فواید تعجب‌آور صحبت با غریبه‌ها


توجه: نویسنده‌ی این مطلب جو کوهین و ترجمه از محمدحسن شریفیان است. این مطلب در سایت آتلانتیک منتشر شده است.

نیک بیشتر کودکی‌اش را در دوری از مردم گذرانده بود. او توسط پدری دمدمی‌مزاج و مادری بزرگ شده بود که بخش زیادی از ترومایی را که خود تجربه کرده بود، به دخترش منتقل کرده بود. این ترکیب باعث شده بود نیک ترسو و منزوی شود. او به من گفت «مغز من یاد گرفته بود از همه‌کس بترسد، چون همه شیطان‌صفت‌اند و به تو صدمه می‌زنند» (نیک از من خواست فقط اسم کوچکش را بنویسم تا حریم خصوصی‌اش حفظ شود).

در کشوری که درس‌هایی آموزنده برای «ترس از غریبه‌ها» می‌تواند همۀ آدم‌های ناشناس را به‌عنوان تهدید معرفی کند، ترس نیک پدیدۀ غریبی نبود، ولی او دریافت که این ترسی ناسالم است و، به همین خاطر، کوشید با جهان درآمیزد. بزرگ‌تر که شد، برای ملاقات با آدم‌های جدید شروع به سفر کرد. در ۱۷ سالگی با دوستان دبیرستانش به مدت ۱۰ روز به اروپا سفر کرد و دید مردم با دیدن او سر صحبت را باز می‌کنند. او دریافت «اگر اروپایی‌ها تصادفاً با من حرف می‌زدند، شاید معنایش این بود که من آن‌قدر هم بد نبودم، شاید من هم نمی‌مردم اگر تصادفاً با آن‌ها حرف می‌زدم». پس سفرهای بیشتری رفت و با آدم‌های بیشتری ارتباط برقرار کرد. او نسبت به این مواجهه‌ها احساس اضطراب می‌کرد، مستعد ترس بود و انتظار بدترین‌ها را داشت، ولی همیشه اوضاع خوب پیش می‌رفت. او فهمید که، برخلاف آنچه در تربیتش به او گفته بودند، این غریبه‌ها خطرناک یا ترسناک نبودند بلکه منبع آرامش و تعلق خاطر بودند. آن‌ها جهان او را گسترش دادند.



نیک حالا اسمی روی این مکالمات گذاشته است: «درمان اتوبوسی». این اصطلاح اشاره به وقتی دارد که در اتوبوس نشسته‌اید و مسیری طولانی در پیش دارید و تصمیم می‌گیرید با بغل‌دستی‌تان حرف بزنید. ولی می‌توان این اصطلاح را به هر موقعیت دیگری که در آن با غریبه‌ها حرف می‌زنید نیز تعمیم داد، مثلاً در رستوران، ایستگاه اتوبوس، یا بقالی. این نوع از ارتباط زندگی نیک را دگرگون کرد. وقتی اوضاعش به هم می‌ریخت، به غریبه‌ها رو می‌آورد تا تسکین پیدا کند و، به‌قول خودش، «تنهایی را به عقب براند».

از او می‌پرسم «این کار جواب می‌داد؟».

می‌گوید «البته. با قصه‌هایی شگفت‌انگیز به خانه برمی‌گشتم. البته کسی را نداشتم که قصه‌ها را برایش تعریف کنم ولی به‌هرحال، قصه‌ها را داشتم. آن‌ها مال من بودند».

تجربۀ نیک گویا است. حجم عظیمی از تحقیقات نشان می‌دهد کیفیت روابط اجتماعی آدم‌ها یکی از مهم‌ترین پیش‌بین‌های خوشبختی و شادکامی است. ولی تمرکز بیشتر این مطالعات روی پیوندهای نزدیک بوده است: خانواده، دوستان، و همکاران. در یک دهه و نیم گذشته، محققان شروع کرده‌اند به بررسی اینکه آیا تعامل با غریبه‌ها هم می‌تواند برایمان مفید باشد یا خیر، نه به‌عنوان جایگزینی برای روابط نزدیک، بلکه به عنوان مکملی برای آن‌ها. نتایج این مطالعات چشمگیر بوده است. این مطالعات به دفعات نشان داده‌ است صحبت با غریبه‌ها ما را خوشحال‌تر می‌کند، رابطه‌مان را با اجتماع بهبود می‌بخشد، باعث می‌شود به‌لحاظ ذهنی قوی‌تر شویم، سالم‌تر شویم، کمتر احساس تنهایی کنیم، بیشتر خوش‌بین باشیم و به دیگران اعتماد کنیم. ولی خیلی از ما، مثل نیک، نسبت به این تعاملات بیمناک هستیم، خصوصاً پس از اینکه همه‌گیری ویروس کرونا زندگی اجتماعی‌مان را شدیداً محدود کرده است.

