(امیرمهدی مهرگان) او منتظر است تا که ما برگردیم، ماییم که در غیبت کبری ماندیم!
سیلی دردناک
به نام خدا
سلام دوستان! اگر گفتید من که هستم؟ بگذارید شما را راهنمایی کنم:
بدنم مثل یک پلنگ زرد و خال خالی است، صورت و رویم صاف و شفاف است(یعنی از این طرف که نگاه کنی خیلی راحت آن طرفش پیداست) و سه برادر هم مثل خودم دارم و در واقع چهار قلوییم...
بله من درِ یک تاکسی هستم!
تاکسی؛ همان دوستی که شما را به مقصدتان می رساند، من هم درش هستم؛ خوش آمد گوی شما به تاکسی... اصلا نه... دشمن خونی شما! چرا؟ چون با لگد و سیلی هایی که شما به من می زنید انگار که با من دشمن هستید! اگر من نبودم، آن وقت قدرم را می دانستید. من اگر نباشم ماشین تاکسی انقدر زشت می شد که اصلا دوست نداشتید که سوار تاکسی شوید.
تازه من باعث می شوم که خطر کمتری شما را تهدید کند. اصلا اگر هم با ظاهر تاکسی مشکلی نداشته باشید از ترس خطرش ، سوار نمی شدید؛ چون با یک پیچ یا ترمز از ماشین به بیرون پرت می شدید!
می دانید؟ من آنقدر مهربانم که خودم را فدای شما می کنم! می گویید چگونه؟ من در موقع سرما خودم یخ می زنم و هیچ جا را نمی بینم اما بای شما پتویی گرم هستم، در موقع گرما خودم می سوزم و رنگ از صورتم می پرد تا شما کمتر گرمتان شود و در موقعی که دود و آلودگی در هواست، بد بود و سیاه می شوم و دود می خورم تا مبادا ذره ای اذیت شوید، من برای شما سپرم و از شما مراقبت می کنم!
بقیه ی در ها را نمی دانم ولی ما در های تاکسی خیلی فداکاریم!
بله، تازه اینها بخشی از فواید ما در های تاکسی است. نه تنها ما ، بلکه هرچیز حتی کوچکترین و بی اهمیت ترین چیز دنیا هم پر از حکمت و فایده است، اما شما شکر نمی کنید و حتی به یکی از این فواید فکر هم نمی کنید!
ما، در ها هم یکی از آن نعمت هاییم. نمی دانم آخر ما چه گناهی کرده ایم یا شما با ما چه مشکلی دارید که از ما استفاده ی درست نمی کنید.
تمام حرف هایم را در یک جمله خلاصه می کنم:
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما رو دور ننداز! (نامه ای از یک کتاب)
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکایت زندگی ما...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برگی از دفترچه خاطرات یک بچهببعی!