روانکاو - پارت 1

عصر یکی از روز های اوایل زمستان، خورشید بی رمق غروب کرده بود ولی هنوز هم هوا کامل تاریک نشده بود و با نور ضعیفی سعی می‌کرد همچنان همه جا را روشن نگه دارد.

مردان کت شلواری، زنان پالتو پوش و کودکانی که دست مادرانشان را محکم گرفته بودند در پیاده روها و خیابان با قدم های تند حرکت می‌کردند. خودرو های زرد، قرمز، نقره ای و سیاه بوق می‌زدند و صدایشان فضا را پر کرده بود. در کنار این خیابان شلوغ که برای لحظه ای هم در این روز خسته کننده و سرد ساکت نمی‌شد، ساختمان چند طبقه ای وجود داشت، یک دفتر روزنامه خصوصی که متعلق به مرد پرتلاش و اهل ادبی بود؛ مردی که جوانیش را صرف گسترش دادن کارش کرده بود و اکنون از صبح تا غروب پشت یک میز پر از اوراق می‌نشست، مطالعه می‌کرد، می‌نوشت، دستور می‌داد، بررسی می‌کرد و در آخر با یک کیف دستی چرمی و سوار بر یک شورلت نوای سیاهش به خانه برمی‌گشت.

عصر امروز چیزی به تعطیل شدن کارش نمانده بود؛ شومینه داخل اتاقش صدای جرقه های آتش و ساعتش صدای تیک تاک عقربه هایش را در اتاق پخش می‌کردند. مرد چاق میان سال پشت یک میز تحریر فلزی نشسته بود و سیگار برگ دود می کرد. بالای اتاق با دود طوسی رنگی پر شده بود. مرد نیم نگاهی به ساعت انداخت و در حالیکه اوراق روی میزش را مرتب می کرد، بسته ای کاغذی توجهش را جلب کرد؛ آن را برداشت و پشتش را نگاه کرد، با خواندن اسم فرستنده اخم هایش در هم فرو رفت و با خستگی آرام به پیشانیش ضربه زد. مدتی به بسته در دستش خیره ماند؛ آهی کشید و بعد دستی به سبیلش کشید، با خود فکر کرد: باز هم این دختر جوان بی تجربه داستانی نوشته است. نمی دانم چرا قبول نمی کند که هیچ استعدادی در نویسندگی ندارد..خواندن داستانی که یک بچه هشت ساله نوشته برای من جالب تر از داستان های اوست. و فکر کرد به تک تک داستان هایی که آن دختر برایش فرستاده بود؛ داستان هایش که به خیال خودِ نویسنده جنایی_معمایی هستند اما معمای گیج کننده ای ندارد که خواننده بعلت کنجکاویش تا آخر داستان همپای شخصیت اصلی برود و حتی متنش هم جذاب نیست؛ اطلاعی از شخصیت های داستان به خواننده نمی دهد، فضا و مکان را درست توصیف نمی کند و تنها توضیحی که در اختیار خواننده می گذارد همان صحبت های آخر داستان است که کاراگاه درباره جنایت توضیح می دهد. با بی میلی بسته را باز کرد و داخلش یک کاغذ تاشده و تعداد زیادی کاغذ به هم چسبیده دید با جلدی مقوایی_درست مثل یک کتابچه_مرد کاغذ تاشده را باز کرد و متن نوشته شده در آن را خواند:

وقت بخیر آقای میهن دوست.

داستان جدیدی که نوشته ام را برایتان ارسال کرده ام. آن را بخوانید و اگر تمایل داشتید لطفاً درباره چاپش من را مطلع کنید. کوتاه است، مطمئن باشید وقت زیادی از شما نخواهد گرفت.

باتشکر. نگار رادپور.

مرد به ساعتش نگاهی انداخت؛ فعلاً اصلاً فرصت مطالعه نداشت. کتابچه را در کیف دستیش گذاشت تا وقتی به خانه رفت آن را بخواند.

***

تکه های لطیف مرغ مابین سیب زمینی و هویج خرد شده به علاوه نخود های سبز در این آب غلیظِ ترش و نمکیِ کرم رنگ غلت می زدند؛ ولی سوپ غذای مورد علاقه جناب میهن دوست نیست، به نظر او سوپ شاید پیش غذای خوب و دلنشینی باشد اما اصلاً غذا محسوب نمی شود! همسرش با گردبند طلای جالب توجهش به او زل زده بود و لبخند می زد؛ نمی توانست دست رد به این غذا بزند چون اولاً همسرش آشپز بود و ثانیاً بخاطر سنش دیگر نمی توانست برای شام غذاهای چرب و سنگین_که خیلی هم مورد علاقه اش بودند_بخورد، شب ها ترش می کرد، کابوس می دید و معده اش درد می گرفت.

بعد از شام، دستش را به نرده ها گرفت و از پله ها بالا رفت، در همین حال بخاطر کمردردش زیر لب غرغر می کرد. وقتی به اتاق رسید و وارد شد. در اتاقی را بست که کاملاً با روحیات و علایق خودش تطابق داشت؛ دو کتابخانه چوبی بزرگ با انواع و اقسام کتاب ها، پرده های ضخیم، میز عسلی کوچکی پر از روزنامه، یک ماشین تحریر روی میز تحریر چوبیش و اکثر وسایل اتاق به رنگ قهوه ای بودند. به سمت تختش رفت، بالشش را به دیوار چسباند و به آن تکیه داد. پتوی ضخیمی را تا روی شکمش کشید و کتابچه ای که در دستش بود را باز کرد. عینک گرد و کوچکش را به چشم زد و مشغول مطالعه داستان دختر جوان شد.