چطور یک پست بی‌مزه می‌تواند زندگی‌تان را نابود کند؟


توجه: این مطلب نوشته‌ی جان رانسون و ترجمه‌ی مجتبی هاتف است. محل انتشار آن سایت نیویورک تایمز بوده است.

آیا شما هم نزد عموم رسوا شده‌اید؟

ماجرا مثل بهمن است. همه ‌جا ساکت و آرام است، بعد ناگهان یک ‌نفر به یکی از عکس‌ها یا نوشته‌هایتان گیر می‌دهد، دو سه نفری بازنشرش می‌کنند، و در چشم‌به‌هم‌زدنی می‌بینید آدم‌ها از سراسر دنیا می‌خواهند سر به تنتان نباشد، تهدید می‌کنند که می‌آیند و سرتان را می‌برند، رئیستان را مجبور می‌کنند که اخراجتان کند، و به فاصلۀ یکی دو روز، زیر خرمن‌ها برف دفن می‌شوید: تنها، مطرود و بی‌آینده. این است نیروی اخلاقی شبکه‌های اجتماعی.

جان رانسون، نیویورک تایمز — جاستین ساکو، سی‌ساله، مدیر ارشد ارتباطات در شرکت آی.اِی.سی، در راه سفری طولانی از نیویورک به آفریقای جنوبی برای دیدن خانواده‌اش در تعطیلات ۲۰۱۳، شروع کرد به توییت‌کردن نکات طنزآمیزِ کوتاه و تندوتیزی دربارۀ ناخوشی‌های مسافرت. یکی از این توییت‌ها دربارۀ یکی از همسفرانش در پرواز فرودگاه بین‌المللی جان اف. کندی بود:

«’مردک آلمانی عوضی: اومدی تو فرست‌کلاس. سال ۲۰۱۴ است. بابا یه ذره خوشبوکننده بزن.‘ با خودم حرف می‌زنم و بوی عرق آقا رو تنفس می‌کنم. خدا رو شکر این همه داروخانه هست».

بعد از این، هنگام توقف در فرودگاه هیترو:

«فضای سرد، ساندویچ‌های خیار و دندان‌های خراب. باز هم لندن!»
و روز بیستم دسامبر، قبل از آخرین بخش از سفرش به کیپ تاون:
«می‌رم آفریقا. امیدوارم ایدز نگیرم. شوخی کردم بابا. من سفیدپوستم!»

درحالی‌که توییت آخر را می‌فرستاد پیش خود خندید، سپس نیم‌ ساعتی در پایانۀ بین‌المللی هیترو پرسه زد، و گهگاهی هم گوشی خود را چک می‌کرد. از اینکه هیچ ‌کس به توییتش واکنشی نشان نداده بود تعجب نکرد. ساکو فقط ۱۷۰ دنبال‌کننده داشت.

سوار هواپیما شد. یازده ساعت پرواز در پیش داشت، بنابراین خوابید. وقتی هواپیما در کیپ ‌تاون فرود آمد و درحالی‌که هنوز روی باند پرواز حرکت می‌کرد، ساکو گوشی‌اش را روشن کرد. بلافاصله پیامی از کسی دریافت کرد که از زمان دبیرستان با او حرف نزده بود: «از این اتفاق خیلی متأسفم». ساکو هاج‌و‌واج مانده بود.

پیامک دیگری رسید: «فوراً با من تماس بگیر». پیام از طرف بهترین دوستش هانا بود. بعد گوشی‌اش با سیلی از پیامک‌ها و اعلان‌های دیگر منفجر شد. بعد زنگ خورد. هانا بود. گفت: «همین الان ترِند اول دنیا در توییتری».



فید توییتر ساکو تبدیل شده بود به نمایشی کابوسوار. «به‌خاطر توییت منزجرکننده و نژادپرستانۀ @Justine-Sacco، امروز به @care کمک مالی می‌کنم» و «@Justine-Sacco چطور برای روابط عمومی استخدام شده؟! با این سطح از جهالتِ نژادپرستانه، جای‌ او در فاکس نیوز است. #ایدز می‌تواند همه را آلوده کند!» و «من کارمند شرکت آی.اِی.سی هستم و نمی‌خواهم @Justine-Sacco دیگر از طرف ما حرف بزند. هرگز». و نیز پاسخی از کارفرمایش، شرکت آی.اِی.سی، مالک سایت‌های دیلی ‌بیست، اوکی‌کیوپید و ویمیو: «این کامنت انزجارآور و اهانت‌آمیز است. کارمند مورد بحث در حال حاضر در یک پرواز بین‌المللی و خارج از دسترس است». به‌زودی خشم به هیجان تبدیل شد: «برای هدیۀ کریسمس، فقط می‌خواهم قیافۀ @Justine-Sacco را ببینم وقتی‌که هواپیمایش فرود می‌آید و صندوق صوتی و پیام‌هایش را باز می‌کند» و «خدای من، وقتی هواپیما به زمین بنشیند، بدترین لحظۀ روشن‌کردن گوشی در انتظار @Justine-Sacco است» و «به‌زودی شاهد اخراج این @Justine-Sacco هرزه خواهیم بود. بی‌درنگ. پیش از آنکه روحش از اخراجش خبردار شود».

