۳ بریده‌ی جذاب از ۳ داستان دوست‌داشتنی


اول: من و بیژن

بخشی از داستان بلند من و اینگرید برگمن نوشته نویســنده با قریحه و متواضع بهنام دیانی از کتاب هیچکاک و آغاباجی

بیژن جوانی اســت همســن من، منتها درشــت استخوان است و چاق. هر دو سپاهی دانش هســتیم. روستاهایمان در همسایگی یکدیگر است. فاصله‌ای در حدود نصف روز با دوچرخه. صبح زود راه افتاده‌ام. هنوز آفتاب پهن نشده ولی خیس عرقم. دوچرخه‌ام قبراق نیست. دور و برم دشتی بیآب و علف است. گهگاه از دیدن تک درختی خوشحال میشوم. نه به خاطر درخت بودنش بلکه به خاطر اینکه نشان میدهد در حال حرکتم. بالاخره به مقصد میرسم. چند خانه گلی، یکی دو کوچه کج و معوج، تعدادی درخت پر از گرد و غبار، یک دکه با مقداری توتون و تنباکو و شیشه لامپا، حدود ده بیست الاغ، پنجاه بز و گروهی روستایی که بیشتر به ارواح سرگردان شبیه هستند تا به انسان.

بیژن با دیدنــم از ته دل میخندد. جــوان خوش خنده‌ای اســت. برای خندیدن احتیاج به حادثه‌ای خنده‌دار ندارد. غذا میسوزد، میخندد. مار دســتش را میزند، میخندد. شاگردش مشق را ننوشته، میخندد. طوقه دوچرخه‌اش بیضی شکل اســت، میخندد. زلزله‌ای خفیف دیوار مدرسه‌اش را برمیگرداند، میخندد. باد پرچم و میله پرچم مدرســه را میبرد، میخندد. طوبا شــاگرد هشت ساله‌اش معتاد به تریاک اســت، میخندد. عروس تازه سال ده در شب زفاف با داس بر سر داماد پیر میکوبد، میخندد. نیم تن سوخته تریاک در خانه کدخدای ده کشــف میشــود، میخندد.

فقط وقتی یک الاغ دو بوته‌ی باغچه مدرســه‌اش را میخورد، نمیخندد.

در باغچه مدرسه صد اصله نهال ماری جوآنا کاشته. ولی وقتی به یاد الاغ می‌افتد که چقدر های شده باز هم میخندد. شب برای شــام چیزی شبیه آش میپزد، کمی هم از علف مخصوص باغچه‌اش به آن می‌افزاید. صبح فردا به حیاط میرود. چند بار دســتهایش را به هم میکوبد. یعنی زنگ خورده.

بچه‌ها به کلاس میروند. دوازده شاگرد دارد. هفت پسر و پنج دختر. قصد داشته‌ام صبح زود راه بیافتم. ولی از من خواسته است بمانم. آیا میخواهد نبوغ شاگردانش را نشــانم بدهد؟ باورم نمیشود. میدانم بعد از هفت ماه هنوز آب، بابا، نان، را هم بلد نیستند. مرا به کلاس میبرد. گیتارش را هم میاورد. هنوز نفهمیده‌ام موضوع از چه قرار اســت. بچه‌ها درگوشــی بــا هم پچپچ میکنند. بیژن برای دست گرمی چند آکورد مختلف روی گیتار میگیرد.

بچه‌ها ساکت میشوند و راست مینشینند. بیژن هم ســاکت میشود. بعد پایش را ســه بار روی زمین میکوبد و میگوید: وان، تو، تــری. ناگهان کلاس پر از موسیقی میشود. بچه‌ها با هماهنگی حیرت‌انگیزی گیتار را همراهی میکنند. ملودی کاملا برایم آشناست. به مغزم فشــار میاورم.

شــگفت‌زده در مییابم یکی از آهنگهای جون بائز است. با خودم استدلال میکنم اگر آهنگ جون بائز است پس میباید به انگلیسی خوانده شود. به دقت گوش میدهم. بله درست است. دارند به انگلیسی میخوانند. ولی کلمات به نحو مخصوصی خالی از مفهوم است. مثل گندمی که مغزش پوک شــده باشــد.

