شاهنامه؛ کوتاه و به زبان ساده (قسمت اول)

میدونم که داستان شاهنامه رو ممکنه کامل بدونید ولی من تو این چندتا پست ( نمیدونم چندتا :/) داستان کامل شاهنامه رو با زبان ساده و خلاصه طور میگم:

به نام خداروند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای

اولین پادشاه گیتی « گیومرث» است که تنها فرزند خودش رو « سیامک» در نبرد با دیوان از دست میده و به کمک نوه ی خودش « هوشنگ»، انتقام خون فرزندش را میگیرد و کشمکش بین نیکی و بدی در جهان از همین جا شروع میشه.

«جمشید» به خاطر فرمانروایی و پادشاهی طولانی خودش گرفتار غرور و خود بزرگ بینی میشه و در نتیجه " فر ایزدی" رو از دست میده. از اون ور هم ضحاک تازی به راحتی « جمشید» رو شکست میده و به جای او بر تخت پارشاهی میشینه و هزار سال حکومت می کنه(!).

چو ضحاک بر تخت شد شهریار / برو سالیان انجمن شد هزار

خلاصه بگم که ابلیس دو کتف ضحاک رو میبوسه و از جای بوسه هاس ابلیس مار های سیاهی رشد می کنند که خوراک اون ها مغز مردان جوانه. «فریدون» با کمک « کاوه اهنگر» ضحاک رو در کوه دماوند به بند می کشند و « فریدون» پادشاه می شه. (افسانه ای هست که میگه صداها و دود هایی که از کوه دماوند بیرون میاد صدای فریاد های ضحاکه!!!)

همی راند او را به کوه اندرون / همی خواست کردن سرش را نگون
همان گه بیامد خجسته سروش / به چربی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه / ببر همچُین تازنان بی گروه
بیاورد ضحاک را چون نوند / به کوه دماوند کردش به بند

«فریدون» جهان رو سه بخش میکنه: مهم ترین بخش که ایرانه رو به پسر کوچکش «ایرج»، روم را به « سلم» و توران رو به « تور» می ده. «سلم» و «تور» این کار پدر رو ناعادلانه میدونن و «ایرج» رو با دسیسه به دام می اندازن و از بین می برن. «فریدون» با دیدن سر بریده «ایرج» سراسر غرق ماتم میشه و قسم میخوره که انتقام خون ته تغاری رو بگیره. « ایرج» یه پسر داره به اسم « منوچهر»؛ این شازده به «فریدون» که بابابزرگش میشه کمک میکنه و عمو های خودش یعنی «سلم» و «تور» رو توی یه جنگ بزرگی می کشه و بعد از مرگ « فریدون» پادشاه ایران میشه.

اما سام و زال و ... کجای داستان هستن؟.... «سام» پهلوان درباره «منوچهره» که صاحب پسری میشه با ظاهری عجیب؛ پسری با موهایی یک سره سفید، سام از دیدن پسرش وحشت میکنه و دستور میده اون رو ببرن به کوه.

چو فرزند را دید مویش سَپید / ببود از جهان سر به سر نااُمید

سیمرغ،پرنده ی افسانه ای، از این پسر مراقبت می کنه و حالا که اون نوزاد تبدیل به جوانی قوی و نیرومند به اسم «زال» شده، سام از کارش پشیمون میشه و دنبال زال می گرده و اون رو پیدامی کنه. یکم بعد، «زال» از وصف زیبایی ها و خوبی های « رودابه»، دختر مهراب کابلی، میشنوه و عاشقش میشه.

یکی نامدار از میام مِهان / چُنین گفت با پَهلوان جهان
پس پرده ی او یکی دخترست / که رویش ز خورشید نیکوترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج / به رخ چون بهشت و به بالای ساج....

و بعد از کلی دنگ و فنگ بالاخره زال و رودابه به هم میرسن و حاصل این ازدواج جهان پهلانی میشه به نام « رستم».

بخندید از آن بچه سرو سهی / بدید اندرو فر شاهنشهی
برَستم بگفتا غم آمد بسر / نهادند رُستمش نام پسر


همزمان با ولادت «رستم»، «منوچهر» میمیره و «نوذر» به تخت پادشاهی میشینه. «نوذر» بی تجربه ست و جهان را سراسر پر میکنه از ظلم و ستم. و به این همین خاطر «پشنگ»، سالار توران، میخواد که به ایران حمله کنه و پسرش، «افراسیاب» رو به جنگ با ایرانیان بفرسته. در همین هنگام «سام» از دنیا میره و «افراسیاب» برای فتح ایران مصمم تر میشه و با سپاهی عظیم به ایران حمله می کنه و «نوذر» رو اسیر می کنه. ایرانیان «زو» رو که از نسل «فریدونه» به عنوان پادشاه انتخاب می کنن و «زو» با تورانیان صلح می کنه. کمی بعد «زو» از دنیا میره و «افراسیاب» باز دوباره به ایران حمله می کنه. این دفعه «زال»، «رستم» رو که جوان قوی و نیرومندی شده به البرز کوه میفرسته تا «کیقباد» رو که از نسل شاهانه رو با خودش بیاره و اینجاست که «رستم» اسب معروفش «رخش» رو انتخاب می کنه.