این خشم عمومی بر سر توییت ساکو نه‌تنها جنگی ایدئولوژیک علیه تعصب او بلکه نوعی سرگرمی کور و بی‌هدف بود. بی‌خبری مطلق او در آن یازده ساعت از مخمصۀ خودساخته‌اش به رویدادی داستانی تبدیل شد که هم طنزی نمایشی داشت و هم جریان رواییِ خوشایند. درحالی‌که پرواز ساکو طول آفریقا را می‌پیمود، یک هشتگ به ترندی جهانی تبدیل می‌شد: #HasJustineLandedYet (جاستین هنوز فرود نیامده؟). «جداً. می‌خواهم بروم خانه و بخوابم، ولی همۀ آدم‌هایی که در بار هستند خیلی به این هشتگ علاقه‌مند شده‌اند. نمی‌توانند چشم از آن بردارند. نمی‌توانند جایی بروند» و «آیا کسی در کیپ ‌تاون نیست که برود فرودگاه و رسیدنش را توییت کند؟ یالا توییتر! من از هشتگِ #HasJustineLandedYet عکس می‌خواهم».

یکی از کاربران توییتر واقعاً به فرودگاه رفت تا از ورود ساکو عکس بگیرد. او عکسش را گرفت و در اینترنت گذاشت و نوشت: «بله، هواپیمای @JustineSacco در فرودگاه بین‌المللی کیپ‌ تاون به زمین نشست. او تصمیم گرفته برای تغییر قیافه عینک آفتابی بزند».

پیش از آنکه پای ساکو به زمین برسد، ده‌ها هزار توییت خشمناک، در واکنش به آن بذله‌گویی، به توییترش هجوم آورده بود. در این هنگام، هانا با دستپاچگی توییت دوستش را به‌همراه حسابش حذف کرد -ساکو حتی نمی‌خواست توییترش را نگاه کند- اما دیگر خیلی دیر شده بود. یکی از کاربران توییتر نوشت: «متأسفم @JustineSacco، توییت تو تا ابد زنده خواهد ماند».



در نخستین روزهای توییتر، رسواگری۱دوآتشه بودم. وقتی روزنامه‌نگاران اظهارات نژادپرستانه یا [...] می‌کردند، به جمع منتقدان می‌پیوستم. گاهی هم خودم جلودار بودم. یک بار روزنامه‌نگاری به ‌نام اِی.اِی.گیل ستونی دربارۀ شکار یک بابون به ‌ضرب گلوله در تانزانیا نوشت: «به من گفته بودند گاهی شلیک به این میمون‌ها مهارت خاصی می‌طلبد. آن‌ها به بالای درخت‌ها فرار می‌کنند و از ترس مرگ به درخت می‌چسبند. بابون‌ها حیوانات جان‌سختی هستند. اما این یکی جان‌سخت نبود. یک گلولۀ نوک‌پهن ۳۵۷ شش‌هایش را بیرون ریخت». گیل این کار را کرد چون «می‌خواست بفهمد کشتن یک فرد چه حسی دارد، کشتن یک غریبه».

من از اولین کسانی بودم که رسانه‌های اجتماعی را باخبر کردند. (به این دلیل که گیل همیشه دربارۀ مستندهای تلویزیونی من بد می‌نوشت، پس گوش‌به‌زنگ بودم و چشم از کارهایش برنمی‌داشتم). در عرض چند دقیقه، خبر همه ‌جا پیچید. صدها پیام تبریک‌آمیز دریافت کردم، اما در بین آن‌ها یکی توجهم را به خود جلب کرد: «تو مدرسه قلدربازی در می‌آوردی؟»




هنوز، در آن روزهای نخست، خشم عمومیْ شایسته، پرقدرت و اثربخش می‌نمود. گویی سلسله‌مراتب‌ها در حال فروپاشی و عدالت در حال دموکراتیزه‌شدن بود. ولی، با گذشت زمان، می‌دیدم که کمپین‌های رسواگری بیشتر و بیشتر می‌شدند، تا جایی که نه‌فقط نهادهای قدرتمند و چهره‌های عمومی بلکه هر کس را که به ‌نظر می‌رسید کاری اهانت‌آمیز انجام داده باشد آماج خود قرار می‌دادند. از طرفی کم‌کم دیگر تعجب می‌کردم از بی‌ارتباطی شدت جرم با بی‌رحمی نشاط‌آور مجازات. تقریباً این‌طور احساس می‌شد که گویی محکوم‌کردن‌ها به‌خاطر خود رسواگری صورت می‌گرفتند، انگار از یک نسخه پیروی می‌کردند.

