پیرمرد و دریا؛ داستان زندگی
میخواستم مروری بر کتاب بنویسم، دیدم سایت کافه کتاب خوب و کافی نوشته. پس خلاصهای از نقدش رو انتخاب و منتشر میکنم.
داستان این رمان درباره سانتیاگو، پیرمردی ساده و فقیر است که اکنون ۸۴ روز شده که نتوانسته ماهی صید کند. پسری به نام مانولین نیز شاگرد اوست. اما چون والدینش، سانتیاگو را آدمی بدشانس و بدبیار به حساب میآورند او را مجبور میکنند در کنار فرد دیگری به ماهیگیری برود. با این حال مانولین مانند خانوادهاش فکر نمیکند. او پیرمرد را دوست دارد و در تمام مدتی که سانتیاگو دست خالی از دریا برمیگردد هر شب به کلبه او سر میزند، برایش غذا میبرد، وسایلش را مرتب میکند و با او مشغول گپ و گفت میشود. رابطه پیرمرد و پسر فراتر از چیزی است که دیگران بتوانند آن را درک کنند.
"پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفتهبود. در چهل روز اول پسربچهای با او بود. اما چون چهل روز گذشت و ماهی نگرفتند پدر و مادر پسر گفتند که دیگر محرز و مسلم است که پیرمرد «سالائو» است، که بدترین شکل بداقبالی است، و پسر بهفرمان آنها با قایق دیگری رفت که همان هفته اول سه ماهی خوب گرفت. پسر غصه میخورد، چون میدید پیرمرد هر روز با قایق خالی برمیگردد، و همیشه میرفت چنبر ریسمان یا بُنتوک و نیزه و بادبان پیچیده به دگل را برای پیرمرد بهدوش میکشید. بادبان با تکههای گونی آرد وصله خوردهبود و، پیچیده، انگار که پرچم شکست دائم بود. "
یک شب بالاخره پیرمرد به پسر میگوید که مطمئن است دوران بدشانسیاش به پایان رسیده و به همین دلیل میخواهد روز بعد قایقش را بردارد و برای صید ماهی تا دل آبهای دور راهی دریا شود. پیرمرد اعتقاد دارد که هشتاد و پنج رقم خوشیمنی است و میتواند ماهیای با خودش بیاورد که یک خروار وزنش باشد. پسر که مانولین نام دارد طعمه و وسایل صید را برای پیرمرد تهیه و فردای آن شب در روز هشتاد و پنجم سانتیاگو به تنهایی قایقش را به آب میاندازد و سفرش را آغاز میکند.
پیرمرد از وقتی که سوار قایق شد میدانست که دور خواهد رفت و «بوی خشکی را پشت سر گذاشت و بهدرون بوی پاک دریای سحرگاهی پارو خواهد کشید.» هنگامی که با پیرمرد در دریا تنها میشویم با ریز و درشت شخصیت و افکار او آشنا میشویم. متوجه میشویم که پیرمرد یک ماهیگیر حرفهای و کارکشته است و تمسخر دیگر ماهیگیران فقط به خاطر بدشانسی او در صید است و نه چیز دیگری.
کمی بعد پیرمرد کشش ملایمی در ریسمان خود احساس میکند. اما از خوشحالی یا به زبان آوردن موفقیت خودداری میکند چون میداند که «اگر آدم چیز خوبی را بر زبان بیاورد آن چیز ممکن است روی ندهد» اما پیرمرد موفق شده بود. یک ماهی به قلابش گیر کرده بود.
خیلی زود متوجه میشویم ماهیای که پیرمرد گرفته یک ماهی عادی نیست بلکه یک ماهی غولپیکر است و پیرمرد باید از همه توان و تجربهاش برای گرفتن او استفاده کند. شگفتی و زیبایی ماهی به حدی است که پیرمرد را هم مجذوب خود میکند ولی شکار پیرمرد، تنها شکار خودش نیست و باید با تمام توانی که دارد و تمام تجهیزاتی که ندارد، با تنهایی خودش و با وجود بیخوابی زیادش، با چنگ و دندان ماهی بزرگش را از دست کوسهها سالم به ساحل برساند.
پیرمرد و دریا، جنگ زندگی است. مردی که با ارادهای مصمم به دریا میزند و برایش فرقی نمیکند بکشد یا در راه هدفش کشته شود. مهم تلاشی است که در این راه میکند.