این روزها، نیک پرستار موفقی است که توانایی عجیبی در برقراری ارتباط با بیمارانش دارد و، به خوبی و خوشی، با مردی مهربان و اجتماعی ازدواج کرده است. او هنوز هم سفرکردن را دوست دارد و، در سفرها، بغل‌دستی‌اش یا کسی که تنها سر میزی در کافه نشسته است را ورانداز می‌کند. اگر هدفون به گوش داشته باشند یا بی‌علاقه به نظر برسند، مزاحمشان نمی‌شود. ولی اگر پذیرا به نظر برسند، می‌گوید «سلام، من نیک هستم.» و منتظر واکنش آن‌ها می‌ماند. او بی‌ملاحظه یا ساده‌لوح نیست، و می‌داند چطور فکر آدم‌ها را بخواند و بفهمد آیا دردسری در کمینش است یا نه. ولی مکالمه‌ها معمولاً خوب پیش می‌رود و به او قوت قلب می‌دهد که هنوز خوبی در جهان هست و امکان تعلق خاطر به دیگران وجود دارد. او به من گفت که چنین تجربیاتی به او چیزی ارزشمند آموخته است: «قدرتِ کوچک‌ترین ارتباط مثبت را هم هیچ‌گاه دست‌کم نگیر».



در روان‌شناسی، به این نوع گفت‌وگوهایی که نیک در موردشان صحبت می‌کند «تعاملات اجتماعی حداقلی» گفته می‌شود. جیلیان ساندسترومِ روان‌شناس هم حدود یک دهۀ قبل، حدسی مشابه راجع به این برخوردها داشت.

او در کانادا توسط کسانی بزرگ شده بود که برونگرا بودند و از صحبت با غریبه‌ها لذت می‌بردند. او که همیشه خود را درونگرا می‌دانست روزی متوجه شد که موقع راه‌رفتن در خیابان همیشه پایین را نگاه می‌کند. او می‌گوید «با خودم فکر کردم، خب این کاری احمقانه است». پس شروع کرد به برقراری تماس چشمی با آدم‌ها و دید که این کار به او احساس خوبی می‌دهد. کمی بعد شروع کرد به صحبت با غریبه‌ها و از اینکه دید این کار چقدر آسان و جذاب است متعجب شد. یک بار زنی را در مترو دید که جعبه‌ای از کاپ‌کیک‌های تزئین‌شده در دست داشت و شروع کرد به سؤال‌کردن از او. خودش در این باره می‌گوید «نمی‌دانم بحث چطور به جایی رسید که مرا قانع کرد آدم‌ها می‌توانند سوار شترمرغ شوند. مکالمه‌ای دلچسب بود و دوست دارم باز هم انجامش دهم». بعدها که دانشجوی دکترا بود و روزهای پراسترسی را سپری می‌کرد، تعامل کوتاه‌تری توانست او را تسکین دهد: دست تکان‌دادن برای زن هات‌داگ‌فروش که هر روز از جلویش رد می‌شد. «فهمیدم وقتی می‌دیدمش و او حضور مرا تأیید می‌کرد احساس خوبی به من دست می‌داد. احساس می‌کردم آره من به اینجا تعلق دارم».

ساندستروم تصمیم به مطالعۀ این پدیده گرفت. او و استاد راهنمای دکترایش، در دانشگاه بریتیش کلمبیا، از گروهی از بزرگسالان خواستند تا موقع صرف قهوۀ صبحگاهی با قهوه‌چی گفت‌وگو کنند. ایدۀ آن‌ها این بود که تعامل‌نکردن با کارکنان کافه -و داشتن این نگاه که آن‌ها ابزارهایی بی‌جان برای خدمت‌رسانی هستند، نه آدم‌هایی واقعی- ما را، به‌طور بالقوه، از «منبعی پنهان برای تعلق خاطر و خوشبختی» محروم می‌کند. معلوم شد حق با آن‌ها بوده است. شرکت‌کنندگانی که با قهوه‌چی صحبت کرده بودند گفتند که احساس تعلق بیشتری پیدا کرده‌اند و خُلقشان بهبود یافته است، همچنین از تجربۀ کلی خرید قهوه هم رضایت بیشتری پیدا کرده‌اند.