دست آخر به فکر رسواشدگان افتادم، انسان‌هایی حقیقی که قربانی مجازیِ چنین کمپین‌هایی شده بودند. بنابراین، در دو سال گذشته، مدام با آدم‌هایی مثل جاستین ساکو در حال مصاحبه بوده‌ام: هر روز افرادی بی‌رحمانه به باد انتقاد گرفته می‌شوند، اغلب به‌خاطر نوشتن چیزهایی طنزآمیز در شبکه‌های اجتماعی بدون ملاحظۀ جوانب آن. تا آنجا که ممکن بوده، رو در رو آن‌ها را ملاقات کرده‌ام تا آسیب‌های عاطفی‌ای را که در آن سوی صفحه نمایش‌هایمان باقی مانده واقعاً درک کنم. بیشتر کسانی که ملاقات کردم بیکار بودند، به‌خاطر خطاهایشان از کار اخراج شده بودند و مفلس به نظر می‌رسیدند، و دچار سردرگمی و آسیب‌های روانی عمیقی شده بودند.


با یکی از آن‌ها به ‌نام لیندزی استون ملاقات کردم، زنی ۳۲‌ساله از ماساچوست که با ژست تمسخرآمیزی در کنار تابلوِ بنای یادبود سربازان گمنام در آرامستان ملی آرلینگتون عکس گرفته بود. در این عکس، استون کنار تابلوِ «سکوت کنید و احترام بگذارید» ایستاده بود، و وانمود می‌کرد فریاد می‌زند و با انگشت میانی ژستی بی‌ادبانه گرفته بود. او و همکارش جِیمی، کسی که عکس را در فیس‌بوک گذاشته بود، برای خنده، یک‌جور برنامۀ سرپیچی از تابلوها را راه‌اندازی کرده بودند -مثلاً، جلوی تابلوِ «سیگارکشیدن ممنوع» سیگار می‌کشیدند- و از کارهایشان فیلم و عکس می‌گرفتند. اما، بدون درنظرگرفتن این توضیح، عکس استون ظاهراً طنزی نه در مورد تابلو بلکه دربارۀ کشته‌های جنگ بود. بدتر اینکه جیمی نمی‌دانست تصاویری که آپلود می‌کند برای همگان در دسترس است.

چهار هفته بعد، استون و جیمی برای جشن تولد جیمی بیرون رفته بودند که گوشی‌هایشان شروع کرد به لرزش‌های پی‌درپی. یکی آن عکس را پیدا کرده و در کانون توجه جمعیت انبوهی از غریبه‌های آنلاین قرار داده بود. خیلی زود صفحۀ بسیار مشهوری در فیس‌بوک باز شد که نام آن «لیندزی استون را اخراج کنید» بود. صبح روز بعد، دوربین‌های خبریْ بیرون خانه‌اش جمع شده بودند. وقتی سر کارش حاضر شد، در شرکتی که به بزرگ‌سالان معلول خدمت می‌کند، از او خواستند کلیدهایش را تحویل دهد. (یکی از هزاران پیام فیس‌بوکی در تقبیح او می‌گفت: «پس از اخراج لازم است خودش به‌عنوان درمان‌جو پذیرش شود. این زن به کمک نیاز دارد»). لیندزی، در طول یک سال بعدی، به‌ندرت از خانه‌اش بیرون می‌رفت و دچار اختلال پی.تی.اس.دی (اختلال استرس پس از آسیب روانی)، افسردگی و بی‌خوابی شده بود. در ماه مارس گذشته، او را در خانه‌اش در پلیموث ایالت ماساچوست ملاقات کردم. به من گفت: «نمی‌خواستم کسی مرا ببیند. نمی‌خواستم مردم نگاهشان به من بیفتد».

درعوض، استون روزهایش را در اینترنت سپری می‌کرد، به تماشای افرادی مثل خودش. به‌خصوص، دلش به حال دختری سوخت که «در شب هالووین مثل یکی از قربانیان حادثۀ ماراتن بوستون لباس پوشیده بود. خیلی برایش تأسف خوردم». منظورش آلیشا آن لینچ ۲۲ساله بود که عکس خودش با لباس هالووین را در توییتر گذاشته بود. لینچ لباس دوندگی پوشیده بود، و صورت، دست‌ها و پاهایش را به خون مصنوعی آلوده کرده بود. یکی از قربانیان واقعیِ بمب‌گذاری ماراتن بوستون این توییت را برایش فرستاد که «باید خجالت بکشی، مادرم هر دو پایش را از دست داد و من هم نزدیک بود بمیرم». پس از این پیام بود که مردم اطلاعات شخصی لینچ را بیرون کشیدند، و به او و دوستانش پیام‌های تهدیدآمیز فرستادند. شنیده‌ام که لینچ هم از شغلش برکنار شد.

مردی را ملاقات کردم که اوایل ۲۰۱۳، در شهر سانتا کلارای ایالت کالیفرنیا، وسط کنفرانسی دربارۀ تکنولوژی، شوخی احمقانه‌ای به فکرش رسیده بود. آن شوخی دربارۀ ابزارهای جانبی کامپیوتر و موبایل بود که عموماً دانگل نامیده می‌شوند. مرد به من گفت که شوخی‌ای را که به ذهنش رسیده بود یواشکی برای دوستش تعریف کرده بود. می‌گوید: «آن‌قدر بد بود که دقیقش یادم نیست. یک چیزی بود دربارۀ یک سخت‌افزار تخیلی که یک دانگل بسیار بزرگ و مضحک به آن آویزان بود... صدایم بسیار آهسته بود».

