغاز کرد.
«تو باید باد، برف، باران، آفتاب، درختان، چشمهها، کوهها و همهی بوتههای خار را دوست داشته باشی تا زندگی را دست داشته باشی، تا عشق را ...» شاید همین چند جمله کافی باشد تا بتوانیم به عمق احساسات لطیفاش پی ببریم.
برای او آرزوی آرامش روح نمیکنم! چون که آرام زیست و کسی که آرام زیسته است، قطعا در آرامش ابدی باقی خواهد ماند.
منبع: روزنوشتههای علی حیدری
مطلبی دیگر از این انتشارات
استارتاپهای مدرن و مدیران حکومتی: درباره مسئله مبهم مشتریمداری و جوانان خوشفکر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیزش و سقوط؛ به دوران جنگ طبقاتی نو خوش آمدید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاه اسماعیل؛ کامیابیها و تراژدی جنگ چالدران