«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
چالش هفته (چالش پانزدهم: سفر در زمان!)
چند وقت پیش رمان کوتاهی به نام "مردی که خودش را تا کرد" (The man who folded himself) را خواندم. نمیتوانستم باور کنم که چنین کتاب خلاقانه و جالبی در چاپ دومش (در سال ۱۳۹۸) فقط در ۲۰۰ جلد منتشر شده باشد. جالبتر اینکه این ۲۰۰ جلد هم، با وجود گذشت ۳ سال، هنوز به طور کامل فروش نرفته و در برخی از سایتهای فروش کتاب، مانند ایران کتاب، هنوز موجود است.
داستان رمان، دربارهی فردی به نام دنیل است که از عمویش کمربندی به ارث میبرد که خاصیت سفر به زمان را دارد. دنیل در سفر به زمانهای گذشته، اشتباهاتی را مرتکب میشود و برای هر اشتباهی که مرتکب میشود، محدداً به گذشته سفر میکند تا آن را به درستی انجام دهد. غافل از این که با هر بار سفر به آینده یا گذشته او یک جهان موازی و نسخهای دیگر از خودش میسازد. آن قدر به این سفرها ادامه میدهد که خودش را در زمان گم میکند.
شاید کسی نباشد که نخواهد در زمان سفر کند. همه میخواهند در زمان سفر کنند ولی هرگز فکر نمیکنند که این سفر در زمان هم ممکن است به روایت زیبای "دیوید جرولد" در کتابش، دردسرها و محدودیتهایی داشته باشد. وقتی کسی بتواند در زمان سفر کند و امکان تجربه و حتی تغییر در هر زمانی را که بخواهد داشته باشد، ممکن است به امید اصلاح تاریخ و یا رفع لکّههای ننگ از دامن آن، دست به کارهایی عجیب بزند. ولی وقتی به آینده سفر کند و تاثیر دستکاریاش در تاریخ را بنگرد، شاید به این نتیجه برسد که بهترین اتّفاق، همان بوده که در تاریخِ دستنخوردهی پیشین افتاده است!
- بخشهایی از کتاب "مردی که خودش تا کرد" را برای شما بازنویسی میکنم تا در حین خواندن و تفکر، تخیّل شما برای بستن کمربند زمان و سفر به آن، به خوبی روغنکاری شود:
من شیفتهی تاریخ شدم.
به گذشته رفتم تا سوختن هیندنبرگ را به چشم ببینم... ترور آبراهام لینلکن را هم به چشم دیدم... روزی که ناقوس آزادی ترک برداشت من آنجا بودم... من از نزدیک شاهد آزمایش گالیله بودم؛ وقتی او دو گلولهی سربی با وزنهای متفاوت را از بالای برج پیزا رها کرد. به تماشای اجرای نمایشنامههایی از ویلیام شکسپیر در گلوب تئاتر لندن رفتم. لئوناردو داوینچی را حین خلق مونالیزا تماشا کردم (متأسفم، نمیتوانم بهتان بگویم چرا ژوکوند لبخند میزند.) و رقیبش میکلآنژ را وقتی روی دیوارها و سقف کلیسای سیستین نقاشی میکشید. اجرای والتر اشتراوس را شنیدم، البته به رهبری شخص اشتراوس. افتتاحیهی فاجعه بار بالهی «پرستش بهاری» استراوینسکی را دیدم و همچنین «بولرو» اثر موریس راول را. من سمفونیهای بتهوون را شنیدم؛ البته به رهبری خودش. همینطور آثار موتزارت و باخ را... امپراطوری روم باستان را به چشم دیدم. نِرون، تیبِریوس و شخص ژولیوس سزار را. راستی، تا یادم نرفته این را هم بگویم؛ کلئوپاترا آنقدر زشت و بدترکیب بود که خدا نصیب گرگ بیابان نکند... من شاهد اجرای نمایشنامههایی به دست سوفوكل بودم. افلاطون را حین آموزش ارسطو و ارسطو را حین آموزش اسکندر دیدم. وقتی سقراط جام شوکران را سر میکشید داشتم او را میپاییدم. شاهد مراسم تصلیب عیسای ناصری بودم؛ او خیلی غمگین بود.
و خیلی چیزهای دیگر.
