..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
دوچرخه قرمز_ بخش شانزدهم
گیسو گفت: تو همه چیز را میدانی، خوب به ما هم بگو!
دلارام آهی کشید و گفت: یک چیزی که همه ما میدانیم این است که رستا قبلاً ازدواج ناموفقی داشته و هنوز هم نتوانسته بوده از شوهرش طلاق بگیرد و دلیل آن رضایت ندادن شوهرش بوده است که به نظر رستا علت مخالفت او ناتوانی در پرداخت مهریهاش بوده و من هم معتقدم که این تصور او درست بوده است. او میخواست مهریهاش را ببخشد اما قبل از انجام اینکار روشا از او میخواهد تا به اینجا بیاید و به طور اتفاقی شوهرش را در اینجا میبیند.
هومن فریاد کشید: شوهرش؟!
_بله، کیان شوهر سابقش بود.
_چطور فهمیدی؟
_روز اولی که به اینجا رسیده بودیم با دیدن رفتارهایشان نسبت به هم فکر کردم احتمالاً همدیگر را میشناسند و رابطه خوبی هم ندارند و احتمال دادم که کیان شوهر سابقش باشد اما حین تحقیقاتم فرضیهام ثابت شد.
هومن آهی کشید و به مبل تکیه داد. دلارام ادامه داد: صبح روز قتل زمانی که تو و رستا در باغ مشغول گفتگو بودید، به غیر از من، گیسو و روشا، کیان هم شما ها را دیده بود و البته که بعضی وقت ها که در چهار روزِ قبل از قتلها با هم صحبت میکردید او متوجه شماها بود_احتمالاً فهمیده بود که خیلی با هم صمیمی شدهاید_و مطمئن بود که تو باعث میشوی تا رستا تصمیمش برای طلاق را قطعی کند و این حتماً او را به دردسر میاندازد، ولی شاید فکر میکرده با هدف گرفتن رستا برای همیشه از این نگرانی خلاص میشود.
گیسو پرسید: ولی چگونه او را به قتل رساند؟ زمان قتل کیان هم در ویلا نبود.
_مدتی قبل تر از همان زمانی که روشا به ویلا میرسد تا عینکش را بردارد، او به ویلا برگشته بود.
گیسو سرش را پایین انداخت و زمزمه مانند گفت: خوب وقتی حدوداً نیم ساعت بود که از ویلا خارج شده بودیم، روشا به ویلا برگشت..
ناگهان ماهان با صدای بلند گفت: ممکن نیست! کیان نمیتوانسته زودتر از روشا به خانه برگردد! خود ما هم در همان نیم ساعت اول خروج از ویلا بود که در پارک از هم جدا شدیم. چطور ممکن است که او زودتر از روشا به ویلا رسیده باشد؟!
_با دوچرخه.
ماهان با کمی مکث و متعجب پرسید: دوچرخه؟!
دلارام از روی مبل بلند شد و در وسط سالن ایستاد.
_بله با دوچرخه. من از روشا شنیده بودم که در همان پارک غرفهای وجود دارد که شما هم بعضی اوقات از آن دوچرخه اجاره میکنید.
ماهان با حرکت سر تائید کرد.
_خوب، قرار گذاشته بودید که در مدتی که از هم جدا شدهاید ورزش کنید و او میخواست بتوانند زودتر به پارک برگردد و مسلماً باید کمی تحرک میکرد تا غیبتش را توجیه کند. با دویدن عرق میکرد ولی به اندازه کافی برای او سریع نبود. شاید او یک زمانی از شما شنیده بود که در این پارک غرفهای وجود دارد که دوچرخه اجاره میدهد..
ماهان گفت: قبل از اینکه به اینجا بیاییم به او راجع به این غرفه گفته بودم.
_درست است. او به غرفه مورد نظر میرود و دوچرخه قرمز رنگی را اجاره میکند تا به ویلا میرسد. وقتی به آنجا ویلا رسید دوچرخه را به در تکیه میدهد و زنگ در را میزند، رستا در را برایش باز میکند. کیان وارد ویلا میشود و با رستا صحبت میکند. من حدس میزنم قتل رستا برایش یک نقشه احتمالی بود..
هومن پرسید: برای چه احتمالی بود؟
_فکر میکنم قصد داشته با صحبت کردن نظر رستا را عوض کند و اگر موفق نشد کارش را یکسره کند. احتمالاً به رستا گفته میداند که او از هومن خوشش میآید و به نفعش است تا بی خیال ازدواج مجددش شود، مطمئنم رستا به تهدیدش اهمیتی نداده و گفته میخواهد زندگی جدیدی را با انتخاب خودش شروع کند.
