ایدهپرداز، روانشناس، نويسنده و استراتژيست كسب وكار. من در زمینههای روانشناسی، سرمایهگذاری، کسبوکار، بازاریابی، نویسندگی و محتوا مینویسم. سایتم: aliheidary.ir
کرونا به من آموخت زندگی چه معنایی دارد
این مطلب، برگردان نوشتاری از پیکو لایر در واشنگتنپست بوده. و ترجمه آن توسط لیلا احمدی صورت گرفته است:
همه ما دو سه سالی را صرف ساختن جهانِ قرنطینه، دنیای درونی و خصوصیِ هراسان از کووید کردیم. اکنون با بازگشاییِ دنیای بیرونی از نویسندگان مطرح علمی، ادبی، هنرمندان و مقالهنویسان خواستهایم تا دربارۀ این واقعۀ همهگیر بنویسند و بگویند که بهنظرشان پس از مدتها قرنطینه، درخودفرورفتگی و هراس از مرگ، بیرون رفتن و عادیشدن چگونه است و این همهگیری چه تأثیری بر نگاهشان به زندگی داشته.
باورش سخت است که اینروزها فرودگاههای ما تااینحد شلوغ و پررفتوآمدند. وقتی در آوریل2020 ، سه پرواز رزرو کردم تا خودم را به مادر بیمارم برسانم، همۀ ترمینالها مثل شهر ارواح، سوت و کور بودند. در تأسیسات درندشتِ اوساکا (شهری در هونشوی ژاپن) تقریباً هیچکس نبود، بهجز گروهی از افسران امنیتی که درگوشهای غوغا به راه انداخته بودند. در پایان مسیر از سانفرانسیسکو تا سانتاباربارا فقط دو مسافر دیگر با من همسفر بودند و حدود هشتاد صندلی خالی وجود داشت.
داشتم سراسیمه از آپارتمان دواتاقهام در ژاپن بیرون میزدم، چون دقیقاً یک روز پس از اعلام قرنطینۀ کووید نوزده، از کالیفرنیا تماس گرفتند و خبر دادند که مادر88سالهام بهدلیل کمخونیِ ناشی از آنِمی در بیمارستان بستری است.
پنج سالی میشد که سکتۀ مغزی او را از پا درآورده بود و من دلتنگ و هراسان سعی داشتم نزد او بازگردم و تا جایی که ممکن است در کنارش باشم. حالا به لطف قرنطینه و لغو اجباریِ برنامههای کاری میتوانستم برگردم و با کمال شگفتی موفق شدم شش ماه و نیم پیش او بمانم. از 9سالگی به بعد این اتفاق نیفتاده بود و به توفیقی اجباری میمانست. فراموش کرده بودم که یکجاماندن چقدر میتواند ذهن را آرام و متمرکز کند و آنچه واقعاً اهمیت دارد را بنمایاند. در این مدت ارتباط با دوستان قدیمی از سر گرفته شد و دریافتم که چه تفاوت آشکاری بین یک ساعت دیدار حضوری با چتهای دورادور و یکدقیقهای وجود دارد.
همسرم ششهفته بعد از آمدنِ من با پروازی به ما ملحق شد. حالا از ازدحامِ همهگیر و مصیبتهای آن فاصله گرفته بودیم. شروع کردیم به پیادهروی. هر روز با طلوع خورشید از خانه بیرون میزدیم. تپههای سبز را میدیدیم که سرشار از نورند. سر میچرخاندیم و اقیانوس درخشان در صبحی دلانگیز در برابرمان پدیدار میشد.
پدر و مادر من پنجاه و سه سال در این ملک زیبا زندگی کرده بودند ولی هرگز فکر نمیکردم آنقدر مجال داشته باشم که بتوانم بیستدقیقه تا انتهای همین جاده راه بروم. قرنطینه این خواسته را به ضرورت مبدل کرد. ما در این دوره با احتمالِ مرگی ممکن و قریبالوقوع، با طمأنینه و شتابِ کمتر و وقوف به ارزش اطرافیانمان، مدام به این فکر میکردیم که چگونه میخواهیم زنده بمانیم و زندگی کنیم. درآمد من تقریباً به صفر رسیده بود؛ اما حس میکردم زمانِ نابی که با همسر و مادرم سپری میشود غنیتر و گرانبهاتر از دوندگیها و دربدریهای بیهوده و الزامآورِ کاری است.