نگاهی به اطرافم می‌اندازم. دیوارهایی گلی و ناصاف که با دوغاب آهک سفید شده‌اند. دو پنجره کوچک با شیشه‌هایی شکسته و نیم شکسته. سقفی حصیری با تیرهای چوبی. یک بخــاری هیزمی با لوله‌هایی زنگ زده. چند میز و نیمکت لکنته و لق. یک نقشــه ایران. عکسی از شاه در بالای تخته ســیاه، تخته سیاهی که دیگر سیاه نیســت. تابلوی توانا بود هر که دانا بود و آهنگ جون بائز. فضا آنچنان سوررئالیستی است که لوئی بونوئل باید لنگ بیندازد.


دخترها چادر به سر دارند، پارچه‌هایی رنگ و رورفته و پر وصله که روی شانه‌هایشان افتاده. دنباله موهای بافته شده‌شان از زیر روسری پیداست. با انگشتان سرخ و حنایی رنگشان گهگاه روسریها را پس و پیش میکشند. پســرها پوستی خشک و ســوخته دارند. دستهای کوچکشــان زبر و زمخت است. دندانهای پهنی دارند که میانش باز است. همگی با نگرانی و کنجکاوی به من نگاه میکنند. چشمهای سیاه و هوشیارشان برق میزند. ناگهان کشفی میکنم. آنها میخواهند با خوب پس دادن درسشان آقا مدیر را پیش من روسفید کنند.

بغض گلویم را میگیرد. آهنگ تمام میشود. به شدت برایشان دست میزنم. چهره‌هایشان از خوشحالی و غرور میدرخشد. نفسی میکشند. کمی جابه‌جا میشــوند.

بیژن میگوید: وان، تو، تری. آهنگ بعدی از باب دیالن است.

در راه بازگشت دست به مقایسه‌ای میزنم. کدخدای ده مردی ریزنقش و کوچک اندام اســت. هفته‌ای یکبار به من ســر میزند. هر بار نگاهی به دیوارهــای اتاقم میندازد. دیوارها پر از آفیش فیلمهای سینمایی اســت.

سرگیجه، پرده پاره، داستان وست ساید، نگاهی از تراس، کلئوپاترا، اودیسه فضایی ســال 2001 ،گنج‌های حضرت سلیمان، دزد بغداد، ســقوط امپراطوری رم، آخرین قطار گان هیل، دیوید و لیزا، معما، دنیای ســوزی وانگ، سلطان و من، کتاب و زنگ و شمع، شــمال از شمال غربی، عشق یا بیگناهی کامل و عکســی از بوگارت و عکسی از برگمن.

همه را میتواند تحمل کند غیر از برگمن را. این را از نگاهش میفهمــم. وقتی به او میرســد چهره‌اش تلخ میشــود و چشــمانش را به زمین میدوزد. هر چه فکر میکنم دلیلی برای این رفتــار نمی‌یابم. عاقبت دل به دریــا میزنم و از او میپرسم. جواب میدهد از اینکه چشــمش به ناموس من می‌افتد خجالت میکشــد. اینقدر معصومانــه این حرف را میزند که دلم میخواهد بغلش کنم و پیشانی‌اش را ببوسم. توضیح میدهم او ناموس من نیست، اینگرید برگمن است. آنچنان مســتأصل نگاهم میکند که برای احترامش عکس را از دیوار میکنم. پس از حادثه امروز به این نتیجه میرسم که کدخدایان هم هنرشناس و هنرنشناس دارند.



دوم: ساعت سه و ربع کم بعدازظهر

بخش آغازین رمان افسانه‌ا‌ی دایی جان ناپلئون نوشته ایرج پزشکزاد:

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شــدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.

آن روز هم مثل هر روز با فشــار و زور و تهدید و کمی وعده‌های طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچه‌ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر در انتظار این بودیم که آقاجــان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم. وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم.

لیلی دختر دايی‌جان و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار ما را میکشیدند. بین خانه‌های ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشــت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سروصدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشــم سیاه درشت به من نگاه میکرد. نتوانســتم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمیدانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخه‌ای بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه خود فرار کردند و مادرم تهدیدکنان مرا به زیرزمین و زیر شمد برگرداند. قبل از اینکه سرم به کلی زیر شمد پنهان شود چشمم به ساعت دیواری افتاد ساعت سه و ده دقیقه کم بعدازظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود سرش را زیر شمد کند گفت: - خدا رحم کرد دايی‌ات بیدار نشــد وگرنه همه‌تان را تکه تکه میکرد.