سایر محققان هم به نتایج مشابهی رسیده‌اند. در مطالعه‌ای دیگر، روان‌شناس دانشگاه شیکاگو، نیکولاس اِپلی و دانشجوی آن زمانش، جولیانا شرودر، به عده‌ای آموزش دادند تا در وسایل نقلیۀ عمومی با غریبه‌ها صحبت کنند. نتایج نشان داد این افراد نسبت به آن‌هایی که چنین کاری نمی‌کردند، به‌طور معناداری، سفر مثبت‌تر و لذت‌بخش‌تری را تجربه می‌کردند. به‌طور میانگین، این مکالمات ۲/۱۴ دقیقه طول می‌کشید که مقدار زیادی است و آدم‌ها از غریبه‌هایی که با آن‌ها صحبت می‌کردند خیلی خوششان می‌آمد. آدم‌ها، صرف‌نظر از نوع شخصیتشان، اوقات خوشی را هنگام این مکالمات سپری می‌کردند.

احتمالاً تا اینجای کار، شکاکان همان فکری را می‌کنند که من بار اولی که این مطالعات را خواندم به آن فکر کردم: اگر شما آغازکنندۀ بحث باشید، حرف‌زدن با غریبه‌ها ممکن است لذت‌بخش باشد. ولی آیا طرف مقابل هم لذت می‌برد؟ چون هرکدام از ما احتمالاً تجربۀ این را داشته‌ایم که کسی ما را در جایی گیر انداخته و به حرف گرفته باشد و به نشانه‌هایی که از بی‌علاقگی‌مان حکایت داشته هیچ توجهی نکرده باشد. اِپلی و شرودر آزمایش دیگری طراحی کردند تا بررسی کنند که آیا هر دو طرف از تعامل لذت می‌برند یا نه. شرکت‌کنندگان، در میان انجام تکالیفی که به موضوع مطالعه بی‌ربط بود، در اتاق انتظار استراحت می‌کردند. به عده‌ای از آن‌ها گفته شده بود در این حین با دیگران صحبت کنند و به عده‌ای دیگر گفته شده بود با دیگران حرف نزنند. نتایج نشان داد آن‌هایی که با دیگران صحبت کرده بودند -هم‌ شروع‌کنندۀ بحث و هم دیگری- به‌طور معناداری تجربۀ بهتری از گروه دیگر داشتند.

اگر صحبت با غریبه‌ها انقدر دلچسب است -و چه خوب که این‌طور است‌- چرا بیشتر انجامش نمی‌دهیم؟ این سؤال بزرگی است و مسائلی همچون نژاد، طبقه، جنسیت، فرهنگ، تراکم جمعیت، و دهه‌ها اطلاع‌رسانی راجع به «خطر غریبه‌ها» (که گاهی موجه است) در آن تأثیر داشته است. ولی پاسخ اصلی دو جنبه دارد: ما انتظار نداریم غریبه‌ها از ما خوششان بیاید، و از خودمان هم انتظار نداریم که از آن‌ها خوشمان بیاید.

در یکی از مطالعاتِ اِپلی و شرودر، شرکت‌کنندگانی که از آن‌ها خواسته شده بود در مسیرشان با غریبه‌ها حرف بزنند نگران بودند مبادا غریبه‌ها از مکالمه با آن‌ها لذت نبرند. پیش‌بینی آن‌ها این بود که، به‌طور متوسط، کمتر از نیمی از افراد حاضرند با آن‌ها صحبت کنند. انتظار داشتند شروع مکالمه سخت باشد، ولی آدم‌ها به حرف‌زدن با آن‌ها علاقه نشان می‌دادند و حتی یک نفر هم از صحبت با آن‌ها امتناع نکرد.



