روانکاو - پارت 13

هوا خیلی سرد شده است. پالتوی ضخیمی پوشیده ام. با عجله به داخل ساختمان دویدم و از پله ها بالا رفتم.

امروز سومین جلسه ای بود که وقت مشاوره داشتم. این روانشناس جوان و خوش قیافه_پیمان کیاراد_از آن دسته آدم هایی است که ظاهرشان خیلی سرد و بی عاطفه است اما وقتی با او گرم صحبت شدم و فکر کرد که من یک زن رنج دیده و تنها هستم رفتارش خیلی به دلم نشست.

حرف هایش را با دقت و وسواس انتخاب می کند و آرام آرام صحبت می کند. صدای ملایم و رسایی دارد. با ادب و متین رفتار می کند و طوری است که انگار مغزش پر از اطلاعات است ولی فروتنی و آرامش ذاتیش اجازه نمی دهد با حرف های پشت سرهم مخاطبش را ناراحت و خسته کند.

با او در این مدت خیلی احساس نزدیکی و صمیمت کرده ام؛ احساسی که برایم نا آشناست. انگار که تا به حال تجربه اش نکرده ام.

ناگهان در راه پله ایستادم و خودم را به نرده های فلزی و سرد کنارشان تکیه دادم. یک لحظه تردیدِ ناخوشایند و ضعیفی را احساس کردم. یعنی عاشق شده ام..؟ من؟! عاشق این پسرِ روانشناس؟ ممکن نیست! یعنی اصلاً امکان ندارد! خیلی وقت پیش به خودم قول داده بودم که هیچوقت عاشق نشوم. می دانم که عشق بی معنی است؛ فقط برای داستان های عاشقانه آبکی معنی دارد و آخرش هم می گویند:«و آنها تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند» چیزی که در دنیای واقعی هرگز اتفاق نمی افتد. نه..نه! این عشق نیست. یک احساس زودگذر است؛ عشق های اینطوری فقط نقطه ضعفی برای عاشق ایجاد می کنند! به زودی فراموشش می کنم.

من با هدف دیگری به اینجا آمده ام. شاید هم دارم اینکار را انجام می دهم تا از زندگی تکراریم فرار کنم و کمی هیجان انگیزش کنم...نمی دانم. اصلاً مثل یک شوخی مسخره و بی مزه است. بی دلیل است تا پیش این روانشناس بیایم و تصور کنم می توانم بفهمم چرا گلرخ آدم کشته است.

من به کیاراد دروغ گفته ام! من کِی ازدواج کرده ام که شوهرم بخواهد به من خیانت کند.

قدم دیگری برداشتم و یک پله بالا رفتم؛ باز هم ایستادم. یعنی او هم من را دوست دارد...یا رفتارش با همه مراجعه کنندگانش همینطوری است؟

آینه کوچکی از کیفم بیرون آوردم و به خودم نگاه کردم. صورت سفید، چشم های درشت مشکی و موهای لخت مشکی با ابروهای کم پشت و کمانی...خوشگل هستم؟ نه زیاد. بیشتر معمولی.

لبخندی که موقع ورود به ساختمان روی صورتم نقش بسته بود، خیلی زود محو شد و با همان صورت بی احساس و بی حالت همیشگیم به راهم ادامه دادم.

وقتی وارد شدم کیاراد با لبخند کمرنگی از روی صندلیش بلند شد و سلام کرد. جوابش را دادم و تعارف کرد که روی مبل بنشینم.

همان کارهای جلسات قبل عیناً تکرار شد. من داستان زندگی و مشکلات روحی و اجتماعیِ من درآوردیم را تحویلش دادم و او هم دقیقاً با رفتارهای قبلیش سعی کرد به من قوت قلب بدهد و راهنماییم کند.

این بار به همه چیز بیشتر دقت کردم و متوجه شدم که تمام این حرکات، صحبت ها و.. دقیقاً به اندازه خودِ من در آنجا دروغین هستند. کیاراد تظاهر می کند و به ظاهر من برایش مهم هستم؛ ولی یکی هستم مثل بقیه مراجعه کنندگانش که باید به حرف هایم گوش کند و راهنماییم کند و پولش را بگیرد و تمام!

اما...قدرتی که در اثر گذاری، آن هم در مدت کوتاه روی مراجعشان می گذرد برایم قابل توجه است. یعنی حتی می تواند با حرف زدن کسی را وارد به قتل کند؟ مثل گلرخ؟