20 تا از بهترین پاراگراف های کتابِ «کتابخانه نیمه‌شب»

در این پست تصمیم گرفتم که بیست تا از قشنگ ترین پاراگراف های «کتابخانۀ نیمه‌شب» نوشته مت هیگ رو جمع‌آوری کنم. این جملات به نظر من قشنگ ترین ها بودن؛ به طوری که خارج از داستان هم معنا داشته باشن و محتوای اصلی داستان رو اسپویل نکنن. البته ناگفته نماند، همه ی اینها برای من تداعی کننده یک مفهومِ خاص اند ولی در متنِ کتاب فاصله ی زیادی با هم دارند و پشت سر هم نیستند. شخصیت اصلی داستان، نورا سید، دختری/زنی/بانویی 35 ساله‌ست و این داستان یک روایتِ خاص و شاید تخیلی از زندگی رو تعریف می کنه.

عکس جلد کتاب. البته نسخه ای که دست منه مال چاپ بیست و دومه.
عکس جلد کتاب. البته نسخه ای که دست منه مال چاپ بیست و دومه.




1) جهان میل به آشوب و آنتروپی داشت. این از اصول اولیه ترمودینامیک بود. شاید هم از اصول اولیه وجود. کارَت را از دست می دهی و بعد اتفاقات بد دیگری می افتد. باد میان درختان نجوا می کرد. باران باریدن گرفت. نورا با حسی عمیق - و البته درست - از اینکه قرار بود همه‌چیز بدتر شود، به سمت یک روزنامه‌فروشی رفت تا از باران در امان بماند.


2) درحالی که به عکس سیاهچالۀ روی جلد مجله خیره شده بود متوجه شد که در واقع خودش، همین است. یک سیاهچاله؛ ستاره ای در حال مرگ که در خودش فرومی‌ریزد.

دقیق ترین عکس ظاهرا واقعیِ گرفته شده از یک سیاهچاله
دقیق ترین عکس ظاهرا واقعیِ گرفته شده از یک سیاهچاله


3) کسی گفت: «شاد باش، عزیزم. ممکنه هیچوقت اتفاق نیفته.» نورا با خود فکر کرد. هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نیفتاد. اصلِ مشکل همین بود.


4) نورا در شبکه های اجتماعی‌اش چرخی زد. نه پیغامی، نه نظری، نه دنبال کننده جدیدی، نه درخواست دوستی جدیدی. نورا مثل پادماده بود، با اندکی چاشنیِ بیچارگی.


5) کلیشه‌ای در دنیای موسیقی هست که می‌گوید هنگام نواختن پیانو، هیچ نُتی اشتباه نیست. اما زندگی نورا ترکیبی از تمام سر و صدا های ناموزون بود؛ قطعه‌ای که می‌توانست به اَشکالِ زیبایی نواخته شود، اما در بدترین مسیر پیش رفت.

6) حتی نتوانسته بود عنوان «صاحب گربه» یا «استادِ یک ساعتۀ هفتگیِ پیانو» یا «انسانی با روابط عمومی متوسط» را برای خود حفظ کند. قرص های ضدافسردگی اش جواب نداده بودند. نوشیدنی را تمام کرد. تمامش را. رو به فضای خالی اتاق گفت: «دلم براتون تنگ شده.» انگار که روح تمام کسانی که در عمرش دوستشان داشته بود در اتاق همراهش بودند.


7) خانم اِلِم گفت: «بین زندگی و مرگ یه کتابخونه‌ست. توی اون کتابخونه هم طبقات کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب موقعیت این رو بهت میده که یکی از زندگی هایی رو تجربه کنی که می‌تونستی داشته باشی. تا ببینی اگه انتخاب های دیگه ای کرده بودی چی می‌شد... اگه موقعیت این رو داشتی که حسرت هات رو از بین ببری، کار متفاوتی انجام می‌دادی؟»

نورا پرسید: «پس... واقعا مُرده‌م؟»

خانم الم سر تکان داد. « نه. دقیق گوش کن. بین مرگ و زندگی.» اشاره ای محو به انتهای راهرو کرد. «مرگ اون بیرونه.»

«خب، پس باید برم بیرون، چون خودم می‌خوام بمیرم.» نورا راه افتاد که برود.

اما خانم الم سر تکان داد. «روند مرگ اینطوری نیست.»

«چرا؟»

«نمیتونی بری سراغ مرگ، مرگ میاد سراغ تو.»

ظاهرا قرار نبود نورا حتی در مرگ هم موفقیتی به دست بیاورد. حس آشنایی بود؛ حس ناکامِلی در همه زمینه ها، مثل یک پازلِ انسانیِ ناتمام. نیمه زنده، نیمه مرده.