چند لحظه بعد، متوجه زنی شد که یک ردیف جلوتر از آن‌ها ایستاد، برگشت و از او عکس گرفت. مرد فکر کرد می‌خواهد از جمعیت عکس بگیرد، بنابراین جلویش را نگاه کرد تا تصویر را خراب نکند. حالا که می‌داند در آن لحظه چه چیزی در انتظارش بود، نگاه‌کردن به عکس برایش رنج‌آور است.

از قضا، زن شوخی را شنیده بود و آن را نشانه‌ای تشخیص داده بود از سرایت نابرابری جنسیتی به حوزۀ فناوری و فرهنگ شرکتیِ مسموم و مردسالار که از این حوزه برمی‌خیزد. او عکس را برای ۹۲۰۹ دنبال‌کنندۀ خود توییت کرد، با این شرح: «شرم‌آور. درست پشت سرم دربارۀ ... دانگل‌های ’گنده‘ شوخی می‌کنند». ده دقیقۀ بعد، آن مرد و دوستش را به اتاقی خلوت در محل کنفرانس بردند و دربارۀ کارشان توضیح خواستند. یک روز بعد، رئیسش او را به دفترش احضار و از کار برکنار کرد.

به من گفت: «همۀ وسایلم را داخل جعبه‌ای ریختم». (مثل استون و ساکو، پیش از این هرگز حرف‌هایش دربارۀ اتفاقی که برایش افتاد علنی نشده بود. او به شرطی حاضر به گفت‌وگو شد که، برای جلوگیری از آسیب بیشتر به زندگی کاری‌اش، ناشناس بماند). «رفتم بیرون تا به همسرم زنگ بزنم. اهل گریه نیستم، اما» -مکثی کرد- «وقتی با همسرم سوار ماشین شدم شروع کردم به... سه تا بچه دارم. اخراج برایم وحشتناک بود».

آدریا ریچاردز، زنی که عکس گرفته بود، خودش هم خیلی زود طعم خشم همین جمعیت را چشید. مردی که با دانگل شوخی کرده بود دربارۀ ازدست‌دادن شغلش مطالبی در هکر نیوز، انجمنی آنلاین و محبوب بین توسعه‌دهندگان، گذاشت. این کار واکنش شدید طرف دیگر طیف سیاسی را برانگیخت. کنشگران حقوق مردان و اوباش‌های اینترنتی ناشناس در توییتر و فیس‌بوک ریچاردز را زیر بمبارانِ تهدید به مرگ گرفتند. یکی از آن‌ها آدرس خانۀ ریچاردز را در توییتر گذاشت، کنار عکسِ سرِ بریدۀ زنی که دهانش با نوارچسب بسته شده بود. او، از ترس جانش، خانه را ترک کرد، و بقیۀ سال، شب‌ها را روی کاناپه‌ای در خانۀ دوستانش سر می‌کرد.




در قدم بعدی، وب‌سایتی که ریچاردز برایش کار می‌کرد -سندگرید- پایین آمد. یکی از هکرها حمله‌ای ترتیب داد -حملۀ DDoS- که طی آن سرورهای سایت با درخواست‌های سیل‌آسا از کار می‌افتند. حمله‌کننده گفت که، در صورت اخراج ریچاردز، حملات متوقف خواهد شد. همان روز او را به‌صورت علنی برکنار کردند.

ریچاردز بعداً در ایمیلی به من گفت: «در این مدت خیلی گریه کردم، روزنامه‌نگاری کردم، و برای فرار، فیلم تماشا می‌کردم. سندگرید مرا قربانی کرد. احساس کردم به من خیانت شد، ولم کردند، سرافکنده شدم، طرد شدم، تنها ماندم».






                                                                                   

عصر یکی از روزهای پارسال، در یکی از رستوران‌های محلۀ چلسی در نیویورک به ‌نام کوک‌شاپ، با جاستین ساکو ملاقات کردم. ساکو، با لباس شیک و رسمی، یک لیوان نوشیدنی سفارش داد. سه ‌هفته از بازگشتش به آمریکا می‌گذشت ولی هنوز هم شخصیت مورد توجه رسانه‌ها بود. از قبل، وب‌سایت‌ها توییترش را برای دامن‌زدن به وحشت‌ها زیر و رو کرده بودند. (مثلاً سایت بازفید در مقالۀ «شانزده توییت که جاستین ساکو به‌خاطرشان پشیمان است» این جمله را از پست‌های سال ۲۰۱۲ بیرون کشیده بود: «دیشب خواب دیدم با یک بچۀ مبتلا به اوتیسم آمیزش کردم»). یکی از عکاسان روزنامۀ نیویورک پست او را تا باشگاه ورزشی‌اش دنبال کرده بود.

ساکو به من گفت: «فقط یک دیوانه می‌تواند فکر کند که سفیدپوستان ایدز نمی‌گیرند». تقریباً اولین حرفی که هنگام نشستن به من گفت همین بود.