با پادشاهی «کیقباد»، جنگ سختی بین ایرانیان و تورانیان درمی گیره و به علت پهلوانی «رستم»، «افراسیاب» از پدرش «پشنگ » می خواد که با ایرانیان صلح کنه. با مرگ «کیقباد» و برتخت نشستن پسرش «کیکاووس» دوران تازه ای در شاهنامه به وجود میاد. «کاووس» شاه هوسباز و خودکامه ایه و آوازه ی زیبایی مازندران شنیده و علیرغم مخالفت بزرگان دربار به دیار مازندران لشکرکشی میکنه.

که مازندران شاه را یاد باد / همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست / به کوه اندرش لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار / نه گرم و نه سرد و همیشه بهار...

دیوان مازندران «کاووس »و لشکرش را اسیر می کنن و خودش و همراهانش رو کور می کنند. «کاووس» یواشکی پیامی به «زال» میفرسته و ازش درخواست کمک میکنه و «زال» بلافاصله «رستم» جوان و برومند رو به مازندران میفرسته. «رستم» بعد از پشت سر گذاشت هفت مرحله یا «هفت خان» موفق میشه «کاووس» و همراهانش رو از دست دیوان و نابینایی نجات بده و مازندران رو ضمیمه مملکت کاووس کنه. (رستم در خان اول با شیر درنده ای رو به رو میشه که رخش شیر رو میکشه؛ در خان دوم رستم گرفتار بی آبی و تشنگی میشه، در خان سوم با اژدهای عظیمی رو به رو میشه، در خان چهارم، رستم زن جادوگری که میخواست مخ رستم رو بزنه رو نابود میکنه، در خان پنجم، رستم گوش های دشتبانی رو می کَنه که معترضه که چرا در کشتزار ول می چرخه. در خان ششم، رستم با پهلوانی به اسن «اولاد» مبارزه می کنه و با راهنمایی او به مازندران میرسه و در خان هفتم با دیو سپید رو به رو میشه.)

به رنگ شبه روی، چون برف موی / جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چوکوهی سیاه / از آهنش ساعد،وُزآهن کلاه....
به نیروی رستم ز بالای او / بینداخت یک ران و یک پای او
بریده برآویخت با او بهم / چو پیل سرافراز و شیر دُژم
همی پوست کند این از آن، آن ازین / همه گِل شد از خون سراسر زمین


یکم بعد دوباره «کیکاووس» هوس تازه ای می کنه که به هاماوران (عربستان امروزی) حمله کنه. پادشاه هاماوران از ترس دخترش «سودابه» رو به ازدواج کاووس درمیاره و یه دستی میزنه و «کاووس» و همراهانش رو تو مجلس اسیر میکنه. این وسط باز هم رستمه که کاووس رو نجات میده.

برای بار سوم «کاووس» دوباره هوس میکنه یه کار تازه کنه و آسمان ها رو هم به تسخیر خودش دربیاره(!) و چهارتا عقاب رو میبنده به تخت و با عقاب ها به پرواز درمیاد و آخرش هم چون عقاب ها خسته میشن توی یکی از بیشه های آمل فرود میان و باز هم رستم میره دنبال کاووس و به زور میاره میشونه رو تخت شاهنشاهیش.

بعد از این مسخره بازیا، کاووس آدم میشه و میخواد خردمندانه تر رفتار کنه. «رستم» که خیالش از کاووس راحت میشه، میره شهر سمنگان تعطیلات. خلاصه یه سریا از توران رخش رستم مون رو میدزدن و ر«رستم» بدو بدو میره پیش شاه سمنگان که: باید رخشم رو پیدا کنی. شاه سمنگان قول میده و دعوت میکن رستم شب رو تو کاخ بمونه. «تهمینه» ، دختر شاه سمنگان، تعریف رستم رو زیاد شنیده و روش کراش زده و نصفه شب میره پیش رستم. القصه... تهمینه از رستم صاحب پسری میشه به اسم «سهراب» که هیچ وقت پدرش رو ندیده. «سهراب» به سمت تورانیان کشیده میشه و در جنگی که بین ایرانیان و تورانیان به وجود میاد، رستم پسر جوانش رو نادانسته میکشه. احساس گناه تا جایی رستم رو در بر میگیره که او رو تا مرز خودکشی پیش میبره.

یکی داستان ست پر آب چشم / دلِ نازک از رستم آید به خشم


پی نوشت: ادامه در قسمت دوم! :)))