هومن با بغض گفت: خوب قتل چطور اتفاق افتاد؟
_با توجه به بررسی هایی که از جسد بدست آمده، رستا غافلگیر شده بوده پس شاید کیان به بهانهای کمربندش را از او گرفته و حدوداً همین زمان است که روشا وارد خانه میشود و حین ورودش دوچرخه کنار در توجهش را جلب میکند.
به پنجره رو به باغ اشاره کرد و ادامه داد: روشا عادت داشت بعضی وسایلش را روی این میز بگذارد مگر نه؟ قبلاً دیده بودم که کیف یا کلاه یا دیگر وسایلش را روی آن گذاشته بود، حدس من این است که روز قتل هم عینکش را روی همین میز جا گذاشته بوده و زمانی که برمیگردد و آن را برمیدارد، رستا و کیان هم در آشپزخانه بودهاند...کیان توجه رستا را به روشا جلب میکند و وقتی که رستا متوجه نبوده کمربند بافتنی را به دور گردنش میاندازد و میکشد...بعد جسد را پشت کابینت ها پنهان میکند تا مطمئن شود روشا ویلا را ترک کرده است، وقتی مطمئن شد جسد را برمیدارد و آن را در انباری میاندازد. در آخر هم با دوچرخه به پارک برمیگردد و تظاهر میکند که در این مدت مشغول ورزش کردن در پارک بوده است. پسری که صاحب غرفه بود تائید کرد که روز قتل یک مرد قد بلندِ هیکلی و مو مشکی از او یک دوچرخه قرمز اجاره کرده است.
ماهان لبهایش را به هم فشرد و گفت: ولی برای چه روشا را کشت؟
_کیان نگران بود که شاید روشا او را هنگام کشتن رستا دیده باشد، و میدانست که روشا مسکن خورده است پس احتمال میداده که با مقاومت او روبرو نشود؛ برای همین شبانه به اتاق او میرود و با بالش او را خفه میکند.
ماهان صورتش را با دستانش پوشاند و زیرلب گفت: عوضی!
*****
یک هفته بود که دلارام به این ویلا آمده بود. پلیس ها از کیان بازجویی کرده بودند و صحت حرفهای دلارام تائید شده بود. دلارام دیگر خسته شده بود، نه تنها کسی حوصله تفریح کردن را نداشت، فضای ویلا هم بسیار غم زده شده بود؛ هومن خیلی افسرده بود و ماهان شکسته شده بود، گیسو هم بیشتر وقتش را به تنهایی در اتاقش میگذراند. خود دلارام هم دست کمی از آنها نداشت هر چند او خیلی با رستا صمیمی نبود ولی روشا دوست خوبی برایش بود و چهار سال بود که با او آشنا شده بود؛ اصلاً بخاطر گرفتن انتقام روشا سعی کرد پرونده را حل کند وگرنه حل شدن یا نشدن پرونده برایش اهمیت زیادی نداشت. دیگر نمیخواست یک هفته دیگر را هم در این ویلای لعنتی بگذراند.
گوشیاش را برداشت و به برادرش زنگ زد.
_سلام آرمین.
_سلام! خوش میگذرد؟
_نه خیلی، میخواهم برگردم میتوانی دنبالم بیایی؟
_دوستت نمیتواند تو را برگرداند؟
_نه....نمیتواند.
_باشد پس وقتی رسیدم تک زنگ میزنم، ولی آدرس را برایم بفرست.
_ ممنونم. لوکیشنم را برایت میفرستم.
چهل دقیقه بعد آرمین تک زنگ زد. دلارام وسایلش را که جمع کرده بود برداشت و از همه خداحافظی کرد؛ زمانی که از ویلا خارج میشد برای آخرین بار نگاهی به مبل هایی که روکش سیاه داشتند و پرده های خاکستری رنگ انداخت، انگار این خانه از قبل برای عزا آماده بوده. تابلو عکس های کوچک رستا و روشا که به آنها روبان مشکی زده شده بود را روی میزی که رومیزی سیاهی داشت گذاشته شده بودند و کنارشان چند شمع مشکی روشن کرده بودند، دلارام غمگین تر از قبل از ویلا خارج شد.
آرمین تا او را دید با خوشحالی بوق زد ولی با اخم کردن دلارام مواجه شد و حالش گرفته شد. دلارام سوار ماشین شد.
_ممنون که دنبالم آمدی.
_خواهش میکنم...چه ویلای قشنگی است.
_آره خیلی...
آرمین پوزخندی زد و گفت: حالا این یک هفته چطور گذشت؟
دلارام با ناراحتی به جاده خیره شد و گفت: عالی.
"پایان"
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 7
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت پسر۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 12