حتی دایناسورها را از نزدیک دیدم. این خزندگان غولپیکر را که به زمین حکمرانی میکردند تماشا کردم. برونتوساروس، استگوساروس، تریسراتویس و تیرانوزوروس رکس، وحشتآورترین هیولایی که در تمامی دوران قدم بر روی کرهی خاکی گذاشته. من فوران آتشفشان وزوو و ویرانی شهر پومپی را دیدم و همین طور انفجار کراکاتوآ را.
حرکت سیارکی را از آسمان مشاهده و لحظهی برخورد آن را با کرهی زمین ثبت کردم. این روزها به حفرهی حاصل از آن برخورد، آریزونا گفته میشود. من مرگ شهر هیروشیما را با چشمهای خودم دیدم. به گذشتههای بسیار دور پرواز کردم و مراحل شسته شدن گراند کنیون به وسیلهی رودخانهی کلورادو را تماشا کردم؛ ماری زنده و خوش خط و خال از جنس آب، که صخرهها را میشکافت.
من آیندهی بشریت را به چشم دیدم...
خیلی دلم میخواهد فکر کنم آینده بشریت برایم قابل درک است، ولی اگر بگویم درک میکنم، لاف زدهام. آیندهی نسل بشر برای من به همان اندازه غیرقابل درک است که سال ۱۹۷۵ برای مردی از دوران امپراتوری شارلمانی. تنها میتوانم بگویم چیزی است شگفتانگیز و مالامال از پدیدههای اعجاب آور.
چیزی وجود ندارد که من نتوانم شاهدش باشم.
اما چیزهای کمی هستند که میتوانم در آنها دخل و تصرف کنم. من اسیر زنجیر محدودیتم. محدودیت ناشی از طرز حرف زدنم، شکل و ظاهرم، رنگ پوستم، و قد و قامتم. من از دو سو (گذشته و آینده) به زندگی در یک بازهى تقریبأ ۲۰۰ ساله محدود شدهام. ورای این مرزها، زبانها دشوارند، معانی دچار دگرگونی شدهاند و تلفظ واژهها و کاربردشان پیچیدهتر از آن است که بشود رمزگشایی کرد. شاید اگر خیلی جان بکنم، بتوانم به نحوی با سایرین ارتباط برقرار کنم، اما هر چه از ۱۹۷۵ دورتر میشوم، سختتر میتوانم منظورم را به دیگران برسانم. به غیر از اینها، تفاوتهای دیگری هم وجود دارند. برای زمان گذشته، قد من زیادی بلند است. هر چه بیشتر به عقب برمیگردم، قامت انسانها کوتاه تر میشود و هر چه به طرف آینده میروم، انسانها بلندتر میشوند. در آیندهای نه چندان دور، قد من به طرزی حیرتآور کوتاهتر از سایر انسانهاست؛ سیر تکاملی انسان به سوی بلندقامتی است.
هنوز هم تفاوتهای دیگری هستند؛ تفاوتهایی نگران کننده.
در طول زمان، خیلی جاها رنگ پوستم یا شکل چشمهایم با عقل هیچکس جور در نمیآید، در زمانی از آینده هم... مفهوم جنسیتم کاملاً متفاوت است. مکانهایی وجود دارند که چهرهی آدمها با آنچه میشناسیم متفاوت است.
اما من فقط میتوانم نظارهگر باشم. بدون دخل و تصرف.
با این حال همان نظاره هم برایم کافی است؛ من بیشتر از هر انسان دیگری در طول تاریخ، شاهد وقوع آن بودهام. من در طول زمان پرواز و توقف کردهام و سفرهایم سراسر رمز و راز و ماجراجویی بوده است. از خیلی چیزها کوچکترین درکی ندارم. پدیدههایی هستند که محال است بتوان برای فردی خارج از آن دوران و آن فرهنگ دربارهشان توضیح داد، اما هنوز هم که هنوز است... مطالعهی شایستهی بشریت، همان بشریت است.
تاریخ، تنها اخباری قدیمی و منقضی نیست. تاریخ، یعنی مردم؛ یعنی جریان و زوال زندگی، یعنی صدای ناقوسها و شیپورها، کوبش چکمهها روی کف خیابان، اهتزاز و بال بال زدن پرچمها در باد، و بوی دود و گل تاریخ یعنی نان، قطار، روزنامه.. یعنی بوی گس گلّه، فشار ازدحام جمعیت. تاریخ یعنی شگفتی، افتخار، و وحشت؛ یعنی سرگشتگی، هراس، و فاجعه و گذشته از همهی اینها، تاریخ یعنی پیروزی.