مادرم حق داشت. دايی‌مان نســبت به دستوراتی که میداد خیلی تعصب داشت. دستور داده بود که بچه‌ها قبل از ســاعت پنج بعدازظهر حتی نفس نباید بکشند. داخل چهاردیواری باغ نهپتنها ما بچه‌ها مزه نخوابیدن بعدازظهر و سروصدا کردن در موقع خواب دايی‌جان را چشیده بودیم بلکه کلاغ‌ها و کبوترها هم کمتر در آن محدوده پیدایشان میشد، چون دايی‌جان چند بار با تفنگ شکاری آنها را قلع و قمع کرده بود. فروشندگان دوره‌گرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما که به اسم دايی‌جان موسوم بود عبور نمیکردند. زیرا دو سه دفعه آقای طالبی‌فروش و پیازی از دايی‌جان سیلی خورده بودند. اما آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم دايی‌جان خاطرات دعواها و اوقات تلخیهای او را به یاد نیاورد. حتی یک لحظه از یاد چشــمهای لیلی و نگاه او نمیتوانستم فارغ شوم و به هر طرف می‌غلتیدم و به هر چیزی ســعی میکردم فکر کنم چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعا در برابرم باشد میدیدم.

شب باز توی پشه‌بند چشمهای لیلی سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم ولی چشمها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند. نمیدانم چه مدت گذشــت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فرا گرفت: - خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم؛

سعی کردم به این فکرم بخندم ولی هیچ خنده‌ام نیامد. ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خنده‌اش نگیرد. ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد، مگر ممکن اســت آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟ سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره عشق بررسی کنم. متاسفانه این اطلاعات وسیع نبود. با اینکه بیش از 13 سال از عمرم میگذشت تا آنموقع یک عاشق ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شرح حال عشاق هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمیگذاشتند همه آنها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگان مخصوصا دايی‌جان که سایه وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون محافظ از خانه را برای ما بچه‌ها منع میکردند و جرأت نزدیک شدن به بچه‌های کوچه را نداشتیم. رادیو هم که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود در دو سه ساعت برنامه روزانه خود مطلب مهمی نداشت که به روشن شدن ذهن کمک کند.

در مورد اطلاعاتم راجع به عشــق در وهله اول به لیلی و مجنون برخوردم که قصه‌اش را بارها شنیده بودم. ولی هرچه زوایای مغزم را کاوش کردم دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیده‌ام. فقط میگفتند مجنون عاشق لیلی شد. اصلا شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمیکشیدم زیرا هم اسم بودن لیلی و دختردايی جان احتمالا بدون اینکه خودم بدانم در اســتنتاج‌های بعدیــم موثر بود. اما چاره‌ای نداشتم مهمترین عشاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند غیر از آنها از شــیرین و فرهاد هم مخصوصا از طرز عاشق شدن آنها چیز زیادی نمیدانستم. یک داستان عاشقانه هم که در پاورقی یک روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم. ولی چند شماره اولش را نخوانده بودم و یکی از همکلاسی‌هایم برایم تعریف کرده بود. در نتیجه شروع ماجرا را نمیدانستم.

صدای دوازده ضربه زنگ ســاعت دیواری زیرزمین را شنیدم. خدایا نصف شب شده بود و من هنوز نخوابیده بودم. این ساعت تا یادم می‌آمد در خانه ما بود و اولین بار بود که صدای زنگ ساعت 12 شب را میشنیدم. شــاید این بیخوابی هم دلیلی بر عاشق شدنم بود. در نیمه تاریک حياط از پشت توری پشه‌بند سایه‌های درختها و بوته‌هــای گل را به صورت اشــباح عجیب و غریبی میدیدم و وحشت برم داشته بود. چون قبل از اینکه درباره عاشق شدن یا نشدنم به نتیجه برسم از سرنوشت عشاقی که مرور کرده بودم وحشت کردم. تقریبا همه آنها سرنوشت غما‌نگیزی داشتند و ماجرا به مرگ و میر ختم شده بود. لیلی و مجنون مرگ و میر، شیرین و فرهاد مرگ و میر، رومئو و ژولیت مرگ و میر، پل و ورژینی مرگ و میر، آن پاورقی عاشقانه مرگ و میر.

