روانکاو - پارت 15

از اداره پست بیرون آمدم و نامه ای که برایم رسیده بود را در جیب پالتویم گذاشتم.

صورتم از شدت سرما سرخ شده است. آرام و سنگین راه می روم. خبری که شنیده بودم ذهنم را خیلی درگیر کرده است؛ گلرخ خودکشی کرده است! قبل از محاکمه اش. شنیدم که لیوانی شیشه ای را شکسته، آن را در گردنش فرو کرده و بعد بیرون آورده که باعث شده به علت خون ریزی شدیدی بمیرد.

چند روز پیش به دیدنش رفتم؛ خیلی ناراحت و افسرده بود، زیر چشم هایش گود افتاده بود و رنگ به رو نداشت. از چشم های قرمز و صورت متورش می توانستم بفهمم که در این مدت خیلی گریه کرده است.

از او پرسیدم که چرا داریوش را کشته است. بغض کرد؛ انگار که دوست نداشت به او یادآوری کنم چه کرده است، با تکرار بیش از حد این جملات به اندازه کافی شکسته شده بود. با صدای لرزان و گرفته ای جواب داد که درست نمی تواند بفهمد چه شد و چرا عشقش را کشته است فقط می داند که از خودش متنفر است و بخاطر این کاری که کرده است خیلی پشیمان و ناراحت است.

اول فکر می کردم اینها مثل حرف های تمام آدم هایی است که به آخر رسیده اند و چیزی برای از دست دادن ندارند ولی خودکشی اش ثابت می کند که اولین حدس من درست بوده است. گلرخ فقط یک ابزار بوده است. دقیقاً مثل کاربرد همان چاقویی که گلوی داریوش را برید. شخص سومی وجود دارد که او را وادار به این کار کرده است.

سیگارم را روشن کردم و پُک محکمی به آن زدم. با حرف هایی که کیاراد در آخرین جلسه اش به من گفت بعید نیست که کار خودش باشد. اما نمی فهمم هدفش از این کار چه بوده است. و آیا قتل های دیگری هم که به این مورد شباهت داشته اند کار خودش بوده یا نه؟

انگیزه اش مطمئناً به خاطر پول نبوده است. اصلاً این خیلی مسخره و بی معنی است...اگر..اگر انگیزه اش روانی بوده باشد چی؟ مثلاً فقط برای لذت بردن خودش؟ شاید از تماشای به جانِ هم انداختن آدم ها لذت می برد. شاید هم به بازیچه گرفتن دیگران برایش خیلی هیجان انگیز و خنده دارست...نمی‌دانم.

بعضی از رفتار های گلرخ واقعاً اذیتم می کرد ولی برایم دوست خوبی بود. مهربان و با احساس بود؛ بخاطر این که همسایه ام بود و حتی بعضی وقت ها در مسیر برگشت به خانه از محل کارم او را می دیدم و با هم خیلی وقت گذرانده بودیم. در این مدت تنها دوستم بود. حالا این دختر بیچاره و مظلوم قربانی تفریح یک انسان نما شده بود. این دوست حساس و تاثیرپذیر من را در اتاقکی حبس کردند و مدام به او یادآوری کردند که معشوقه اش را کشته است و به او انگ قاتل بودن زدند؛ وقتی چهره اش را دوباره در ذهنم مجسم می کنم، بنظرم می رسد خیلی شکسته شده بود..خیلی.

تا الان برای فضولی خودم می‌خواستم بفهمم چرا این اتفاق افتاده است و کمی هم برایم جنبه تفریح و شوخی داشت برای همین خیلی جدی نمی گرفتمش و برای خودم حتی یک شخصیت دیگر ساخته بودم و در جلسات روانشناسی نقش بازی می کردم؛ ولی حالا به هیچ وجه نمی‌توانم از گرفتن حق دوستم بگذرم.