پدیدۀ مشابهی به نام «فاصلۀ دوست داشتن» را می‌توان در همکاری ساندستروم با گروهی دیگر از روان‌شناسان به رهبری اریکا بوثبی مشاهده کرد. در مطالعۀ آن‌ها، شرکت‌کنندگان (خصوصاً خجالتی‌ها) معتقد بودند علاقه‌شان به غریبه‌ها بیش‌از علاقۀ غریبه‌ها به آن‌هاست. این ادراک اشتباه مانع از این می‌شود که آدم‌ها به سراغ تعامل‌های جدید بروند، درنتیجه نه‌تنها از افزایش کوتاه‌مدتِ احساس خوشبختی و تعلق خاطر محروم می‌شوند، بلکه فواید بلندمدت‌تری مثل پیداکردن دوستان جدید، شریک‌های عاطفی، یا ارتباطات تجاری را هم از دست می‌دهند.

ولی نیروی قوی‌تری هم در کار است. شرکت‌کنندگان در این مطالعات از خودِ مکالمه هم انتظارات کمی داشتند. وقتی اِپلی و شرودر از کسانی که هر روز با وسایل نقلیۀ عمومی تردد می‌کردند خواستند تصور کنند حرف‌زدن با یک آدم جدید در برابر تنهاماندن چه احساسی به آن‌ها می‌دهد، آن‌هایی که حرف‌زدن با یک آدم غریبه را تصور می‌کردند پیش‌بینی می‌کردند سفرشان به‌طور معناداری بدتر سپری خواهد شد. این پیش‌بینی مهمی است. چرا تصور اینکه فرد غریبه‌ای خوش‌برخورد، صمیمی، و جالب باشد آن‌قدر تعجب‌آور بود؟


شرودر به من گفت بخشی از ایدۀ پشت مطالعۀ مترو این بود که «قرارگرفتن در جمعی از افراد و تعامل‌نکردن و نیامیختن با آن‌ها شدیداً انسانیت‌زدایی می‌کند». از من انسانیت‌زدایی می‌کند، چراکه فرصت اجتماعی بودن را -که بخشی از طبیعت من است‌- از من می‌گیرد و از غریبه‌ها انسانیت‌زدایی می‌کند، چراکه من فقط می‌توانم نگاهی سطحی به کل انسانیت‌شان بیندازم. به گفتۀ شروردر، خصوصاً در شهرها، مردم غریبه‌ها را به چشم مانع می‌بینند، بنابراین با هم حرف نمی‌زنند، و چون با هم حرف نمی‌زنند، هیچ‌وقت به‌خوبی متوجه نمی‌شوند که آن‌ها هم، درواقع، انسان هستند.

این همان چیزی است که در سال ۲۰۱۰، اِپلی و آدام وایتزِ روان‌شناس آن را «مسئلۀ ذهن‌های کوچک‌تر» نام‌گذاری کردند. اِپلی در کتاب ذهن‌محور: ما چگونه افکار، باورها، احساسات و خواسته‌های دیگران را درک می‌کنیم - که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد- می‌نویسد ما، به دلیل اینکه نمی‌دانیم در ذهن دیگران چه می‌گذرد، «این میل همگانی را داریم که فرض کنیم ذهن دیگران پیچیدگی کمتری دارد و سطحی‌تر از ذهن خودمان است». شاید به همین خاطر است که انتظار داریم تعاملمان با غریبه‌ها بد پیش برود: به این دلیل که، به‌طور ناخودآگاه، باور داریم چیز زیادی برای ارائه ندارند.

ولی ساندستروم برای صحبت‌نکردن ما با غریبه‌ها توضیحی متفاوت (و ساده‌تر) داشت. او معتقد بود آدم‌ها فقط نمی‌دانند چطور باید این کار را بکنند، پس تصمیم گرفت به آن‌ها آموزش دهد.

ساندستروم، با همکاری گروه با من صحبت کن که در لندن فعالیت می‌کرد و اکنون دیگر فعال نیست، مجموعه‌رویدادهایی را با هدف آگاهی‌بخشی درمورد لذت‌بخش‌بودن صحبت با غریبه‌ها و علل تردید آدم‌ها نسبت به آن برگزار کرد. او، از آن زمان تا کنون، تکنیک‌هایی را به‌منظور غلبه بر این ترس‌ها ایجاد کرده است، مثلاً به آدم‌ها می‌گوید که کنجکاوی‌شان را دنبال کنند -متوجه چیزی شوند، از آدم‌ها تعریف کنند، یا از آن‌ها سؤال کنند. ولی، به‌طور کلی، می‌گذارد آدم‌ها خودشان این چیزها را دریابند. وقتی از اولین مانع رد شوند، می‌بینند که، به‌طور طبیعی، دارند انجامش می‌دهند. او می‌گوید «دیگر نمی‌توانید ساکتشان کنید. حتی در آخر کار هم دوست ندارند حرف‌زدن را متوقف کنند. فوق‌العاده است. این را دوست دارم».