خدایا نکند واقعا عاشق شده باشم و من هم بمیرم؟ به خصوص آنوقت‌ها مرگ و میر بین بچه‌ها قبل از سن رشد زیاد بود. گاهی میشنیدیم که در مجالس تعداد بچه‌هایی را که خانمها زايیده بودند و تعدادی از آنها که زنده مانده بودند میشمردند، اما ناگهان برق امیدی در خاطرم درخشید:

امیرارسلان نامدار که قصه‌اش را بارها شنیده بودیم و خوانده بودیم. فقط امیرارسلان به کام دل رسیده بود. ماجرای امیرارسلان و عاقبت به خیر شدنش اگرچه وحشت پایان ماجراهای عشقی را در دلم کمی تســکین داد ولی از طرفی در جواب سوال اساسی تا حدودی کفه ترازوی عقل را به طرف مثبت یعنی عاشق بودن متمایل کرد. امیرارسلان چطور عاشق شده بود؟ عکس فرخلقا را دیده بود و در یک لحظه به او دل داده بود. پس ممکن است من هم با یک نگاه عاشق شده باشم.



سوم: فیروزه اهل مکزیک

بخشی از رمان طنزآمیز فیروزه جزایری دوما نویسنده ایرانی مقیم آمریکا با عنوان عطر سنبل عطر کاج:


در آمریکا، من یک قیافه اقلیت نژادی دارم، چهره‌ای آشــکارا مهاجر که داد میزند: من از نژاد اســکاندیناوی نیستم.

در آبادان که بودیم من و مادر خارجی به نظر میرســیدیم. آب و هوای گرمسیری آبادان ســاکنانی گندمگون میسازد. مادر به خاطر نژاد ترکی‌اش دارای رنگ پوستیســت که روی نیکول کیدمن سفید بلوری و روی دیگران شیربرنج نام دارد.

در آبادان مردم از مادرم میپرسیدند که آیا او اروپایی است؟ و او با افاده جواب میداد: خب، عمه‌ام توی آلمان زندگی میکند.

وقتی آمدیم کالیفرنیا دیگر خارجی به نظر نمیرسیدیم. ویتییر، که پر از مکزیکی بود، میتوانست به عنوان شهر اصلی ما پذیرفته شود. تا وقتی دهانمان را باز نکرده بودیم، اهل محل محسوب میشدیم. اما یکی از جمله‌های بی‌ســر و ته و بدون فعل مادر کافی بود که لو برویم. Shop so good very happy at Sears

فوری میپرســیدند کجایی هستیم، پاسخ ما هم فایده‌ای نداشت. اسم کشورمان را که میگفتیم لبخند معذبی روی صورتشــان می‌آمد به این معنی: چه خــوب، حالا این جهنم‌دره‌ای که گفتی کجا هست؟

در سال 1976 به خاطر شغل جدید پدر به نیوپورت بیچ رفتیم، شهری ساحلی که همه بلوند هستند و قایقرانی میکنند. آنجا به عنوان یک مشــت مهاجر خاورمیانه‌ای در شــهر بلوندهای قایقران تابلو بودیم. مردم به ندرت میپرسیدند کجایی هستم، چون توی نیوپورت بیچ قاعده کلی ایــن بود که هر کی بلوند نیســت مکزیکیه.

در عوض به من میگفتند: لطفا به ماریا به مکزیکی بگو هفته دیگر لازم نیســت خونه ما رو تمیز کنه. میخواهیم برویم مسافرت. لابد مردم فکر میکنند اهالی نیوپورت بیچ، شــهری که تنها دو ســاعت تا مرز مکزیک فاصله دارد، چند کلمه‌ای اسپانیایی بلدند. اما در جایی که برنزه شدن موضوع موجهی برای صحبت محسوب میشود: «این مال تعطیالت هفته پیش توی ساحل است؟» «نه، از بازی تنیس دیروزه»، یادگیری زبان خدمتکاران بومی در اولویت نیست.

ســال اولی که در نیوپورت بیچ بودیم، مدرســه ما یک معاینه همگانی پیشگیری از قوز انجام میداد. تمام کلاس ششمی‌ها را جمع کردند توی ســالن ورزش و منتظر شدیم تا پرستارها انحنای ســتون فقراتمان را اندازه بگیرند. نوبت من که شــد، پرســتار نگاهی عمیق به صورتم انداخت و پرسید: عجب! تو اسکیمو نیستی؟ جواب دادم: نه، من ایرانیام. او جیغ کشــید: امکان نداره! برنیس، این شــبیه اسکیموها نیست؟

تا برنیس از آن سر سالن خودش را برساند، میخواستم معامله‌ای پیشنهاد کنم: «چطوره من به ماریا بگویم هفته دیگر نیاید چون تو میخواهی بروی مسافرت، در عوض کار را تعطیل کنیم؟»

همان سال از من درخواست شد درباره کشورم برای دانش‌آموزان کلاس هفتم مدرســه صحبت کنم. دختری که ایــن را از من خواسته بود یکی از همســایه‌ها بود که میخواست چند نمره اضافی در درس مطالعــات اجتماعی بگیرد.

