درس های روزانه: زندگی کردن یا زندگی آفریدن

مقدمه: در این زندگی روزمره و پرهیاهو اما یکنواخت و روتین که امان از آدم بریده و گاهی اجازه نفس کشیدن نمیده و از طرفی بارش اخباری که صدقه سر فضای مجازی ما را مثل بمب افکن b52 بمباران اطلاعاتی میکنه... هنوز روز تمام نشده دیگه جایی برای احساسات خود و اطرافیانمون باقی نمی گذارد.دقیقا مثل یک رویا یا کابوس سیاه و سفیدی که فقط یک لحظه حسش میکنیم.همین قدر مبهم و ترسناک.من همیشه و در همه حال به این فکر میکنم که الگوی رفتار درست با خودم و اطرافیانم باید چگونه باشد و تعادل را چطور میتونیم تو زندگی خودمون به وجود بیاوریم یا اصلا صحیح ترین حالت زندگی کردن چگونه باید باشه که وقتی میخواهیم این دنیا را بدرود بگوییم پشیمان نباشیم.بهترین گزینه ای که بهش میرسم در حال زندگی کردن و پیشنهاد میدم که با وجود تمام افکاری که بر ذهنتون حاکمه به این مواردی که میگم خوب توجه کنین تا بتونیم ذره ای تغییر از جنس رنگها را درون سیاه و سفیدی زندگی روزانه خود و اطرافیانمون بوجود بیاریم. بلکه یک زندگی با احساسات رنگی تر برای همه بیافرینیم.
امروز صبح با زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. دوست و همکارم بود که برای کمک به او باید زودتر به محل کارم میرفتم تا او دلواپس درست انجام شدن کاری که قرار بود انجام بشه نباشه.پس از اون تا هوشیار شدم دیدم هوا ابری است و اما نه مثل همیشه چون یک حس خاص را با خودش به همراه داشت.یکدفعه به یاد یکی از دوستام افتادم که دیروز به من گفته بود فردا آسمون بعد از چندین سال برف ندیدگیمان قراره زمین ها را سفیدپوش کنه.بلاخره متوجه شدم احساسم نسبت به رنگ هوای بیرون باتوجه به نوریکه از پنجره ها به چشمام بازتاب میشد درسته. حتی ناخوداگاه من هم متوجه این موضوع شده بود.البته که باید بگم استعدادی درون من به صورت بالقوه و ذاتی وجود داره که حتی اگر ساعت پیشم نداشته باشم هم میتوونم از رنگ و اتمسفر هوا در روز یا شب متوجه بشم حدودا چه موقع از روز یا شب میتوانه باشه...

شاید شما هم همینطور باشین.
خلاصه پس از بیدار شدن کاسه کوزه را جمع کردم و با موتورسیکلتم تا رسیدن به محل کارم از هوای سبک و خیابانهای شسته شده لذت بردم البته که هوای سرد تاثیری در هیچکدام از این ادراک درونی نداشت.پس از رسیدن و تمام شدن کارهایی که باید انجام میدادم متوجه شدم هوا خیلی مطبوع و به بالکن مجتمعی که ساختمان شرکتمان اونجاس رفتم. فرض کنین یک مجموعه بزرگ که من از بالا به اون نگاه میکردم و کمی سفیدی برف که روی زمینش نشسته و از اون بهتر برف شدیدی که شروع به بارش کرد و از طرفی درختهای چنار از روبرو و نمای یک کاروانسرای حدودا پانصد ساله از دوره شاه عباس صفوی و درختهای نخل روبروی اون که اونطرف خیابان پیدا بود باعث شد بروم یک لیوان چایی دبش و لبسوز در ماگ قشنگم که هدیه گرفته بودم بریزم و برگردم.زمانیکه برگشتم در همسایگی سمت راست شرکت ما با فاصله چند مغازه یک قاب سازی است که همیشه میبینمش.متوجه شدم که صاحب مغازه که پیرمردی با جثه متوسط بود در حال پارو زدن برفهای راهروست و حتی تا چند متر اینطرفتر و اونطرفترش را هم پارو کرده. بعد از گذشت چند ثانیه متوجه شدم هرچه با تِی برفها را به سمت دیوار میبرد آب های آزاد شده برمیگرده و خبری از چاه فاضلاب یا ناودان هم نیست.به سمتش حرکت کردم و با خوش رویی تمام سلام و احوال پرسی کردم و پیشش ایستادم که سر صحبت باز شد و گفت شما جوونها اول راه هستید و امیدوار باشین و از انرژی جوونی بهرمند بشین که من گفتم ما هرچی دویدیم نرسیدیم. گفت اما یک چیز میگم انجام بده تا از زندگی خیر ببینی.منم که عاشق تجربه و فلسفه های بزرگتر ها هستم گوشهایم را تیز کردم که ببینم یه کهنه کار بازی زندگی قراره چی به من بگه. گفت همیشه یادت باشه به دیگران کمک کنی و سعی کنی اونچه بنظرت خوب میرسه را برای دیگران انجام بدی و سنگی جلوی پایشان برداری و داستانی تعریف کرد که حکایتی دینی از این رفار و کردار و پندار نیک بود.بعد گفت من صبح که اومدم متوجه شدم اینجا لغزندس و اگر مردم رد بشن امکان زمین خوردنشون زیاده و تصمیم گرفتم برفها را پاک کنم که راحت رفت و آمد بشه.قطعا به نفعش هم بود اما میتوانست فقط جلوی مغازه خودش را برای رفاه مشتریانش پارو کنه اما در عین حال تا چندین متر اطرافش را بدون چشمداشتی پاک کرده بود.
نتیجه: فکر کردم اگر در تمام مراحل زندگی در هر کاری بتوانیم به دیگران کمک کنیم تا بهتر زندگی کنن و اونها هم دقیقا همین رفتار را برای ما انجام بدن چقدر چرخ فلک زندگی میتوانه راحت تر و زیباتر بشه مگه نه؟؟؟ از این به بعد از صبح که چشم باز میکنین با دقت بیشتری نگاه کنین توجه کنین گوش کنین و زندگی را مزه کنین چراکه پیرمرد مثل تمام زیباییهایی که از صبح به چشم من آمده بود از برف پارو کردنش تا انتقال تجربه ای از درک زندگی و کمک به مخلوقات لذت میبرد و با فلسفه هر چند کوچک برای خودش و اطرافیانش لحظات خوشی را می آفرید.من میتونستم به سر کار بیایم بنشینم پشت میز و لپتاپ را بازکنم و بی توجه به اطرافم کار کنم کار کنم و کار کنم.نه برفی نه حرفی نه چایی و نه درسی از زندگی.امیدوارم از تمامی لحظات زندگی لذت ببرین از وقتی که چشمتون باز میشه تا زمانیکه میبندینش.
و در نهایت این نوشته را تقدیم میکنم به آرزو که از طرف من خواند درک کرد و مهر تاییدی برای انتشار داد.