پیروزیِ افراد مختلف در خلق، طراحی، ساخت، تغییر، چالش، و .... هرگز دست نکشیدن. تاریخ یعنی پیروزی مستمر شعور بر خوی حیوانی؛ انرژی سیریناپذیر زندگی! اشتیاق، ناامیدی را از بین میبرد و راه بشریت را به جلو باز میکند. گاهی خروشان، گاهی آلوده، و گاهی چنان اهریمنانه که به حرف در نمیآید. اما پیوسته، با وجود تمام پس نشستنها، جهت حرکت به سمت بالاست.
اگر ناگزیر باشم تلخی را بچشم، ارزشش را دارد؛ چون به وقتش طعم شیرینش را هم چشیدهام.
و من محقق شدن وعدهی راستین خداوند به بشریت را به چشم خوم دیدم. من از حقیقت و سرنوشت نسل بشر آگاهم. آن، احساسی است سراسر مباهات و تنهایی؛ از احساس انسان بودن حرف میزنم.
نقاشی را تصور کنید که روی بوم نقاشی میکشد. او برای نقاشی از رنگ پاک نشدنی استفاده میکند و هیچ وسیلهای هم برای پاک کردنش ندارد. اگر بخواهد تغییری در یکی از خطوط نقاشیاش ایجاد کند، ابتدا باید با یک لایه رنگ سفید، روی خط مورد نظرش را بپوشاند و بعد طرح جدید را روی آن بکشد. به این ترتیب آن خط از میان نرفته؛ فقط با یک لایه رنگ سفید پوشانده شده و یک خط جدید روی آن لایه رنگ کشیده شده است. اگر فقط به سطح بوم نگاه کنید، هیچ تغییری روی نقاشی نمیبینید. چه نقاش از یک لایه رنگ سفید استفاده کند و چه از یک پاک کن، نقاشی نهایی از نظر بیننده یکسان است، اما از نظر نقاش، نه. او خودش میداند چطور به نتیجهی نهایی رسیده و همین امر، آگاهی او را تحت تأثیر قرار میدهد. او از همهی خطوط و لایههای رنگی زیر نسخهی نهایی آگاه است. از نظر وی، هیچ یک از آن خطوط از درجهی هستی ساقط نشده و فقط با لایههای رنگ از نظر پنهان شده است.
از لحاظ ذهنی، سفر در زمان چیزی شبیه به این است.
زمان، چیز مسخرهای میشود، اگر آن را به طور خطی تجربه نکنید. هر وقت خسته میشوم، میخوابم. بیمعطلی خودم را به نزدیکترین ساعات شب، حالا چه در گذشته، چه در آینده، میرسانم و میخزم تو رختخوابم.
اگر خسته نباشم و شب شده باشد، یک راست میروم به صبح و کنار ساحل قدم میزنم. یا به زمستان گریزی میزنم و کمی اسکی میکنم. به هر زمان که میروم، تا هر وقت دلم بخواهد آنجا میمانم. گاهی چندین هفته، گاهی فقط چند دقیقهی ناقابل. من دیگر بردهی ساعت نیستم، حتی بردهی فصل هم نیستم. منظورم این است که دیگر روی یک خط زمانی مستقیم زندگی نمیکنم. من مثل یک توپ پینگ پونگم که در طول زمان به جلو و عقب پرتاب شود. دیگر حتی نمیدانم چند سالم است. به گمانم، تولد بیست سالگیام را رد کردهام، اما مطمئن نیستم.
واقعاً عجیب است...
