..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
دوچرخه قرمز_ بخش چهاردهم
وقتی دکتر کوتاه قد از در ورودی خارج شد دلارام خمیده از زیر میز آشپزخانه بیرون آمد، اطلاعات جدید و مهمی پیدا نکرده بود. یک لیوان آب برداشت و از پنجره روبرویش_که رو به باغ بود_بیرون را نگاه کرد، دقیقاً در مسیر دید او یک میز سفید و کوچک قرار داشت که دیده بود روشا در چهار روز قبل چند باری وسایلش را روی آن میگذاشت، این موضوع باعث شد تا فوراً از ویلا خارج شود. وقتی خارج میشد قفل در توجهش را جلب کرد و آن را چک کرد، بنظر نمیرسید کسی قبلاً سعی کرده باشد با وسیله دیگری به زور قفل در را باز کند.
دلارام حالا در مسیری قدم برمیداشت که دیروز خوشحال و آرام همراه با روشا و گیسو در آنجا پیادهروی میکرد، آهی از ته دل کشید و به سمت پارک رفت. دیروز وقتی روشا با عینک آفتابیش از ویلا برگشته بود از او پرسید چیزی راجع به یک دوچرخه قرمز میداند یا نه و او بی تفاوت جواب داده بود نه، ولی حالا فکر میکرد شاید موضوع مهمی باشد. او از روشا شنیده بود که بعضی وقت ها که ماهان به این پارک میآید از غرفه کوچکی که دوچرخه اجاره میدهد، دوچرخه اجاره میکرد. با خودش گفت: شاید آن دوچرخه قرمز خیلی هم بی ربط به این ماجراهای قتل ها نباشد.
از چند نفری که در پارک بودند درباره غرفه مورد نظرش آدرس پرسید تا بالاخره آن را پیدا کرد. غرفه نسبتاً کوچکی بود که روبروی آن تماماً شیشه ای شده بود تا مردم دوچرخه ها را ببینند. دلارام وارد غرفه شد. پسر قد بلندِ لاغر اندامی با موهای مشکی فرفری مشغول درست کردن زنجیر یکی از دوچرخه ها بود. دلارام جلو رفت و گفت: سلام.
پسر سرش را به سمت او برگرداند، چشم درشت و سبزی داشت که سادگی ظاهریش را دو چندان میکرد.
_سلام خانم...دوچرخه میخواستید؟
_نه، میخواستم با شما صحبت کنم.
پسرک دوباره مشغول کارش شد.
_خوب بفرمایید.
_دیروز مرد جوانی از شما یک دوچرخه قرمز رنگ اجاره نکرد؟
پسرک به زنجیر دوچرخه خیره ماند و بعد از کمی مکث گفت: چرا...فکر کنم.
_لطفاً با اطمینان تر بگویید.
پسرک ایستاد و در حالی که دست های روغنیاش را پاک میکرد گفت: خوب دیروز خیلی مشتری نداشتم و بهتر یادم مانده است...بله، مرد جوانی آمد و از من یک دوچرخه قرمز اجاره کرد.
_میتوانید ظاهرش را توصیف کنید؟
_تقریباً یادم هست. قد بلند و هیکلی و...مو مشکی بود.
_دیگر چه؟
_نمیدانم.
_متشکرم. و با قدمهای تند از غرفه خارج شد. پسرک موفرفری با خودش گفت بعضی ها چقدر عجیب هستند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 17
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 13
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 22