تقریباً سه ساعت از پرواز ساکو می‌گذشت که کاربرانِ توییتر با ریتوییت‌کردن شوخیِ او فید توییترم را بمباران کردند. می‌توانستم بفهمم چرا مردم این توییت را توهین‌آمیز می‌دانند. معنای لفظی جمله این بود که نژاد سفید ایدز نمی‌گیرد، اما واقعاً جای تردید دارد که آدم‌های زیادی چنین تفسیری داشته باشند. احتمالاً به‌رخ‌کشیدنِ به‌ظاهر شادمانۀ برتری‌اش خشم مردم را برانگیخته بود. اما، چند ثانیه که بیشتر به توییتش فکر کردم، این تردید در من به وجود آمد که نظرش نژادپرستانه نیست، بلکه نوعی خودانتقادی دربارۀ برتری سفیدبودن است، یعنی انتقادی به تمایل ما به اینکه ساده‌دلانه خود را از خطرات زندگی مصون تصور می‌کنیم. ساکو را نیز، همچون استون، بی‌رحمانه از پس‌زمینۀ اجتماع کوچکش بیرون کشیده بودند. درست است؟

گفت: «به گمانم بیان چنین نظری آن‌قدر احمقانه بود که فکر می‌کردم به‌هیچ‌وجه ممکن نیست کسی معنای لفظی آن را جدی بگیرد». (او بعداً ایمیلی در توضیح این نکته برایم فرستاد که در آن نوشته بود: «متأسفانه من کمدین یا از شخصیت‌های انیمیشن ’ساوث پارک‘ نیستم، بنابراین حق نداشتم دربارۀ این بیماری همه‌گیر در بستری عمومی و به ‌روشی توهین‌آمیز اظهارنظر کنم. به‌ بیان ساده، من در تلاش نبودم تا آگاهی عمومی را دربارۀ ایدز افزایش دهم، یا دنیا را آزرده‌خاطر و زندگی‌ام را تباه کنم. وقتی صحبت از اتفاقاتی است که در جهان سوم رخ می‌دهد، زندگی در آمریکا ما را در حبابی جداگانه قرار می‌دهد؛ من می‌خواستم این حباب را به طنز بکشم»).

او گفت که من تنها کسی‌ هستم که حرف دلش را دربارۀ بلایی که سرش آمده با او مطرح می‌کند تا حرف‌هایش علنی شود. این کارْ بیش‌ازحد آزاردهنده -و برای «یک مسئول تبلیغات» دور از مصلحت- بود، اما احساس می‌کرد برای نشان‌دادن وضعیت «دیوانه‌کننده»اش و برای اثبات‌ اینکه مجازاتش اصلاً متناسب با جرم نیست لازم است.

گفت: «۲۴ ساعت اول فقط زار می‌زدم. ضربۀ روحی شدیدی بود. خوابت نمی‌بَرَد. نصف شب بیدار می‌شوی و یادت نمی‌آید کجایی». ساکو بیانیۀ عذرخواهی منتشر کرد و تعطیلاتش را نیمه‌کاره گذاشت. فعالان مجازی تهدید می‌کردند که، در صورت آفتابی‌شدن، جلوی هتل‌هایی که اتاق رزرو کرده اعتصاب خواهند کرد. به او گفته بودند هیچ‌ کس نمی‌تواند امنیتش را تضمین کند.

خانوادۀ پرجمعیت ساکو در آفریقای جنوبی از حامیان کنگرۀ ملی آفریقا -حزب نلسون ماندلا- بودند. آن‌ها فعالیت دیرینه‌ای در جنبش برابری نژادی داشتند. وقتی جاستین از فرودگاه به منزل خانوادگی‌اش رسید، یکی از اولین حرف‌های عمه‌اش به او این بود: «خانوادۀ ما چنین چیزی را تحمل نمی‌کند. اما تو حالا، به‌واسطۀ نسبتی که با ما داری، آبروی خانواده را لکه‌دار کردی».

ساکو اینجا بود که زد زیر گریه. من نشستم و لحظه‌ای نگاهش کردم. سپس سعی کردم دلداری‌اش بدهم. به او گفتم: «گاهی بعضی چیزها باید به قهقهرای بی‌رحمی ختم شود تا مردم منطقی شوند».

اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «فکر هر تصوری را از خودم در وجدان عمومی جامعه می‌کردم، اما هرگز به ذهنم نرسیده بود که سر از قهقهرای بی‌رحمی درمی‌آورم».

نگاهی به ساعتش انداخت. تقریباً شش عصر بود. دلیل قرارش در رستوران و پوشیدن لباس کار این بود که چند بلوک با دفتر کارش فاصله داشت. قرار بود ساعت شش برای جمع‌کردن وسایلش آنجا باشد.

گفت: «ناگهان در موقعیتی قرار می‌گیرید که نمی‌دانید چه کار باید بکنید. اگر برای بازپس‌گیری هویتم قدمی برندارم و هر روز به خودم یادآوری نکنم که کیستم، ممکن است خودم را گم کنم».

