و ناگهان... گرد پیری از راه رسید!

بعد از نمی‌دانم چند سال که در ‌اینجا مینویسم از تقلایی که زمانی در این شبکه اجتماعی به خرج می‌دادم تعجب می‌کنم. متن‌هایی ۱۰ هزار کلمه‌‌ای مینوشتم. بی‌خستگی. تنها در یک شب تا صبح. شعله‌ای در من می‌سوخت که اینک کورسویی شده است؛ اگر که خاموش نشده باشد. چه شد؟ چه شد که حالا یک سرماخوردگی ساده مرا یک هفته زمینگیر می‌کند؟ تعدادی از محققین بیولوژی می‌گویند که انسان دو مرحله‌ی پیری دارد که اولینِ آن کمی قبل یا بعد از ۴۰ سالگی رخ می‌دهد و من اینک در آستانه‌ی «۴۰ سالگی».

حالا حتی وقتی موها را مانند سربازان به شماره ۴ ماشین می‌کنم، سرم از سپیدی برف مملو می‌شود.

همیشه تعدادی از اسامی قدیمی، مثلا اسمِ آدم‌ها، آدم‌هایی از ۳۵ سال پیش را به شکلی وسواس‌گونه در ذهنم مرور می‌کردم؛ همبازیانی و همکلاسانی از ۷ سالگی. خوشحال می‌شدم که تمامی اسم‌ها هنوز یادم مانده و تمامی خاطره‌ها. شفافِ شفاف و همچون کتابهایی به دقت دسته‌بندی‌شده و منظم در جای خود. حالا بعضی از این اسامی از یاد می‌روند. تصاویرِ مربوط به آن‌ها کدر می‌شوند. انگار که بازتاب تصویری بر مردابی راکد هستند.

نشسته‌ام روی نیمکتی در یک تپه از پارکی جنگلی و شهود می‌کنم که در بهار طبیعت خزان زندگی فرا رسیده است و چشمان رویابینِ من خیره به روبه‌رو ولی خالی از هر نگاه، به جای رنگین‌کمان، برف‌بوران می‌بیند. اگر دیگران در بیابان سراب می‌بینند، من در چمنزار باغی سرمازده می‌بینم. سال نو شده و من کهنه. در بهار زمستان شده و ناگهان رسیده از راه گَردِ پیری.