8) «هر زندگی میلیون ها تصمیم رو شامل میشه. بعضی از این تصمیم ها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته میشه، نتیجه تغییر می‌کنه. تغییری جبران ناپذیر که به نوبه خودش موجب تغییرات دیگه ای می‌شه. این کتاب ها دریچه‌ای هستن به تمام زندگی هایی که می‌تونستی تجربه کنی.»

9) خانم الم گفت: «این کتاب منبع تمام مشکلاتت و همچنین راه حل همه‌شونه.»

«خب، چی هست؟»

«اسمش کتاب حسرت‌هاست، عزیزم.»


10) برتراند راسل می‌نویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مرده‌ای بیش نیست.» شاید مشکل نورا همین بود. شاید فقط از زندگی کردن می ترسید. اما برتراند راسل بارها ازدواج کرده بود و روابطی خارج از ازدواج داشت، بنابراین شاید نصیحتش چندان معتبر نبود.


11) آدم ها مثل شهرند. نمی‌شود به خاطر چند بخش کمتر جذابشان، به کل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمی‌آید، مثلا حومه شهر و کوچه های فرعی، تاریک و خطرناک. اما بخش های خوبی هم دارند که حضور آنها را ارزشمند می کند.

خیابان تاریک
خیابان تاریک

12) نورا نفس عمیقی بیرون داد. «دَن قبلا اینطوری نبود.» خانم الم که هنوز به صفحه شطرنج خیره شده بود گفت: «آدم ها عوض می‌شن.» نورا دوباره در فکر فرو رفت. «یا شاید هم همینطوری بوده و فقط من متوجهش نبودم.»


13) «دیدی؟ گاهی حسرت هامون ریشه در واقعیت ندارن. بعضی وقت ها حسرت ها...» دنبال واژه مناسبی برای آن گشت و پیدایش کرد. «یه مشت حرف مفتن.»


14) «تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.» «آره، میدونم. قبلا هم چند بار اینو گفتین»


15) گفت: «مهره محبوب من رُخه؛ همون مهره‌ایه که همه فکر می‌کنن لازم نیست مراقبش باشن. خیلی صاف و صادقه. آدم حواس‌ش رو جمعِ وزیر و اسب و فیل می‌کنه، چون حرکت های مخفی و جالب می‌کنن، اما معمولا این رُخه که غافل‌گیرت میکنه. اونی که صاف و صادقه، هیچ‌وقت دقیقا اون چیزی نیست که نشون می‌ده.»

16) «سرکشی بنیادِ حقیقیِ آزادیه. سرنوشت فرمان‌بَر ها اینه که در نهایت برده بشن.» هنری دیوید ثورو


17) «هرگز همراهی ندیدم که به اندازه تنهایی بتواند با انسان همراه شود.» هنری دیوید ثورو.


18) نورا در شب هایی که دچار افسردگی و تمایل به خودکشی می‌شد، فکر می‌کرد مشکلش همان تنهایی است، اما دلیلش درواقع این بود که تنهایی‌اش حقیقی نبود. ذهن انسان وامانده از دیگران در شهری شلوغ، میل زیادی به برقراری ارتباط دارد؛ چرا که فکر می‌کند ارتباطات انسانی هدف نهایی‌اند.


19) او معتقد بود هرچقدر مردم بیشتر در شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشند، جامعه تنهاتر می‌شود. گفت: «واسه همینه که این روز ها همه از هم‌دیگه متنفرن. چون دور تا دورشون پر شده از دوست هایی که دوست نیستن»


20) نورا گفت: «خب هنوز هم فکر می‌کنم زندگی واقعی‌م ارزش زنده موندن نداره. در واقع تجربه ای که الان داشتم هم همین نتیجه‌گیری رو بهم اثبات کرد.»

خانم اِلِم سر تکان داد. «من فکر می‌کنم واقعا به این حرفت عقیده نداری.»

«چرا، دارم. وگرنه اینطوری نمی‌گفتم که.»

«نه. کتاب حسرت‌هات داره سبک‌تر میشه. حالا دیگه خیلی جاهاش سفیده... به نظر می‌رسه تمام زندگی‌ت داشتی حرف هایی رو می‌زدی که واقعا بهشون عقیده نداشتی. این یکی از موانع توئه.»



پا نویس:

این کتاب به من نشون داد که نمیشه همه‌چیز رو با هم داشت، نمیشه خیلی چیز ها رو کلا به دست اورد. موقع خوندنش حسِ از دست دادنِ تمومی چیزایی که از دست دادم برام مرور شد. گوشی‌م، پس‌اندازم، کارم، یکی دوتا از دوستام. و بعد احساس تسکین کردم، با دقت بیشتری نگاه کردم، بدون گوشی‌م کمبود خاصی ندارم، بدون اون دوتا دوست چیزی رو از دست نمی‌دم چون شاید اصلا نباید دوست محسوب می‌شدن. این رمان فراتر از یک رمان بود.