مدیر رستوران به میز ما نزدیک شد، کنار ساکو نشست، به او زل زد و چیزی گفت، آن‌قدر آهسته که نشنیدم. فقط پاسخ ساکو را شنیدم که گفت: «فکر می‌کنید به‌خاطر این سپاسگزار خواهم بود؟»

قرار گذاشتیم دوباره همدیگر را ببینیم، اما نه تا چند ماه دیگر. او مصمم بود ثابت کند که توان تغییر زندگی‌اش را دارد. گفت: «نمی‌توانم در خانه بست بنشینم و هر روز فیلم تماشا کنم و گریه کنم و برای خودم تأسف بخورم. می‌خواهم برگردم».




ساکو، پس از ترک رستوران، بعداً برایم تعریف کرد که آن روز فقط به اندازۀ سالن محل کارش با ترکیدن بغضش فاصله داشت



چند روز پس از ملاقات ساکو، سفری ترتیب دادم به ساختمان آرشیو ماساچوست در بوستون. می‌خواستم اطلاعاتی از آخرین دوره از تاریخ آمریکا دستگیرم شود که در آن تحقیر و رسواسازیِ عمومی شکل رایجی از مجازات بود، بنابراین به جست‌وجوی صورت‌جلسه‌های دادگاه‌های قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم پرداختم. فرضم بر این بود که مهاجرت از روستاها به شهرها علت برچیده‌شدن مجازات‌های عمومی بوده است. فکر می‌کردم، با این مهاجرت، تحقیر و رسواسازی روشی بی‌تأثیر شده، چون شخصی که به چوب و فلک بسته می‌شد می‌توانست، به‌محض پایان‌یافتن تأدیب، خودش را در جمعیتی ناشناس گم کند. مدرنیته قدرت رسواگری را به تحلیل برده بود، یا دست‌کم من این‌طور فرض گرفته بودم.

پشت دستگاه میکروفیلم‌خوان نشستم و شروع کردم به مرور آرام بایگانی. در صد سال اول، تا جایی که می‌توانم بگویم، همۀ اتفاقی که در آمریکا افتاد این بود که افراد متعددی به ‌نام ناتانیِل کنار رودخانه‌ها زمین خریده بودند. تندتر ورق زدم، و درنهایت به گزارش یک رسواگری در اوایل دوران استعمارگری رسیدم.

در تاریخ پانزدهم ژوئیۀ ۱۷۴۲ زنی به ‌نام اَبیگِیل گیلپین را، که شوهرش به دریا رفته بود، «با وضعیت برهنه در بستر با مردی به ‌نام جان راسل» پیدا کردند. هر دو محکوم شدند به تحمل «بیست ضربه شلاق در چوب شلاق‌زنیِ عمومی». ابیگیل درخواست تجدید نظر در حکم داد، اما نمی‌خواست از مجازات شلاق فرار کند. به قاضی التماس می‌کرد که، صبح زود و پیش از بیدارشدن مردم شهر، شلاق بخورد. او در درخواستش نوشت: «عالی‌جناب تقاضا دارم به فرزندان عزیزم رحمی کنید که تاب تحمل قصور مادر بدبختشان را ندارند».

سندی وجود ندارد دال بر اینکه قاضی با تقاضای آن زن موافقت کرد یا نه، اما چند بریده پیدا کردم که سرنخ‌هایی به دست می‌دادند از علت درخواست او برای مجازات غیرعلنی. نِیتن استرانگ، کشیش هارتفورد در ایالت کنِتیکِت، در خطابه‌ای به جماعت التماس می‌کند که در مراسم اعدام کمتر شادی کنند: «با روحیۀ بالا و دلِ‌ِ شاد به آن مکان وحشت نروید، چرا که مرگ آنجاست! عدالت و داوری آنجاست!» وقتی جمعیت مجازات‌های علنی را بیش‌ازحد ملایم می‌پنداشت، برخی روزنامه‌ها مقالات تندی منتشر می‌کردند. روزنامۀ ویلمینگتون یلی کامرشال در ایالت دلاوِیر دربارۀ یک شلاق‌زنی دلسردکننده در سال ۱۸۷۳ می‌نویسد: «خیلی از مردم حرف‌های فروخوردۀ خود را ابراز می‌کردند. شنیده شد که بسیاری می‌گفتند این مجازاتْ نمایش خنده‌داری بیش نبود... جنگ و دعواهایی ناشی از مستی که سریع و پی‌درپی تکرار می‌شدند».

جنبش ضد رسواسازی و مجازات علنی در سال ۱۷۸۷ شتاب گرفت، وقتی‌که بنجامین راش، از پزشکان فیلادلفیا و یکی از امضاکنندگان اعلامیۀ استقلال آمریکا، در مقاله‌ای خواهان منسوخ‌شدنِ مجازات‌هایی مانندِ بستن به فلک، تخته‌بند، تیر شلاق‌زنی و... شد. او می‌نویسد: «در کل جهان، رسوایی را مجازاتی بدتر از مرگ می‌دانند. عجیب است که رسوایی به‌عنوان مجازاتی ملایم‌تر از مرگ انتخاب شده باشد، آیا نمی‌دانستیم که ذهن انسان، بی‌آنکه در موضوعی به نهایتِ خطا برسد، به‌ندرت به حقیقت دست می‌یابد».

