اگر عشق را باور داشتم ،بی شک عاشقت میشدم ...

دخترک حالِ عجیبی داشت ،بی قرار بود ،آشفته بود...

از خودش پرسید :"من چم شده؟"

به خودش گفت :"باید برم!"

از خودش پرسید :"اما کجا؟"

به خودش گفت :"نمیدونم فقط حس میکنم باید برم "

سرش را روی زانو هایش گذاشت ،زیر لب زمزمه میکرد :"دست به کاری زنم که غصه سر اید"

سرش را از زانوهایش برداشت و بین دست هایش گرفت و بعد از خودش پرسید :"آخه واقعا چه کاری؟ اصلا من چم شده؟"

بعد به خودش گفت:"انکار!"

خاطره ای محو در ذهنش تداعی شد:"مرد با لحنی گرفته رو به جمع میگفت میگویم و مطمئنم که نمیفهمید !!!!

مرد مدام لبخند میزد اما چشم هایش!"

دخترک مقابل آیینه ایستاد ،به چشم های خودش نگاه میکرد !

مثل اینکه از غمی که میان چشمانش جاری بود مرد را طلب میکرد .

روبه روی ایینه نشست و سرش را به ایینه نزدیک کرد با دقت چشم های خودش را بررسی میکرد .

چیزی درون چشمانش حلقه زده بود ،چیزی بنام انکار!

گفت :"من عاشق شدم؟!"

بعد گفت :"میگویم و مطمئنم که نمیفهمید!"

تمام روزهای پیش از این در یک ثانیه از جلوی چشم هایش رد شد .تمام سال هایی که فریاد میزد و کسی نمی شنید ...

حس کرد سمت چپ سینه اش دارد فریاد میزند ...بلاخره مرد را توی چشم هایش پیدا کرده بود...


آنوقت تصمیم گرفت یک پیام برای مرد ارسال کند ...


مرد درحالی که جلوی ایینه نشسته بود و در چشم هایش بدنبال چیزی میگشت پیام را خواند :"اگر عشق را باور داشتم،بی شک عاشقت میشدم!"

پ.ن"بیا تمام عمرمان را دنبال چیزی بگردیم که چشم هایمان فریادشان میزنند ...بگذار بگوید و مطمئن باشیم که نخواهیم فهمید ...

گاهی به مقصد رسیدن باعث اسودگی خیال میشود و گاهی به مقصد رسیدن باعث_ الودگیِ_خیال!

اما خیال؛خیال عجیب چیز خوبیه...


صدای ماه?