آرامشو مزه مزه میکنم..

یک ماهه که من و مارتا نامزد کردیم، تو این مدت مارتا خیلی راجب دیوید حرف میزد. دیوید یکی از همکلاسیای قدیمیش بود که عاشق مارتا بود، از وقتی مارتا نامزد کرده مدام مزاحمش میشد و تهدیدش میکرد تا نامزدیشو بهم بزنه. مارتا خیلی نگرانه و ازم خواهش کرد که کمکش کنم؛ منم قبول کردم و امروز عصر دیوید رو به خونه م دعوت کردم تا با هم راجب مارتا صحبت کنیم. پسره خیلی کله شق بود ولی آخرش من موفق شدم، بعدشم به مارتا زنگ زدم و برای شام دعوتش کردم.

ده دقیقه بعد:

اوه خدای من خیلی وقت ندارم. تیکه گوشتایی که از استخون جدا نمیشن و قسمتای بدرد نخورشو میندازم تو یه قابلمه بزرگ قرمز.

خرد کردن گوشت*

خرد کردن پیاز*

سرخ کردن گوشت و پیاز*

زدن ادویه و..*

نیم ساعت بعد:

صدای زنگ در*

حتماً مارتا اومده. میرم درو باز میکنم، بنظرم هنوز نگرانه.

سر میز نشستیم، حین شام خوردن به مارتا میگم دیوید دیگه مزاحمش نمیشه لازم نیست نگران باشه. مارتا خوشحال میشه و ازم تشکر میکنه. دیگه درباره دیوید حرف نمیزنه و صحبتامونو به موضوعات دیگه میکشه.

_شام خیلی خوشمزه ایه مکس!

_نوش جونت عزیزم.

_با چی درست کردی؟

_گوشت تازه و سبزیجات.

لبخند میزنه و میگه: احساس میکنم دارم آرامشو مزه مزه میکنم.

یک ساعت بعد:

_خیلی ازت ممنونم مکس واقعا کمک بزرگی کردی، شام هم خیلی عالی بود.

منو بغل میکنه و خداحافظی میکنه و میره، با چشمام بدرقه‌ش میکنم. وقتی خیلی دور شد سریع برمیگردم به آشپزخونه، قابلمه قرمزو برمیدارم و میرم به حیاط پشتی خونه. تو باغچه یک چاله میکنم و در قابلمه رو باز میکنم. استخوانها و سر دیوید رو تو چاله میندازم و روشو با خاک میپوشونم. مارتا راست میگفت واقعا شام خوبی بود..