بهترین دوستم

هلن بهترین دوستمه، خیلی مهربونه و برای من مثل خواهر بزرگترمه هر چند ما همسنیم ولی اون بزرگتر از من بنظر میاد، هم عاقل تره هم سنگین تر و متین تر. من شخصیت منزوی و ضعیفی دارم، اما اون همیشه حواسش به من هست، ازم حمایت میکنه، به حرفام گوش میده و دلداریم میده، تا قبل ازینکه باهاش آشنا بشم هیچوقت یه همچین دوست خوبی نداشتم.

یه چیزی ناراحتم میکنه، دیگه اوضاع مثل قبل نیست، اون خیلی به من توجه نمیکنه، تازگیا با جین آشنا شده، انگار کنار او بیشتر بهش خوش میگذره، حرفای مشترک زیادی با هم دارن، هلن میخواست منو با دوست جدیدش آشنا کنه ولی من نتونستم کنارشون احساس شخص سوم بودن بهم دست میداد، با هم میگفتن و میخندیدن..به من توجهی نمیکردن.

امروز هلن بهم گفت با هم قرار بزاریم و وقت بگذرونیم، حس بدی بهم دست داد انگار میخواد خواهر کوچکتری که بهش بی توجهی کرده رو با محبت ساختگی گول بزنه. با بی میلی قبول کردم. ساعت هفت عصر رسید خونه من، پیاده اومده بود. در رو براش باز کردم و اومد تو خونه. با لبخند سلام کرد و میخواست منو بغل کنه که من بی توجه بهش رفتم تو سالن و روی یکی از مبلا نشستم، اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونه‌م:

_چرا ناراحتی عزیزم؟

+خودت نمیدونی؟

_نه.

اخم کردم و بلند گفتم: بخاطر بی توجیهات هلن!

هیچ تفاوتی تو چهره‌ش ایجاد نشد.

_واقعا؟ خب جین دختر خوبیه، چرا تو هم باهاش دوست نمیشی؟

+ازش خوشم نمیاد..خود خواه و پرافاده‌س.

_اشتباه میکنی اون دوست خوبیه فقط بعضی وقتا زیادی از خودش تعریف میکنه، اما خب باهوش و خلاقه، هنرمنده و..

اصلا نمیخواستم حرفاشو بشنوم؛ هدفش ازینکه بیاد خونه من چی بود؟ اینکه بیشتر حرصمو در بیاره؟

یهو حمله کردم بهش و گردنشو محکم بین دستام گرفتم. شوکه شد و با اخم گفت: بلند شو. اهمیت ندادم، چشمامو بستم و به اتفاقات ناراحت کننده‌ای که از ذهنم میگذشت فکر کردم. به اینکه تا حالا هیچ دوستی همیشگی‌ای نداشتم..به اینکه همسن و سالام همیشه مسخره‌م میکنن..به اینکه همیشه تنهام..به اینکه هر کی باهام دوست میشه، تا یکی دیگه رو پیدا میکنه بی خیال من میشه..ناخواسته حلقه دستام تنگ تر شد؛ هلن سعی میکرد منو از خودش جدا کنه و جیغ های خفه‌ای میکشید. میتونستم خون جاری تو رگهاشو زیر انگشتام حس کنم..آخ! به بازوم چنگ زد، عصبانی تر شدم و با تمام توانم گردنشو فشار دادم..

دیگه حرکت نمیکرد، چشمامو باز کردم و به صورت کبود، چشمای گرد شده و دهن نیمه بازش نگاه کردم. ترسیدم، بلند شدم و لرزون عقب عقب رفتم. خدای من! من چیکار کردم؟!

صدای موبایلش بلند شد. گوشیشو برداشتم، جین باهاش تماس گرفته بود. لعنتی! همه این اتفاقا تقصیر اونه! اینکه من بهترین دوستمو کشتم تقصیر اونه! تماس رو رد کردم، دو بار دیگه تماس گرفت و بازم رد کردم. مسیج داد: چرا جواب نمیدی؟

جواب دادم: دیگه تماس نگیر. مسیجم نده.

_چی؟چرا؟

+گفتم نده.

_آخه چرا؟

+گورتو گم کن!

بعدش سیمکارتشو در اووردم و نصفش کردم. وسط سالن نشستم، باید چیکار کنم؟....آها! جسد هلن و وسایلشو بردم تو حیاط پشتی خونه‌م، یه لاستیکم انداختم روشون. بنزین و آتیش. یه مدت بعد بوی لاستیک سوخته و یکمم بوی گوشت سوخته فضای حیاطو پر کرد، حتی آتیشم نمیتونست منو که یخ کرده بودم_از ترس کشتن هلن_ گرم کنه.

****

هلن خیلی هنرمند بود؛ یکی از هدیه های خوبی که به من داده بود، یه عروسک پارچه‌ای با لباس بنفش بود که خودش برام دوخته بود. توی این عروسکو با خاکستر هلن_و البته یه سری ناخالصی ها_ پر کردم و شب موقع خواب بغلش کردم. تو رختخواب ولو شده بودم، زیر لب گفتم: بنفش مثل رنگ صورتش وقتی با اون قیافه ترسیده به من خیره مونده بود..من کار بدی کردم..