هر ساعت به ما یادآوری میشد که تسلط خیلی کمی بر زندگی بیرونی و احاطۀ بسیار زیادی بر قلمرو درونیمان داریم. هرروز متوجه میشدم که میتوانم به جای سوگواری و حسرت بهخاطر چیزهای از دست رفته، بابت آنچه هنوز دارم قدردان باشم. فعلاً سالمیم و درکنارهم و جزء خوششانسهایی هستیم که سقفی بالای سر و اندوختهای در بانک داریم. هرروزصبح میتوانستم اخباری را دنبال کنم که سراسر اضطراب و ناامیدی بود یا اینکه درعوض به آفتاب بهاری نگاه کنم و سرشار از امید شوم.
درطول همهگیری بارها و بارها به غروب گرمِ نیمهی تابستان1990 میاندیشیدم و به خاطر میآوردم که خانهمان در خطالراسی غریب و تنها در جنوب کالیفرنیا قرار داشت. آنروز میدیدم که چاقویی سرخ، دروکنان از میان تپهها میگذشت. دقایقی بعد درمیان فوران شعلههای آتش بودیم؛ آتشی که خانۀ ما و هرچیز دیگر را به خاکستر مبدل کرد. میدانیم که آتشسوزی مهیب در آن مقطع یکی از بدترین وقایع تاریخ کالیفرنیا و بسیار شوکآور بود اما پس از گذشت چند ماه آن حادثه را پذیرفتیم و شروع کردیم به سازگارشدن. بعد پی بردم که آن اتفاق فاجعه نبود و معنایی در دل خود داشت.
زمانی که شرکت بیمه از ما خواست که فهرستی از اموالمان تهیه کنیم، متوجه شدم که به نود درصد آن اثاثیه، کتابها و لباسهایی که ناخواسته جمعآوریشده بود نیازی نداشتم. میتوانستم سبکبارتر زندگی کنم، همانطور که همیشه میخواستم. همۀ دستنویسهایی که برای نگارش کتاب جدیدم جمع کرده بودم را دور ریختم و شروع کردم به نوشتن با تمرکز بیشتر، بینیاز از آن همه حاشیه با تکیه به حافظه، عاطفه و تخیلی ژرفتر.
حالا که همهگیری درحال فروکش است، فکر میکنم که تابهحال با این وضوح و تمرکز و با این کیفیت نزیستهام. تاکنون با این اطمینان نمیتوانستم بگویم که صعوبت و شگفتی با هم سر ناسازگاری ندارند.
مادرم دو ماه قبل در ژوئیۀ 2021 پس از گذراندن سالهایی غنی و پربار و بعد از جشن تولد 90سالگیاش در جمع دوستان و نزدیکان درگذشت. جای شکرش باقی است که روزهای عمرش هرگز به کووید آلوده نشد و فصول پایانیِ زندگیاش را با فرزندانش گذراند. پیش از همهگیری بعید بود فرصتی برای این همنشینی دست دهد و ما را کنار هم قرار دهد.
این روزها از هر دعوتی استقبال نمیکنم. سعی میکنم آرامتر باشم و بیشتر در خانه بمانم. سعی میکنم از دنیای درونیام محافظت کنم. راستش شاکرم و میدانم که هر رخدادی در این مسیر میتواند اعجابآور باشد. با عزمی راسختر از همیشه مینویسم و میدانم که زیستن نهایتی ندارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین رفیقم سینما: یک روایت ۴۰ ساله از معاشرت و همنشینی با فیلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
با اعتراض مشتریان چه کنیم؟!/ ۱۱ پاسخ به ۴ اعتراضِ مشتری
مطلبی دیگر از این انتشارات
برندینگ و برندسازی شخصی از طریق بازاریابی ویروسی + خلاصه کتاب «بازاریابی مُسری»