روانکاو - پارت 14

به ساعت نگاهی انداختم و با سرعت بیشتری به نوشتن ادامه دادم:

خیلی برایم مهم است که بدانم پس لطفاً اگر جوابش را می دانی کامل برایم توضیح بده. ممنونم.
نگار

تمام شد! نامه را برداشتم و با عجله از خانه بیرون دویدم. در راه پستش می کردم.

***

بعد از مدتی دویدن در این هوای سرد به ساختمان رسیدم. زمانی که از پله ها بالا می رفتم پوستم یخ کرده و نوک بینیم سرخ شده بود ولی حسابی هم گرم شده بودم.

وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم. نفس نفس می زنم و گلویم خشک شده است. کیاراد با همان لبخند همیشگیش-که الان به نظرم احمقانه می آید-جلو آمد و روبرویم نشست. با انگشت اشاره عینکش را عقب زد و پرسید: حالتان چطور است خانم؟

-ممنون.

-من فکر می کنم کمی آرام تر از قبل شده اید.

-بله.

-دیگر موضوعی نیست که ناراحتتان کند؟

-نه.

خیلی کوتاه و جدی جواب سوال هایش را دادم؛ برایش لحن غریبی است. مدتی کوتاهی مستقیم به صورت من خیره ماند؛ معذب شدم و صورتم را به سمت دیگری برگرداندم. بلند شد و پارچ آبی از روی میز برداشت و یک لیوان شیشه ای را پر از آب کرد. لیوان را جلوی من گرفت و گفت: بفرمایید.

با کمی تعجب گفتم: آب نمی خواهم.

با لحنی که بنظرم آرام و نگرانی است، گفت: لب هایتان خشک شده است.

چشم هایم کمی گرد شد و با کمی انزجار لب هایم را لمس کردم.

-اهمیتی ندارد.

لیوان را روی میز گذاشت و دستان قفل شده اش را روی زانوهایش قرار داد. حس کردم می‌خواهد موضوع مهمی بگوید. لبش را گزید و با تردید پرسید: از شوهر سابقتان خبری دارید؟

-بله..چطور؟

پا روی پایش انداخت و ادامه داد: من تا الان چند جلسه ای با شما صحبت کرده ام و بنظرم وضعیت روحیتان از آن حالت مضطرب و متشنج خارج شده است. ولی موضوع مهم تر این است که..

مکثی کرد و گفت: ممکن است تمام این صحبت ها فقط پاک کردن مسئله باشد.

تعجب کردم.

-منظورتان چیست؟

همانطور که به فرش نگاه می کرد، گفت: به هرحال شما روزهای سختی را گذرانده اید. مطمئناً نادیده گرفتن شوهرتان به شما کمک چندانی نمی کند با این وجود که احتمال تکرار شرایط گذشته وجود دارد.

اخم کردم و گفتم: باید چه کار کنم؟

خیلی سریع و جدی گفت: باید با او روبرو شوید!

همچنان متعجب نگاهش می کردم؛ تمام آرامش و سکوتی که در جلسات قبلی برقرار بود از بین رفته بود.

-چه می گویید؟!

با لحن محکمی تکرار کرد: با او روبرو شوید!

یک لحظه حس بدِ عجیب و ناگهانی به من دست داد؛ سریع از جایم بلند شدم. با صدای بلندی گفتم: شما متوجه نیستید! به او چه بگویم؟ با او چه کار کنم؟ چه کاری می توانم بکنم؟

بلند شد و با همان لحن سرد اولین جلسه گفت: هر چه در دلتان است و مخفیانه آزارتان می‌دهد.

شاید درست فکر می کردم؛ شاید واقعاً این روانشناس گلرخ را تحریک کرده تا داریوش را بکشد! با صدای خفه ای گفتم: نمی فهمم چه می گویید!

-خانـ..

سعی کرد شانه هایم را بگیرد. خودم را عقب کشیدم و در حالیکه با قدم های تند از اتاق خارج می شدم گفتم: نمی خواهم بفهمم چه می گویید.