این رویدادهای جداجدا توانسته با موفقیت همراه شود. ولی ساندستروم، برای ایجاد تغییرات ماندگار، با مانع مرموزتری مواجه شده است: هنجاری اجتماعی که مخالف حرف‌زدن با غریبه‌هاست -باور به اینکه چنین کاری غیرقابل‌قبول است. او می‌گوید شرکت‌کننده‌های آزمایش همگی تجارب مثبتی دارند ولی «وقتی از آن‌ها راجع به مکالمۀ بعدی می‌پرسی، باز هم نگران هستند». بنابراین تلاش کرد َشرایطی را به وجود آورد که، در آن، حرف‌زدن با غریبه‌ها، از طریق تکرار صرف، به اندازه‌ای عادی شود که آدم‌ها، فارغ از ترس‌های همیشگی‌شان، از روی عادت با هم حرف بزنند. او باور داشت ترفند کار این است که «آدم‌ها را وادار کنید زیاد مکالمه کنند».

ساندستروم با استفاده از نرم‌افزاری به اسم گوس‌چِیس یک بازی جست‌وجو درست کرد که، در آن، شرکت‌کننده باید با لیستی از آدم‌های مختلف مکالمه می‌کرد: مثلاً آدم‌های خندان، آدم‌های «هنری»، آدم‌هایی که بار زیادی به همراه داشتند، آدم‌هایی که غمگین به نظر می‌رسیدند، آدم‌هایی که خوش‌برخورد یا شیک به نظر می‌رسیدند یا خالکوبی داشتند یا «کراواتی عجیب» زده بودند. این بار هم نتایج انکارناپذیر بود. شروع و ادامۀ مکالمه با غریبه‌ها برای افراد کاری بسیار آسان بود و مکالمه سه برابر بیشتر از آنچه پیش‌بینی می‌کردند طول می‌کشید. حدود هشتاد درصد از افراد گفتند که چیزی جدید یاد گرفتند. ۴۱ درصد گفتند با کسی شماره تلفن ردوبدل کردند. بعضی‌ از شرکت‌کنندگان دوست پیدا کردند، سر قرار رفتند، و با هم قهوه خوردند. و مطابق پیش‌بینی ساندستروم، بدبینی‌شان نسبت به حرف‌زدن با غریبه‌ها کاهش یافت. یک هفته بعد از تمام‌کردن بازی جست‌وجو، شرکت‌کنندگان اعتماد بیشتری به توانایی مکالمه‌شان پیدا کردند و کمتر از شنیدن جوابِ رد می‌ترسیدند. همچنین نوع نگاهشان به دیگران تغییر کرد. یکی از دانشجویان در پرسش‌نامۀ محققان نوشت «غریبه‌ها عموماً مهربان و کمک‌کننده هستند».

وقتی پاسخ‌های سایر شرکت‌کنندگانِ مطالعۀ ساندستروم را می‌خواندم، نوعی احساس خفیف رهایی را در آن‌ها دیدم. برای خودم هم سؤال شده بود که چرا پس از گفت‌وگویی دلچسب با یک غریبه احساس رهایی می‌کنم؟ وقتی نظر ساندستروم را دراین‌باره جویا شدم، چیزی گفت که مرا به یاد سرگذشت نیک، ترس کودکی‌اش، و تجربه‌ای که از درمان اتوبوسی به دست آورده بود انداخت. ساندستروم گفت «من فکر می‌کنم احساس رهایی به این خاطر است که باور کرده‌ایم جهان جای ترسناکی است و بعد که با کسی، به‌طور تصادفی، حرف می‌زنیم و مکالمه‌مان به‌خوبی پیش می‌رود نتیجه می‌گیریم که شاید جهان آن‌قدر هم جای بدی نباشد».