پیشترها، زمان برایم مثل یک رود خروشان بود. بر روی آن شناور میشدم و گذر کرانههایش را از مقابل چشمانم میدیدم؛ مثلاً اینجا، یک بعدازظهر گرم تابستانی، تلک تلکِ قالبهای یخ در یک لیوان لیموناد؛ آنجا یک صبح خنک پاییزی، خش خش برگها زیر پا و بخار برخاسته از نفس. پیشترها، زمان یک عکس پانورامای عریض در امتداد کرانهی رود بود؛ و من یک برگ ناچیز شناور روی آب رود. بیاختیار با جریان رود میرفتم؛ قربانی جریان زمان بودم، اما حالا از رود خارج شده و در کرانهی آن ایستاده ام. حالا من در حرکتم و زمان مرا تماشا میکند. دیگر قربانی و معلول نیستم، من خود «علّت»م. زمان مثل یک میز پیش رویم قرار گرفته، دیگر یک پدیدهی متحرک نیست، منظرهای وسیع و تحوّلپذیر است. میتوانم به خواست و ارادهی خودم به هر نقطه از این منظره که میخواهم بپرم. مثلاً الآن دلم یک روز گرم تابستانی میخواهد؟ بفرما، این هم یک روز دلپذیر. دل و دماغ یک صبح خنک پاییزی را دارم؟ اوه، خیلی هم عالی! دیگر نیازی ندارم منتظر رود باشم که مرا با خودش به لحظهای ببرد، خودم میتوانم یک راست بروم سراغ آن لحظهی به خصوص دیگر هیچ لحظهای از چنگم در نمیرود. من سر در پی شفق گذاشته و سپیده دم را شکار کردهام. من روز را فتح، و شب را رام کردهام. میتوانم هر طور دلم میخواهد زندگی کنم؛ چون من ارباب زمانم.
اگر سفر تو زمان، بالاترین حد آزادیِ فردی باشه، بالاترین حد احساس مسئولیتم میطلبه.
آن وقتی که آدولف هیتلر نوزاد را دزدیدم و بیست سال او را از زادگاهش دور نگاه داشتم، فکر میکردم کار درستی کردهام، اما این کارم پیامدهای جدّی و شدیدی بر روی دنیای سال ۱۹۷۵ داشت، برای همین ناگزیر شدم نی نیِ آدولف کوچولو را به گهوارهاش بازگردانم. در عوض، گذاشتم در سال ۱۹۳۹ به دست ژنرالهای خودش ترور شود. این یکی نقشهی بهتری بود.
بگذارید رازی را با شما در میان بگذارم: برخی از قهرمانان ما، همان بهتر که مرده باشند. با نبود آنها دنیا جای بهتری است. یک بار دنیایی خلق کردم که در آن عیسی مسیح اصلاً وجود نداشت. او روزی برای روزه و اعتکاف به بیابان رفت و دیگر برنگشت. وقتی پس از پاکسازی عیسی مسیح به آینده بازگشتم، قرن بیستم. متفاوت بود، بیگانه بود.
به فرض اینکه دنیاهایی بهتر از این دنیایی که در آن زندگی میکنیم وجود داشته باشد، اگر قرار باشد من آنها را خلق کنم، باید این کار را در نهایت احتیاط و دقت انجام بدهم؛ چون خودم باید در همان دنیاهایی که خلق کردهام زندگی کنم. هر دنیایی که خلق کنم، خودم هم بخشی از آن میشوم؛ بنابراین نمیتوانم الابختکی با آنها برخورد کنم.
این سکانس جالب و مربوط از سریال محبوب Better call saul را هم ببینید (ممنون از جوجهتیغی بابت این پیشنهاد خوبش):
- کلام آخر:
فکر میکنم ایدهی سفر در زمان به خصوص برای نسل نوجوانی که امروز پدر و مادر و یا ابا و اجدادش را پای میز محاکمه مینشاند و آنها را برای تاریخی که برایش رقم زده اند، بازخواست میکند، ایدهی خوبی باشد. ایدهای که میتواند حداقل در خیال هم که شده است به تاریخ سفر کند و هر بخشی که فکر میکند اشتباه است را تغییر، اصلاح و یا پاکساری کند و به آینده بیاید و نتیجهی دستکاریاش در تاریخ را نظاره کرده و ببیند که چه گلی به سر تاریخ زده است؟! ?
- توجه:
برای حضور در چالش هفته، هشتگ "چالش هفته" فراموش نشود. این یادداشت را هم بخوانید:
برای سلامتی حمیدرضا محمدیپور دوستداشتنی (بانی چالش هفته) و عزیرانش: یک صلوات. امیدوارم دوباره شاهد حضور درخشانش در ویرگول باشیم. انشاءالله.
یادداشت پیشین:
عنوان احتمالی یادداشت بعدی (به شرط حیات):
هنگِ منگِ فرهنگ!
پیشنهاد تماشا: مستند "عملیات بزرگ: انهدام شبکه جاسوسی موساد در ایران"
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا دنیا از ما ایرانی ها بدشون میاد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی … :(
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته « پاسخ به پرسشنامه ی ویرگولی»