ارنست همینگوی ساده مینویسد. بدون استعاره. اما باور دارد وقتی همین سادگی فهم شود، داستانش فراتر از آنچه بنظر میرسد، عمیق است.
"There isn't any symbolism. The sea is the sea. The old man is an old man. The boy is a boy and the fish is a fish. The sharks are all sharks no better and no worse. All the symbolism that people say is shit. What goes beyond is what you see beyond when you know."
Ernest Hemingway
پ. ن.
آشنایی با نجف دریا بندری، از بهترین اتفاقاتی بود که با این کتاب برایم رخ داد.
دریابندری مقدمهای حدود نود صفحه بر این کتاب نوشت که خواندنش خالی از لطف نیست.
بخشی از مقاله اش در رابطه با همین کتاب:
با آفرینش سانتیاگو، قهرمان پیرمرد و دریا، همینگوی به مرتبه تازهای از آگاهی میرسد. پیش از این او از ضعف و زخمپذیری آدمهای سرسخت سخن میگفت، اکنون از سرسختی یک پیرمرد ضعیف سخن میگوید؛ پیش از این قهرمان او روشنفکر حساسی بود که از جنگ میگریخت، اکنون قهرمانش ماهیگیر سادهای است که هر روز به جنگ طبیعت میرود؛ پیش از این قهرمان او میکوشید «فکرش را نکند» و احساسات خود را بروز ندهد، اکنون سانتیاگو مدام فکر میکند و حتی با دریا و پرنده و ماهی حرف میزند.
گزیده کتاب
? پیرمرد با خود میگفت که من ریسمان را میزان میکنم، چیزی که هست بخت یاری نمیکند. اما کسی چه میداند؟ شاید زد و امروز یاری کرد. هر روز روز تازهای است. بهتر آن است که بخت یاری کند، ولی تو کارت را میزان کن. آنوقت اگر بخت یاری کرد آمادهای.
?(از لحظات دوست داشتنی کتاب، این بود صیدی را که گرفته دوست دارد، میداند چیز درست و حسابی است. اما نمیداند چیست)
هنوز دو ساعت دیگر ماندهاست تا آفتاب غروب کند، شاید تا آن ساعت ماهی بالا آمد. اگر نیامد با ماه بالا میآید. اگر باز هم نیامد، شاید با آفتاب بالا بیاید. هیچ جایی از تنم خواب نرفته، زورم سر جاست. اوست که قلاب بهدهن دارد. اما با این کشش از آن ماهیهاست. لابد دهنش را سفت روی سیم قلاب بستهاست. کاش میدیدمش. کاش یک بار هم شده میدیدمش تا بدانم با کی طرفم.
?با خود گفت نومیدی احمقانه است. از این گذشته، به عقیده من گناه هم هست. فکر گناه را نکن. حالا بدون گناه هم بهاندازه کافی دردسر داری.
?پس از آنکه بند کارد را روی دسته پارو وارسی کرد گفت: «کاشکی یک تکه سنگ داشتم کارده رو تیز میکردم. باید یک سنگ با خودم میآوردم.» با خود گفت که باید خیلی چیزها با خودت میآوردی. ولی نیاوردی، پیرمرد. حالا وقتش نیست که ببینی چه نداری. ببین با آنچه داری چکار میتوانی.
? (برداشت من این بود که پیرمرد اوایلش کمی سخت به کسی اجازه نزدیک شدن به خودش را میداده. این سفر دریایی به او قدر دوستها رو بیشتر نشون داد؛ وقتی برگشت نگرانیش این بود که کسی دنبالش گشته؟ و از همه جالبتر اینکه با این همه زحمتی که ماهی رو یه ساحل رسونده، دیگه دلبستگی بهش نداره.) قسمتی از گفتگوی پسرک با پیرمرد در آخرین صفحات:
Boy: + What do you want done with the head?
Old man:
- Let Pedrico chop it up to use in fish traps.
+ And the spear?
- You keep it if you want it.
+I want it. Now we must make our plans about the other things.
- Did they search for me?
+ Of course. With coast guard and with planes.
- The ocean is very big and a skiff is small and hard to see.
He noticed how pleasant it was to have someone to talk to instead of speaking only to himself and to the sea.
"I missed you," he said.
اسفند ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب هایی که من خوندم (2) آخرین چیزی که به من گفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
20 تا از بهترین پاراگراف های کتابِ «کتابخانه نیمهشب»
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب آبنبات دارچینی؛ سومین کتاب از مجموعه کتاب های طنز مهرداد صدقی