مــن با یک بغل کتابهای فارســی، عروســک یک قالیباف روســتایی، کلی مینیاتور ایرانی و مقداری دلمه برگ مو به لطف مادر، رفتم آنجا. ایســتادم جلوی کلاس و گفتم: سلام اسم من فیروزه است و ایرانی هستم. قبل از اینکه چیز دیگری بگویم، معلم بلند شد و گفت: «لورا، تو که گفته بودی او اهل پرو اســت!»

اگر زندگی من یک فیلم موزیکال هالیوودی بود، رقص این قســمت با این ترانه شروع میشد: «تو میگی گوجه من میگم جوجه تو میگی پرشیا من میگم پرو بهتره اصلا ولش کنیم.» بنابراین، به همراه مینیاتورهای ایرانی‌ام، عروســک قالیباف روستایی‌ام و کتابهایم، به خانه برگشتم. دستکم مادرم لازم نبود آن شب شام درســت کند، ســی تا دلمه برای همه‌مان کافی بود.

در زمان اقامت ما در نیوپورت بیچ انقلاب ایــران رخ داد و بعد تعدادی از آمریکاییها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند.

یک شــبه ایرانیان مقیم آمریکا، در بهترین حالتی که بشود گفت، خیلی غیرمحبوب شدند. خیلی از آمریکاییها دیگر فکر میکردند هر ایرانی، اگرچه ظاهرش آرام نشــان بدهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد.

مردم همیشه از ما میپرسیدند عقیده‌مان درباره گروگانگیری چیست و ما همیشه میگفتیم «وحشتناک است.» این پاسخ غالبا با تعجب روبه‌رو میشــد. اینقدر از ما دربــاره گروگانها سوال میکردند که کم کم داشتم به مردم گوشزد میکردم آنها توی پارکینگ ما نیستند. مادر مشکل را اینطور حل کرده بود که میگفت اهل روسیه یا ترکیه است. بعضی وقتها من فقط میگفتم: دقت کرده‌اید این چند ساله تمام قاتلان زنجیره‌ای آمریکایی بوده‌اند؟ ولی من این را بر ضد شما استفاده نمیکنم.

من از نیوپورت بیچ به برکلی رفتم، جایی که زمانی معروف بود به زیر بغل کالیفرنیا. اما برکلی از این زیربغلهای معمولی نبود، زیر بغلی بود که باید موهایش تراشیده میشد و شسته میشد، زیر بغلی پر از آدمهــای اهل مطالعه که نه فقط اســم ایران را شــنیده بودند بلکه چیزهایی هم در مورد آن میدانستند. در برکلی مردم از دیدن یک ایرانی یا ذوق‌زده میشدند و یا وحشت میکردند.

گاهی چنین ســوالهایی میشد: چه نظری داری درباره خوکهای فاشیست آمریکایی سیا که از دیکتاتوری شاه حمایت میکردند فقط برای اینکه از او به عنوان یک عروسک خیمه شببازی در راه عطش بی‌پایان به قدرت در خاورمیانه و سایر نقاط دنیا مثل نیکاراگوئه استفاده کنند؟

گاهی وقتها هم گفتن اینکه ایرانی هستم به مکالمه پایان میداد. هیچ وقت نفهمیدم چرا، شاید احتمال میدادند تروریست مونثی باشم که در پوشش دانشجوی تاریخ هنر در برکلی مخفی شده. بیش از همه از سوالهایی خوشم می‌آمد که فرض میکرد تمام ایرانی‌ها عضو یک فامیل بزرگ هستند:

«علی اکبری در سینسیناتی را میشناسی؟ پسر خوبیه.» سالهایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم، مردی فرانســوی که بعدها شوهر من شد. در زمان دوستی با او متوجه شــدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازه ورود به همه جا را روی پیشانی‌ات چسبانده باشند...