تخته‌بندکردن و شلاق‌زنی در سال ۱۸۳۹ در سطح فدرال منسوخ شد، هرچند ایالت دلاویر مجازات با تخته‌بند را تا سال ۱۹۰۵ و شلاق‌زنی را تا ۱۹۷۲ حفظ کرد. در سال ۱۸۶۷ تایمز در سرمقاله‌ای این ایالت را به‌خاطر لجاجتش به باد انتقاد گرفت. «اگر [شخص محکوم] پیش‌تر در دل خود ذره‌ای عزت نفس داشت، این رسواییِ عمومی آن را کاملاً محو می‌کند... پسر هجده‌ساله‌ای که به‌خاطر دزدی در نیوکاسل شلاق زده می‌شود، به‌ احتمال خیلی زیاد، نابود شده است. او، در اثر تخریب عزت نفسش و با داغی که از سرزنش و نیشخند ناشی از بی‌آبروییِ عمومی بر پیشانی‌اش نشسته، احساس گم‌گشتگی و تنهایی می‌کند».

در آن آرشیو، هیچ مدرکی پیدا نکردم دال بر اینکه رسواسازیِ تنبیهی در اثر گمنامیِ نوپدید مدرنیته از مد افتاده باشد. اما، در قرون گذشته، افراد زیادی پیدا کردم که، از بی‌رحمیِ بیش‌ازاندازۀ این شیوه، شکوِه می‌کردند و هشدار می‌دادند که افراد خوش‌نیت اغلب، هنگام مجازات در جمع، زیاده‌روی می‌کنند.



ممکن بود سرنوشت ساکو به گونۀ دیگری رقم بخورد، اگر خبری ناشناسْ نویسنده‌ای به‌ نام سم بیدل را به آن توییت توهین‌آمیز سوق نداده بود. بیدل آن وقت سردبیر ولی‌وَگ -وبلاگ گاکر میدیا در حوزۀ فناوری- بود. او پست ساکو را برای پانزده هزار دنبال‌کنندۀ خود ریتوییت کرد، و دست‌ آخر آن را در وبلاگ ولی‌وگ گذاشت، همراه با این تیتر: «و حالا یک شوخی بامزه از تعطیلاتِ رئیس روابط عمومی شرکت آی.‌اِی.‌سی».




در ژانویۀ ۲۰۱۴، ایمیلی از بیدل در توضیح استدلالش دریافت کردم. نوشته بود: «رئیس روابط عمومی بودنِ ساکو قضیه را شیرین‌تر کرده بود. رضایت‌بخش است اگر بتوان گفت: ’بسیار خب، این بار بیایید توییت نژادپرستانۀ کارمند ارشد آی.اِی.سی را داغ کنیم‘. و داغ هم کردیم. باز هم این کار را می‌کنم». بااین‌حال، بیدل نوشته بود که تعجب می‌کند از دیدن اینکه زندگی ساکو به این سرعت زیر و رو شد. «آن روز ابداً به این نیت از خواب بیدار نشده بودم [که کسی را از کار بیکار کنم]، و قطعاً هرگز نمی‌خواستم زندگی کسی خراب شود». در پایان ایمیل گفته بود که احساس می‌کند ساکو «اگر تاکنون وضعش خوب نشده، بالاخره خوب می‌شود».

او نوشته بود: «دوران توجه مردم خیلی کوتاه است. آن‌ها امروز از چیز جدیدی عصبانی خواهند شد».

جاستین ساکو، چهار ماه پس از اولین ملاقاتمان، به عهد خود وفا کرد و در یک اغذیه‌فروشی فرانسوی در مرکز شهر با من قرار ناهار گذاشت. به او گفتم که بیدل چه نظری داشت -اینکه احتمالاً الان حالش خوب شده است. مطمئن بودم قصد چرب‌زبانی ندارد، بلکه، مثل کسانی که در تخریبِ جمعیِ آنلاین شرکت می‌کنند، دوست ندارد بپذیرد که این کار هزینه‌ای هم داشته است.

ساکو گفت: «راستش، هنوز حالم خوب نیست. من شغل و مقام خوبی داشتم و عاشق کارم بودم. شغلم را از من گرفتند، که این کار خیلی باعث افتخارشان بود. دیگران از این قضیه خیلی خرسند شدند».


ساکو غذایش را داخل بشقاب چرخاند و یکی دیگر از هزینه‌های پنهان تجربه‌اش را برایم بازگو کرد. گفت: «من مجردم، و مثل اینکه نمی‌توانم شریکی پیدا کنم، چون همه اسم طرفِ قرار خود را در گوگل جست‌وجو می‌کنند. این را هم از من گرفته‌اند». افسرده بود، اما متوجه یک تغییر مثبت در او شدم. در نخستین ملاقاتمان، از ننگی که برای خانواده‌اش به بار آورده بود می‌گفت. اما حالا دیگر چنین احساسی نداشت، بلکه می‌گفت خودش شخصاً احساس تحقیرشدن می‌کند.

