دانشجوی دکتری سیاستگذاری سلامت
روانشناسی و سرمایهداری
فیلم stonehearst asylum (تیمارستان استونهرست (که شاید عمداً یک حرف s را جابجا کرده و منظورش تیمارستانِ سنگدلان بوده باشد)) را فرصت کردید ببینید. مرز جنون و عقلانیت را به چالش میکشد. فیلم روایتگر داستانی در سال 1899 است. یک نکتهی جالب فیلم آن بود که میگفت اکثر دیوانگانی که تیمارستان نگهداری میشوند از خانوادههای اعیان و اشراف هستند. چرا؟ زیرا خانوادهی آنها، آنها را نمیخواستهاند. مثلاً آنجا یک دختر زیبارو وجود داشت با یک اختلال کوچک: او هوسران و عاشقِ روابط عاشقانه و جنسی بود (که شاید حتی اختلال هم نباشد). امّا خانوادهی ثروتمندِ او، وی را دیوانه تشخیص داده بودند چرا که مایهی آبروریزی خانوادهی اشرافی آنها بوده است و از این رو وی را به تیمارستان سپردهاند و هزینهی نگهداریش را هم به تیمارستان میپرداختند. چه بسا اساساً تیمارستانها بدین شیوه شکل گرفته باشند! باید تاریخ جنون را خواند.
بهرحال، حرفم مستقیم با این قضیه مرتبط نیست امّا شاید از همینجاها نشئت میگیرد. از اینکه شاید اساساً روانشناسی و روانپزشکی به دست و به وسیلهی ثروتمندان شکل گرفته باشد برای کنترل عناصری که از نظر آنها نامطلوب هستند. مارکس شاید میگفت با صنعتی شدن، کارگران به هم نزدیک میشوند و بعد از کار و در وقت فراغت گردِ هم میآیند و آگاه میشوند و در نهایت انقلاب میکنند امّا جالب اینکه صنعتی شدن انگار در عین ایجاد «دهکده جهانی» به منزوی شدنِ بیشتر انسانها انجامیده است: یکبار توییت کردم که «شبکههای اجتماعی، شبکهای از آدمهای غیر اجتماعیاند». تناقضات بانمکی وجود دارند. امّا روانشناسی در این بین چه میکند؟ اگر بپذیریم که انسانها در عصر صنعتی و پساصنعتی (یعنی عصر اطلاعات)، تنهاتر و ماشینیتر و خستهتر و منزویتر شدهاند و در عین حال احساس نیاز بسیار بیشتری برای دیدهشدن، جمع شدن، شبکه شدن، حرف زدن، دیده شدن و ... میکنند، اینجا همانجایی است که روانشناسی میتواند بار دیگر به کمک سرمایهداری بیاید.
انسانها حرفهای سطحی خود را در شبکههای اجتماعی میزنند، امّا دیده نمیشوند، حرفهای عمیق خود را در دل نگاه میدارند و نیاز دارند با کسی حرف بزنند. چه بسا این نیاز باعث شود انسانها دوستان صمیمی و «برادران» (یکی از کلیدواژههای چپها برای صدا کردن رفقای خود) خود را بیابند و اینجاست که روانشناسی به این انسانهای تک افتاده کمک میکند تا بار دیگر «گرد هم نیایند» و باز هم «منفرد» و «تنها» باقی بمانند. روانشناس کمک میکند انسانها با او حرف بزنند و «خالی شوند» و «تنها» «در خود» باقی بمانند و «به خود مشغول باشند» و «درونِ خود را بکاوند» به جای آنکه نگاهی به سیستمِ منزوی کننده و جامعهی خود بیاندازند و حتی به اصلاحِ جامعه فکر هم نکنند. روانشناسان احتمالاً هیچ علاقهای به اصلاح نظام ندارند چرا که کسب و کار آنها را کساد میکند! و بانمک اینکه، خود روانشناسی چه تجارت پر سودی است! چه خوب سرمایهداران، انسانها را تنها میکنند و نیاز را برای انسان ایجاد میکنند، و راهحل (روانشناس) را هم برایش «تولید» میکنند و محصول را به خودِ انسان «میفروشند». سرمایهداری مشکلزاست، امّا برای حل مشکلاتی که خودش میسازد هم باز، کالاها و خدمات بسیار سود ده «تولید» میکند. سرمایهداری برای روانشناسی مشتری جور میکند و روانشناسی به سرمایهداری کمک میکند تا انسانها تنها و در خود باقی بمانند و برای حفظ سلامتی خود، هیچگاه ریسک نکنند و دست به اصلاح نظام نزنند.
جالبتر نسبت روانشناسی و جامعهشناسی است. این دو که به نظر میرسد هر دو محصول تلاش برای شناخت انسان باشند و حتی از یک منشاء ایجاد شده باشند امّا چقدر با یکدیگر متفاوتند. یکی وبال گردنِ سرمایهداری (جامعهشناسی) و دیگری ابزار دست سرمایهداری (روانشناسی). با اینهمه بنده نه دانشآموختهی روانشناسیام و نه جامعهشناسی. بلکه دانشآموز سیاست و قدرت هستم و همه اینها خرده تأملات یک متألم خرد است که چه بسا به کلی اشتباه باشند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرمایه داری یا دسیسه هرمی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرمایه داری و فرزند اوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
روح سرمایه داری چیست؟