زنی که چهره‌اش را به یاد ندارم

دیروز بعد از ظهر به آبی سفید که رسیدم غش کردم. خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی می‌کنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری زیبا در دست دارم و زرهی محکم به تن. پاهایم محافظ فلزی داشت. در جنگی تن به تن در میدان خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد می‌کنم. وقتی نفسم می‌برد، ناگاه تیغی به پهلویم می‌زند و دردش را در مغزم حس می‌کنم. محمد کرمانی دارد با فائزه حرف می‌زند. من برای زندگی می‌جنگم. به زخم نگاه نمی‌کنم و در عوض به سمت جنگجو حمله‌ور می‌شوم. به سویش می‌دوم و چند قدم مانده به او، زمین می‌خورم. فائزه عذرخواهی می‌کند که بلند حرف زده‌اند؛ می‌گویم برو کنار خانم، حالا که وقت این حرف‌ها نیست. جنگجو بالای سرم می‌آید، با شمشیر بیرون کشیده. زن زیبا را می‌بینم که دور میدان ایستاده و مُردن‌ام را تماشا می‌کند. آفتاب چشمم را اذیت می‌کند. شمشیر را که بالا می‌برد در سایه‌اش دوباره می‌توانم زن زیبا را ببینم. می‌خواهم آخرین تصویرم از زندگی باشد.

به چشم‌های میشی زنم نگاه می‌کنم که آرام و باوقار نظاره‌گره صحنه است. ای کاش کمی نگرانی یا دلهره داشت. لباس سبز نخی به تن دارد که بدنش را جذاب‌تر نشان می‌دهد. شمشیر حریف به گلویم نرسیده که به لحظات بعد فکر می‌کنم. پس از بریدن سر حریف، خون از گلویش می‌نوشد و بعد از آن، زن حریف از آنِ برنده است. تیغ از گردنم عبور می‌کند و به زمین می‌کوبد. آهن جیغ می‌کشد. محمد در اتاق بازی را می‌بندد و ضجه لولایِ در، همه رویاهایم را پاره می‌کند. مبهوت برمی‌خیزم. در تاریکی نشسته‌ام و قلبم برای غمِ زنی جوان، تند تند می‌زند؛ بی‌آن که چهره‌اش را به یاد بیاورم.

نبرد گلادیاتورها، نکروپولیس، موزه باستان‌شناسی هیاروپولیس، ترکیه.
نبرد گلادیاتورها، نکروپولیس، موزه باستان‌شناسی هیاروپولیس، ترکیه.