تنهایی‌های اشتراکی

یادمه روزای اول کرونا و قرنطینه‌ای که اعلام شد، آدم‌ها خیلی از هم دور شدند. کسی نبود که باهاش ارتباط بگیریم. نهایتا توی اینستاگرام و توییتر و تلگرام داشتیم با همدیگه صحبت می‌کردیم. اصلا نمی‌خوام این روزا رو با دوران کرونا مقایسه کنم. چون واقعا این روزایی که می‌گذرونیم خیلی سخت‌تره، حتی همون ارتباط مجازی رو هم دیگه نداریم. دیشب از ساعت سه که با صدای انفجار از خواب بیدار شدم و تنها توی اتاق بودم، به این فکر می‌کردم که چقدر این تنهایی می‌تونه عذاب آور باشه.

صبح با اینکه خوابم می‌اومد و درست نخوابیده بودم، سریع از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم آبی‌سفید. با پیش‌بینی‌ که داشتم گفتم امروز احتمالا خودمونیم و کسی خیلی نیست. چند ساعت که گذشت، سرمو بالا کردم و دیدم حداقل ۳۰ نفر دیگه دور و برم توی سالن نشستند. همین که آدم سرشو بیاره بالا و ببینه چند نفر دیگه هستند که هنوز دارند با مشغله و روزمرگیشون سروکله میزنن، یه اعتمادی حس می‌کنی. اولش آدما میان سراغت که ببینن چجوری به نت وصلی. بعدش که می‌بینیم همه مث همیم، صحبت‌ها گل می‌کنه. انگار معجزه با هم و همدل بودنه، اینجا خودشو نشون می‌ده و هر آدمی که میاد با نگاه بهش می‌گیم: «می‌دونیم سخته ولی بیا … بیا به همون روزمرگی که قبلا میخواستی ازش فرار کنی. بیا یه چایی بریز، بشین پشت میزت، یه نگاه به کارای امروزت بنداز. اصلا بیا با هم حرف بزنیم، بازی کنیم، دعوا کنیم». 

حالا بیشتر از ۱۰۰ نفر شدیم؛ تا ظهر خیلی از بچه‌ها اومدند.

این چند روز بچه‌های زیادی از تهران اومدند پیشمون. خیلی از دوستای اصفهانی که دورکار شدند یا دیگه دفترشون نمی‌رفتند هم چند ساعتی پیشمون بودند. اینجور موقع‌ها یاد داستان آلیس در سرزمین عجایب می‌اوفتم که بعد از مرگ باباش و مراسمی که واسش بزور تدارک دیدن، خرگوشی رو دید و باهاش رفت به سرزمین عجایب. رفت که از اون افکار دور بشه. ولی ما هم نمی‌دونیم چی انتظارمون رو می‌کشه، اما قطعا این باهم بودن، بهتر از تنهایی و فکر و اخبار چک کردنه. 

من هیچوقت توی این شرایط کسی رو دعوت به جای عمومی یا شلوغ نمی‌کنم. وقتی توی جمعی می‌بینم آدم‌ها هرکدوم یه نقشی برای خودشون برمی‌دارند تعجب می‌کنم. یادمه زمان کرونا اونقدر بازی مافیا گرم شده بود که آدم‌ها بخاطر بازی کردنم که شده می‌اومدند و در کنارش کارشون رو هم می‌کردند. الان هم اتفاقی با بردگیم‌های دوست تهرانیمون یه میز بازی چیده شد. چندتا از بچه‌ها هم، با خبر اینکه ساختمانای دولتی اطراف رو گفتند زودتر تعطیل کنید، سریع وسایلشون رو جمع کردند و رفتند. فرقی نمی‌کنه که چطوری تصمیم بگیریم، بنظرم هیچ‌کدوممون در جایگاهی نیستیم که بخوایم توصیه‌‌ای توی این شرایط به کسی بکنیم. هرکسی بهتر میدونه و میتونه خودش رو هَندل کنه. ما فقط باید احترام بذاریم و درکش کنیم. قصد عادی‌سازی و عادی نشون دادن شرایط رو ندارم، چون شب‌ها و روزهای عادی رو سپری نمی‌کنیم.

چند شب پیش، توی تخت، با اینترنت نصفه نیمه، گوشیم رو برداشتم و یه ویرگول دلی نوشتم، بعدش به این فکر می‌کردم که زودتر خودم رو جمع و جور کنم و به زندگی برگردم. درسته شرایط سخته و خیلی کنترلی روی رفتارم ندارم و بیشتر احساساتمو بروز می‌دم، اما همچنان کلی آدم هستند که می‌تونم باهاشون یکمی حالم رو بهتر کنم. 

یکی از بچه‌ها بهم زنگ زد و با انرژی زیاد گفت: «من الان که پادکستم رو نمیتونم منتشر کنم دوست دارم یکاری بکنم که حالمون بهتر باشه و میخوام یه دورهمی بذارم.» منم گفتم شنبه بیا صحبت کنیم تا استارتش کنیم. یکی دیگه از بچه‌ها که روانشناسه گفت هرکی خواست صحبت کنه من هستم، چه خصوصی چه گروهی. بشینیم و از خشممون و از حسمون بگیم، از دردایی که می‌کشیم. بهرحال فرقی نمی‌کنه بشینیم دورهم حرف سیاسی بزنیم یا وقتی رو بذاریم و بازی کنیم. این موقع‌ها، وقتی همه این حرفا و رفتارها رو می‌بینم، بیشتر امیدوارم می‌شم به اینکه می‌تونیم آینده‌ی بهتری رو بسازیم، حتی اگه نباشیم! توی جمع بودن به من بیشتر حس امنیت روانی میده و بنظرم شما هم اگه خواستید یکمی از تنهایی‌تون بیایید بیرون یه جمعی رو پیدا کنید؛ شاید حس خوبی گرفتید.