محمد سعید متولد 1371، دانشجوی دکتری رشته برق قدرت. از سال 1389به دلیل علاقهمندی به ادبیات گمانهزن و تاریخ، فعالیت خود را در زمینه وبلاگنویسی درباره ادبیات و تاریخ آغاز کرد
معرفی کتاب تهران تارین نوشته بهزاد قدیمی
" هیچوقت در تهران بودهای، شبها، روزها؟
هیچوقت در رستوران برج تاج بودهای؟میدانی آنجا چه خوراکیهایی میپزند و چطور میفروشند؟
در اطراف ورامین بودهای، در دشتهای فراموششدهاش؟ خبرداری در عمق تاریک و تنهای آن بیابانهای دور افتاده چه مراسمی درحال اجراست؟ مرده ها را کجا دفن می کنند؟
هیچ وقت بر سر کوچه بی نام ایستاده ای؟ هیچ وقت جرئت کرده ای قدم درآن دالان تاریک وسوسه انگیز بگذاری؟
تهران همیشه تار است، چه شب چه روز، تار است. تاریک نیست. تارین است. تهرانی که درآن زندگی کرده ای را می شناسی؟ تهرانی که ندیده ای را زندگی کرده ای؟ هیچ وقت تهران تارین را دیده ای؟ افسانه های تهران تارین را خوانده ای؟"
کتاب جدید بهزاد قدیمی از سه داستان چهار جفت کفش چهارگوشه، نفحات مرگ و رهایی ببرینه تشکیل شده. هر سه داستان فضاسازی و کشش عالیای دارند و باوجود تمام رخ داد های تلخ، پرخون و عجیب خواننده را وادار می کنند که به خواندن ادامه دهد، شاید بتوان به لحاظ تصویر کلی داستان به آن ایرادی گرفت چراکه فضای تاری مخصوصاً بر داستان سوم مجموعه، رهایی ببرینه حاکم است( در عین حال عالی ترین داستان این مجموعه نیز به حساب می آید) اما لحظه ای که به یاد اسم و ژانر تهران تارین (وحشت) می افتیم دیگر نمی توان با تمام وجود آن را مشکل خواند، در نظر داشته باشیم که وجود ناشناخته ها و نشناختن ناشناخته ها از عناصر وحشت است. به قول کریستین بوبن آنچه ترس را بر می انگیزد، ناشناخته هاست. البته تهران تارین بیشتر دارک فانتزی است تا وحشت یا حداقل چیزی بینابین این دو (مخصوصاً داستان رهایی ببرینه) در نتیجه جا داشت تا موضوعات به صورت شفاف تری در بیایند و توضیح بیشتری در مورد بعضی سوال هایی که داستان به وجود آورده بود داده شود.
" «آقای شهرستانی آخر هفته مهمون شماست؟»
«آره باید مهمونش می کردم... بهش گفتم سورپرایز اساسی دارم براش... اما دستم خالیه. »
«ندارین واقعا؟ دفعه آخر که می گفتین همه چی مرتبه؟»
«نه بابا... مرتب چیه؟ داغون اندر داغونه وضعیت قربان! حالا بدبختی وقتم ندارم. این حسین هم که مگه کار می کنه؟ باید حضرت آقا دو روز روی جونور کار کنه. »
«حسین کوسه گش؟»
آریا پقی زد زیر خنده. شامورتی هم خندید و گفت: « البته جسارته، اما من که نمی فهمم چرا این قدر وقت می گیره. ایشون می خواد نیم ساعت جونور رو بندازه تو دیگ روغن دیگه... شما هرچی رو نیم ساعت تو روغن پرفشار سرخ کنی مزه مرغ سوخاری می ده. راست می گم به خدا » "
بهزاد قدیمی آشکارا نسبت به دو کتاب قبلی خودش رشد کرده، چه به لحاظ نثر که دیگر به سنگینی دستگاه هیولاساز نیست و چه به لحاظ فرم شخصیت پردازی نسبت به شوم نامه تبر نقره ای که دیگر تنها نمی توان جنس وحشت آن را وحشت موقعیت دانست و در ظاهر داستانی ترسناک به موضوعات عمیقتری در دنیا واقعی اشاره دارد و دوباره این سؤال را در ذهن به وجود میآورد که هیولا بودن به چیست؟ به اینکه هشتپا داشته باشد؟ از جنس انسان نباشد؟ زیاد عمر کرده باشد؟ آیا انسانها هیولاهای واقعی نیستند؟هیولاهایی مثل برازجانی، حسین کوسه کش، یا افرادی که درون دنیای خودمان زندگی میکنند،( افرادی مثل سوتومو میازاکی قاتل فرشتهها کوچولو).
"«دختره که مریضه... باش بخوابه مریض می شه یارو»
شاهد با آن صدای زیرش نالید:«چی می گی عمو؟!»
غلامعلی بهش گفت: «می گم بیا بهش بگیم این دختره مریضه...شاید منصرف شد؟»
«حرف بی ربط چرا می زنی؟می گم"قیمت رو بالاتر بدیم"»
«آخه مریضی داره دختره»
«شاسخل همه جنازه ها مریضی دارن! » "
از نکات جالب این کتاب می توان به ارجاع جذاب نویسنده به دوکتاب قبلی اش (خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی و شومنامهی تبرنقرهای) اشاره کرد که باعث می شود اگر دو کتاب قبلی وی را نخوانده اید بروید و بخوانیدشان. برای من به عنوان کسی که ابتدا شوم نامه تبر نقره ای را خوانده، تهران تارین، شبیه قطعه های جورچین قدیمیای بود که با قرار گرفتن در کنار داستانهای شوم نامه تبر نقرهای سعی دارد یک تصویر بزرگتر بسازد.
" زیر یک درخت جلوی خانه ای متروک. عمو نگاهی خوش به مرتضی می اندازد. پسرک احساس می کند کار خوبی کرده است. مرتضی صورت بانمکی دارد، به جز دماغش که زیادی دراز است و پره هایش مثل دندانه از طرفینش بیرون زده. ناگهان پنجه های قدرتمند جوان سبز پوش گردن نحیف مرتضی پنج ساله را می گیرد. دست مرد وزن سبک پسر را در هوا معلق می کند. مرد غریبه آب دهانش را با ساعد پاک می کند و می گویید: «شلوارت را باز کن » .
مرتضی فرصت نکرده موقعیت را درک کند که یک کشیده سنگین توی صورتش می نشیند. خون دماغ بچه می ریزد و لب بالایش. این سیلی را هیچ وقت از پدرش نمی خورد. کتک تنبیه نبود:چک تهدید بود. مرتضی تو شلوارش می شاشد. مرد جوان غش غش می خندد. "
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربه متفاوت من از 3 تور کشتی در استانبول
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیوگرافی علی سعید مسگری
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیوگرافی فریبا علومی یزدی