10:00

7:00

مچاله از روی تخت بلند شدم و آلارم رو خاموش کردم. امروز تعطیله، هدف مهمی ندارم که بخوام بابتش به جنب و جوش بیوفتم، البته توانشم ندارم...

9:19

اینبار دیگه نیازی به هدف نداشتم، نمیتونستم بخوابم. مچ پای راستم بدجوری درد میکرد و حسابی کبود شده بود. کشون کشون خودمو رسوندم به دستشویی. روبروی آینه وایسادم و خودمو توش نگاه کردم؛ داغون بودم، صورت پف کرده و کنار چشم چپم ورم کرده بود-چون تازه از خواب بیدار شده بودم تقریباً نمیتونستم با این چشمم چیزی ببینم- ، لبم ترک خورده بود و روی گونه م یه جای زخم سطحی حدوداً چهارسانتی وجود داشت که دیشب حتی حال نداشتم بهش چسب زخم بزنم و الان خون خشک شده کنارشم هنوز پاک نشده بود..وضعیت صورتم این بود، بقیه بدنمم تک و توک جای کبودی و زخم داشت. صورتمو با درد شستم و از دستشویی بیرون اومدم.

ولو شدم روی کاناپه نزدیک آشپزخونه. یکم گرسنه بودم ولی حال نداشتم برای خودم صبحونه درست کنم؛ بعد از چند دقیقه ولو بودن، بلند شدم و رفتم یه چیزی آماده کنم.

تپ تپ تپ

دستمو زیر چونه م گذاشته بودم و شکر رو تو فنجون قهوه حل میکردم، تمام بدنم درد میکرد، نمیتونستم همینجوری بی تفاوت باشم، باید حال اون عوضیایی که منو به این روز انداختن رو میگرفتم..

10:53

پنبه آغشته به بتادینو روی گونه م کشیدم.

ووفف

هر جایی زخم پیدا کردم رو ضدعفونی کردم و روشون رو با چسب پوشوندم. برای کبودیام نمیدونستم باید چیکار کنم، مهمم نبود خودشون خوب میشدن؛ البته اگه خونریزی داخلی نبودن..بیخیال بعد از گرفتن حال اونا اگه زنده موندم یه سری به یه دکتر میزنم.

به مچ پام ژل خنک کننده زدم، یه قرص آرامبخش خوردم و روی مبل ولو شدم.

12:46

با صدای زنگ در از خواب پریدم؛ رفتم سمت در ولی یه حس عجیبی داشتم انگار پای راستم رو کلا از دست دادم. رسیدم پشت در و آروم بیرون رو نگاه کردم، سالی بود.

-آرتور؟ آرتور خونه ای؟

اصلاً حوصله کسی رو نداشتم؛ سالی خیلی پرحرفه، کافیه منو با این وضع ببینه، دیوونه م میکنه هیچ کمکیم نمیکنه. فعلا فقط نیاز دارم تا تو یه محیط ساکت و آروم باشم.

یه صدای خیلی ضعیفی از سمت اتاقم بلند میشه. میرم تو اتاق، سالی داره زنگ میزنه، خدایا این چرا ول کن نیست.

جوابشو نمیدم، چند بار دیگه م زنگ زد، منتظر موندم تا قطع بشه. اس ام اس داد: بهم زنگ بزن. نگرانتم:(

گوشیمو سایلنت کردم و گذاشتمش رو میز کنار تخت.

16:20

جرمی..اون پسره پارتنر سابق سالی بود؛ اخلاق مزخرفی داره، خیلی خودخواه و خودرایه. سالی به من گفته بود از اخلاق کنترلگرش خیلی خسته شده، بخاطر همین چیزا سالی باهاش کات میکنه و یه مدت بعد با من آشنا میشه؛ اما جرمی بازم عاشق سالیه و فکر میکنه من باعث شدم تا سالی ازش دلسرد بشه.

آخ! نمیدونم مچ پام چقد طول میکشه تا خوب بشه، حتی نمیتونم درست راه برم.

