نبودن تو خیلی سخته ...

معلم انشامون یک روز به ما گفت :« اونقدر هم انشاتون رو تخیلی ننویسید که آخرش مجبور بشید بگید ( از خواب بیدار شدم ) ! »

همون روز ، همون لحظه ...

فهمیدم نمیتونم درمورد تو بنویسم ... چون داشتن تو اینقدر رویاییه که آخر داستان حتما مجبور میشم از خواب بیدار شم ...


اگه این همه فاصله رو خدا بین من و تو قرار داده ، حتما حکمتی داشته ...

شاید تو با من خوشبخت نمیشدی ... میگم تو چون من با تو خوشبخت ترینم .

شاید امتحانیه که خدا داره از من تو این دنیا میگیره ... که امیدوارم بتونم توش قبول شم .

شاید اگه بینمون فاصله نبود ، تو از من متنفر میشدی و مجبور میشدم از دور نگات کنم ... هر چند که فرقی با الان نداشت ، بهتر هم بود چون حداقل خیلی فاصله نبود و خودم با چشمای خودم شاهد خوشبختیت میشدم .

با همه این شاید ها ، اگه خدا یه روز برای یک ثانیه تو رو به من بده ، اون موقعیت بهترین موقع برای مردنه ... چون خدا اون لحظه به من گفته :« امروز از همیشه بیشتر دوست دارم ! »

و اون موقع ، بهترین وقتیه که در اوج با این کره خاکی ، خداحافظی کنم ...