دوچرخه قرمز_ بخش پانزدهم

دلارام همچنان در خیابان قدم میزد و ذهنش مشغول بود. اتفاقی که پریشب شاهد آن بود..آره احتمالاً خودش بوده! مسیرش را به سمت کلانتری تغییر داد و در حین مسیر تئوری هایش بیشتر رنگ حقیقت به خود میگرفتند، حس میکرد میتواند لحظات وقوع قتلها را ببیند.

حالا روبروی کلانتری ایستاده بود، کمی تردید داشت آیا واقعاً پلیس ها حرف یک شخص معمولی را قبول میکردند؟ در آخر دل به دریا زد و وارد کلانتری شد. در ابتدای ورودش مرد جوان و قد بلندی را دید، جلو رفت و با خجالت گفت: ببخشید سرکار..

مرد به سمت او برگشت.

_بله خانم؟

_میخواستم جناب سرهنگ آریامهر را ببینم.

_یک دقیقه صبر کنید. و از آنجا دور شد، مدتی بعد پلیس جوان برگشت و گفت که او میتواند سرهنگ را ببیند. دلارام پشت سر مرد حرکت کرد تا به دفتر سرهنگ رسید، نفس عمیقی کشید و در زد. صدای آرام و مردانه‌ای گفت: بفرمایید. دلارام با متانت و تردید وارد شد، سرهنگ تا او را دید از روی صندلی بلند شد و با لبخند گفت: انگار خانمی که احساساتش را بروز نمیدهد، خونش حسابی به جوش آمده است! دلارام اخم کرد و روی صندلی نشست.

*****

قدم هایش تند و سبک بودند، خورشید کم کم رنگ میباخت و به ویلا رسیده بود. سرهنگ دلایلش را پذیرفته بود و قول داده بود تا حتماً قاتل را بازداشت کند. دلارام ایستاد و نسیم ملایم و خنکی صورتش را نوازش کرد.

زنگ در را زد، گیسو با صدای گرفته‌ای پرسید: کیست؟

_دلارام هستم.

_کجا بودی؟

_پیاده‌روی. در را باز کن.

دلارام وارد خانه شد و پنج دقیقه‌ای روی مبل ولو شد، در افکارش غرق شده بود: چرا پلیس نمی‌آید؟! صدای زنگ در بلند شد، هومن در را باز کرد و متعجب پرسید: کسی پلیس را خبر کرده است؟

سرهنگ وارد سالن شد و با چهره‌‌ای جدی گفت: آقای کیان برنا! من شما را به اتهام قتل خانمها جهانبان و جاوید بازداشت میکنم. به شما اعلام میکنم که هر حرفی بزنید ثبت میشود و ممکن است در دادگاه از آن علیه شما استفاده شود.