روانکاو - پارت 12

پاشنه کفش هایم را با کمی احساس اضطراب به زمین کشیدم_صدای خش خش آن کمی آرامم می کند_سعی کردم قیافه ناراحتی به خود بگیرم؛ سرم را بالا بردم و به مردی که پشت میز چوبی نشسته بود نگاه غمگینی انداختم.

این مرد قد بلند و لاغر اندام است. صورت استخوانی و کشیده اش، چشم های خاکستری بی روح و موهای مجعد مشکی و براقش در کل برای او قیافه جذابی می ساخت. از پشت عینکش که شیشه های درشت گردی داشت با نگاهی سرد و خشک من را برانداز می کرد. اتاقش هم به اندازه خودش سرد و بی روح بود؛ حتی گرمایی که شومینه به اتاق منتقل می کرد و یا میز های قهوه ای، پرده های قرمز و فرش کف اتاق هم نمی توانستند کمی فضای گرم و صمیمی در اینجا ایجاد کنند.

آه عمیقی کشیدم و او بالاخره تصمیم گرفت سر صحبت را باز کند.

-خانم رادپور. لطفاً راجب مشکلتان حرف بزنید.

صدای بم و آرامی دارد.

-آقای کیاراد..

سکوت کردم. استعداد خوبی در تظاهر کردن ندارم؛ نمی خواهم قبل از این که به هدفم برسم، دستم برایش رو شود.

-بفرمایید خانم.

بالاخره با لحنی گرفته و صدایی لرزان شروع به صحبت کردم: وقتی خیلی جوان تر بودم با مردی آشنا شدم. درگیر احساساتم شدم و بدون اینکه فکر کنم، احمقانه ترین کار زندگیم را انجام دادم...یعنی با او ازدواج کردم.

از پشت میز بلند شد و قدم زنان به سمتم آمد؛ بیش از حد تصورم لاغر و قدبلند است. روی مبل تک نفره کنار من نشست و همچنان با صورت بی احساسش به من خیره ماند. تظاهر کردن برایم سخت ترهم شد!

با خجالت ادامه دادم: اما انگار او خیلی هم به من علاقه نداشت. بعد از مدت کوتاهی...فکر کنم فقط یک ماه بعد از ازدواجمان، دیگر توجهی به من نمی‌کرد.

-دقیقاً از چه لحاظ؟

با لحن تندی گفتم: بی توجهی یعنی چه؟ اهمیت ندادن.

ابروهایش را کمی بالا برد و گفت: خب منظورم این است که دقیقاً در چه مواردی به شما اهمیت نمی داد.

اخم کردم و لب هایم را به هم فشردم. گفتم: در لحظات سخت کنارم نبود. وقتی سعی می‌کردم خوشحالش کنم هیچ توجهی نمی کرد. به من دروغ می گفت و می رفت دنبال خوشگذرانی های تک نفره اش.

روانشناس سرش را به نشانه فهمیدن حرف هایم تکان داد.

-و از همه ناراحت کننده تر برایم زمانی بود که مشکوک شده بود..

-به چه کسی؟

با صدای بلندی گفتم: به من! محدودم کرد! نمی گذاشت کار کنم یا حتی از خانه بیرون بروم. در مهمانی ها زیر نگاه تند و تیزش آب می‌شدم. هر وقت با جوانان فامیلمان کوچکترین صحبتی می کردم یا اگر لبخند تصنعی تحویلشان می دادم در خانه شر به پا می کرد.

دستمالی از کیفم بیرون آوردم و روی چشم هایم فشار دادم تا فکر کند می خواهم جلوی گریه‌ام را بگیرم؛ همچنان بی احساس و بی خیال نگاهم می کرد، به هیچ چیز عکس العملی نشان نمی‌دهد! گلرخ چطور با این مرد کنار آمده بوده؟

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: کم کم عادت کرد به مسخره کردن و ایرادهای بی دلیل گرفتن. در تمام تصمیم ها و رفتارهایم دخالت می کرد...وقتی می خواستم به خانه مادرم بروم تا کمی از شرش خلاص شوم نمی گذاشت.

-شما بچه دار نشده اید؟

شوکه شدم.

-نه، چطور؟

عینکش را بالا برد و گفت: برای شناخت بیشتر پرسیدم، ادامه بدهید.

نگاه تندی به او انداختم و به حرف هایم ادامه دادم: بالاخره یک روز گفت که بخاطر کارش مجبور است به ماموریت برود. رفت و یک هفته بعد دست در دست دختر جوانی به سراغم آمد و گفت که همسر دومش است.

کیاراد ابروهایش را بالا برد و به مبل تکیه داد. بالاخره! تعجب کرد! پرسید: شما چه عکس العملی داشتید خانم؟

-فوراً به اتاقم رفتم و وسایلم را جمع کردم. موقعی که در سالن پیش هم نشسته بودند و می‌گفتند و می خندیدند بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفتم.

-شوهرتان مانع رفتن شما نشد؟

-فقط موقعی که بیرون می رفتم من را نگاه کرد.

مکثی کردم و ادامه دادم: زن دومش از او پرسید که نمی خواهد جلوی من را بگیرد؟ و او هم جواب داد که این دختر دارد خودش را لوس می کند، فردا برمی گردد...مدتی بعد از او جدا شدم.

روانشناس عینکش را برداشت، شیشه هایش را تمیز کرد و دوباره به چشم زد. با صدای مردانه و لحن آرامش گفت: با اینحال شما روحیه خوبی دارید.