بیدل تقریباً دربارۀ یک چیز راست گفته بود: ساکو خیلی زود پیشنهاد کار دریافت کرد. اما پیشنهادی عجیب بود از طرف مالک یک شرکت قایق‌رانی در فلوریدا. ساکو تعریف می‌کند: «به من گفت: ’دیدم چه اتفاقی برایت افتاده. من کاملاً طرف توام‘» ساکو چیزی از قایق‌ها نمی‌دانست، و از انگیزه‌های صاحب شرکت پرسید. («آیا آدمِ دیوانه‌ای بود که فکر می‌کرد انسان‌های سفیدپوست ایدز نمی‌گیرند؟») ساکو درنهایت پیشنهادش را رد کرد.

ساکو، پس از آن، نیویورک را به مقصد دورترین جای ممکن، یعنی آدیس‌آبابا پایتخت اتیوپی، ترک کرد. او به‌تنهایی با هواپیما به آنجا رفت، و یک کار روابط عمومی داوطلبانه در سازمانی مردم‌نهاد گرفت که برای کاهش نرخ مرگ‌ومیر مادران فعالیت می‌کند. ساکو گفت: «خیلی عالی شد». در آنجا کسی با او کاری نداشت و او هم کارش را می‌کرد. به من گفت: «پیش از این هرگز تا یک ‌ماه در آدیس آبابا زندگی نکرده بودم». از زندگی متفاوتِ آنجا متحیر شده بود. برق مناطق روستایی پی‌درپی قطع می‌شد و از آب لوله‌کشی یا اینترنت اثری نبود. او می‌گفت، حتی در پایتخت کشور، خیابان‌های انگشت‌شماری اسم، و خانه‌های اندکی آدرس داشتند.

آدیس آبابا تا یک ماه عالی بود، اما ساکو می‌دانست که با این وضع مدت زیادی در آنجا نمی‌ماند. او برای نیویورک ساخته شده بود. ساکو زنی بی‌پروا و جسور و کم‌وبیش مؤدب است. او از آفریقا برگشت تا برای سایت هات اُر نات کار کند، سایتی محبوب برای امتیازدهی به عکس دیگران در دوران پیشااجتماعیِ اینترنت که در حال بازسازی خود در قالب یک اپلیکیشن دوست‌یابی بود.

۱ما، برخلاف حضور تقریباً نامرئی ساکو در شبکه‌های اجتماعی، همچنان در اینترنت تمسخر و تقبیحش می‌کردند. پس از بازگشت ساکو به کار، بیدل در وبلاگ ولی‌وگ نوشت: «ساکو، که پس از برانگیختن خشم گونۀ ما با شوخی احمقانه‌اش دربارۀ ایدز ظاهراً ماه گذشته در اتیوپی مخفی شده بود، حالا در سایت هات اُر نات مدیر ’بازاریابی و ترویج‘ شده است».

نوشته بود: «چه عالی! دو مطرودِ سابق برای بازیابی موقعیتشان همکاری می‌کنند».

ساکو احساس کرد این وضع ممکن است ادامه پیدا کند، بنابراین، شش هفته پس از قرار ناهارمان، بیدل را به شام و نوشیدنی دعوت کرد. پس از آن، ساکو به من ایمیل زد و نوشت: «فکر می‌کنم در مورد این موضوع کمی احساس گناه واقعی می‌کند. نه اینکه حرف‌هایش را پس گرفته باشد». (چند ماه بعد، بیدل به‌خاطر توییت‌کردن بذله‌گویی خودش با عنوان «سلام دوباره به قلدری»۳ گرفتار ماشین رسواسازی اینترنت شد. او، در سالگرد ماجرای ساکو، برایش در سایت گاکر یک یادداشت عذرخواهی علنی منتشر کرد.)

اخیراً به ساکو پیام دادم که قصد دارم داستانش را در تایمز بنویسم و از او خواستم برای آخرین بار مرا ببیند و از آخرین وضع زندگی‌اش برایم بگوید. خیلی سریع پاسخ داد: «به‌هیچ‌وجه». توضیح داد که شغل جدیدی در کار ارتباطات پیدا کرده، اما محل کارش را اعلام نخواهد کرد. گفت: «پاسخم به هر چیزی که مرا در معرض دید بگذارد منفی است».

ساکو ۱۸۰ درجه عوض شده بود. در نخستین دیدارمان خیلی دلش می‌خواست به ده‌ها هزار نفری که نابودش کردند بگوید چه ظلمی در حقش کرده‌اند، و به‌دنبال بازیابی بازماندۀ شخصیت عمومی‌اش بود. اما شاید به این نتیجه رسیده بود که درواقع رسوایی‌اش اصلاً ربطی به خودش نداشته است. رسانه‌های اجتماعی اساساً برای مدیریت میل ما به تأیید طراحی شده‌اند، و این چیزی است که به رسوایی او انجامید. عذاب‌دهندگان ساکو، به‌محض تخریب او، تشویق می‌شدند و بنابراین به این کارشان ادامه می‌دادند. انگیزۀ آن‌ها خیلی به انگیزۀ خود ساکو شبیه بود -جلب توجه غریبه‌ها- هنگامی‌که در فرودگاه هیترو پرسه می‌زد و امیدوار بود مردمی را که نمی‌بیند سرگرم کند.