دیشب جرمی بهم زنگ زد و گفت برم ببینمش و راجب سالی باهم حرف بزنیم. حدود ساعت 10 شب رسیدم به یه پارک کوچیکی که چند تا چراغ زور میزدن تا اونجا رو یکم روشن کنن. جرمی اومد سراغمو پیشنهاد کرد راه بریم و حرف بزنیم، قبول کردم.

مسیرمونو به سمت یه خیابون خلوت تقریبا تاریک تغییر داد که به جز خودمون دو نفر دیگه‌م اونجا بودن؛ یکی پشت سر ما راه میرفت و سیگار میکشید و اون یکیم چند متر جلوتر کنار یه تیر چراغ برق وایساده بود و با تلفنش حرف میزد.

-آرتور میدونم تو ذهن سالی رو نسبت به من خراب کردی.

-نه.

-حرف بیخود نزن، اون قبل از اینکه تو سر و کله ت پیدا بشه با من مشکلی نداشت.

-بهم گفته تحملت میکرده.

-عه جدی؟!

-آره.

-دقیقا چرا باید منو تحمل میکرده؟

-چون باهاش توهین آمیز برخورد میکردی و تو کاراشم خیلی دخالت میکردی.

-آها و اون خودش همه اینارو به تو گفته آره؟

-آره.

روبروم وایساد.

-هی بروبچ!

اون دو نفر دیگه اومدن سمت ما؛ حواسم به اونا بود که جرمی یه مشت حواله صورتم کردم بعد جلو پرید و یقه لباسمو گرفت، از تو جیبش یه چاقو ضامن دار در اوورد و یه خط رو گونه‌م کشید، فریاد کشیدم و مشت زدم تو شکمش؛ عقب رفت و داد زد: عوضی! پاتو از زندگیش بکش بیرون.

میخواستم از اونجا فرار کنم ولی همون پسری که قبلا سیگار میکشید بازوهامو گرفت و خیلی محکم به مچ پام ضربه زد..

بعدش دیگه گفتن نداره، سه تایی با مشت و لگد افتادن به جونم، آخرشم ولم کردن کف خیابونو از اونجا رفتن.

نمیدونم چند دقیقه رو آسفالت ولو بودم، ولی بعدش به زور بلند شدم و کشون کشون خودمو پیاده به خونه م رسوندم، تنها شانسی که اووردم این بود که از اونجا تا خونه م 20 دقیقه بیشتر فاصله نداشت. وقتی هم رسیدم خونه، خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم.

17:31

امروز رو کلا تو حالت افقی گذروندم. نمیدونم چجوری باید با جرمی تسویه حساب کنم، من مثل اون یه اکیپ لات ندارم؛ باید تنهایی خفتش کنم و پدرشو در بیارم. اما کجا و کی و چجوری..؟

دو روز بعد:

22:59

آروم از روی تخت بلند شدم و یکم تو سالن قدم زدم؛ الان راحت تر میتونستم راه برم. کتونی های مشکیم رو با یکم زحمت پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.

23:22

جرمی رو پل وایساده بود و به رودخونه خیره شده بود؛ رفتم پیشش.

-سلام.

یه نگاهی بهم انداخت، پوزخند زد:جالبه زنده موندی، خیلی داغون بودی فکر کردم میمیری.

توجهی نکردم.

بی تفاوت پرسید: چی میخواستی بگی؟

-به حرفات فکر کردم..میخوام بیخیال سالی بشم.

لبخند زد و دستشو گذشت رو شونه م.

-آفرین پسر خوب.

خم شد روی رودخونه و ادامه داد: اون دختر خوبیه، من مطمئنم که هنوزم دوستم داره..

دستمو گذاشتم رو کمرش و با تمام زورم پرتش کردم تو رودخونه.

23:27

شب سردیه؛ یه سیگار روشن کردم و به رودخونه سیاهی نگاه کردم که جرمی رو بلعید..