روانکاو - پارت 16

دود فضای خانه را پر کرده است. نیلوفر دم در خانه ام ایستاده و متعجب به من خیره شده است. موهای ژولیده، لباسی که از شانه هایم آویزان است، چشم های پف کرده و قرمز، صورت خواب آلود و سیگار گوشه لبم آن هم در حالیکه بازوی چپم را به چارچوب در تکیه داده بودم و خیره نگاهش می کردم، مطمئناً برایش خیلی عجیب است. با انگشت اشاره باریکش که انگشتر طلاییش در آن خودنمایی می کرد-احتمالاً هدیه مامان است-به سیگارم اشاره کرد و پرسید: این دیگر چیست؟

کسل جواب دادم: خودت نمی دانی؟

اهمیتی نداد و سعی کرد وارد خانه شود؛ دستم را به چارچوب تکیه دادم و جلویش را گرفتم.

با لحن محکمی گفت: می خواهم بیایم تو!

-من نمی خواهم.

-با تو کار دارم.

-همینجا بگو.

-نمی شود!

لحنش و حالت صورتش طوری است که فکر کردم واقعاً حرف مهمی دارد. خودم را عقب کشیدم و وارد شد.

خانه ام خیلی به هم ریخته است. البته در کل منظم نیستم ولی امشب خیلی شلخته تر هستم. نیلوفر قیافه گرفته و متعجبی دارد، دور تا دور خانه را برانداز کرد؛ انگار که بدش می آید خیلی اینجا معطل شود. با اکراه روی یک صندلی نشست. به اتاقم رفتم؛ وقتی در را برای خواهرم باز کرده بودم کمی سردم شد. پتوی ضخیمی برداشتم و به دورم پیچیدم.

به سالن برگشتم و نیلوفر را دیدم که با قیافه گرفته ای مشغول خواندن نامه روی میز بود. همان نامه ای که امروز عصر از اداره پست گرفته بودم. وقتی نامه را باز کرده بودم در زد و من نامه را روی میز پرت کرده و به سمت در رفته بودم.

جلو رفتم و با آن دستم که از پتو بیرون زده بود با تندی نامه ام را از دستش کشیدم. با لحن معترضانه ای گفتم: هنوز یاد نگرفته ای نباید بی اجازه به وسایل دیگران دست بزنی؟

سرش را بالا گرفت و نگاه مرگباری به من انداخت. نگاهش برایم حس غریبی داشت. تا به حال اینجوری ندیده بودمش. کمی رنگ پریده است، چشم هایش گرد شده اند طوری که احساس می کنم ممکن است هر لحظه از حدقه در بیایند، لب هایش را با حالتی عصبی می گزد و اضطراب و عصبانیت پنهانی را در پشت این قیافه می بینم که از نیلوفر واقعاً بعید است. معمولاً قیافه خندان و شادی یا حتی بیخیالی دارد.

روی صندلی دیگری نشستم و با خستگی خمیازه کشیدم. گفتم: خب چه کار داشتی؟

با قیافه بی روحش به من خیره مانده بود. ایستاد. جدی گفت:

-بیا برویم خانه من.

-من را مسخره کرده ای؟!

با صدای بلندی دستور داد: زود باش!

با بی میلی بلند شدم و همراه او راه افتادم. در خانه اش را باز کرد و من را به سالن راهنمایی کرد. چشم هایم را با خستگی باز و بسته کردم و روبروی کمد فلزی بلندی ایستادم. خسته و کسل منتظر بودم تا حرفش را بزند و من زودتر به خانه ام بروم. پشت سر هم خمیازه می کشیدم.

پالتویش را در آورد و به چوب رختی آویزان کرد. ناگهان حضورش را پشت سرم حس کردم. دستش را بلند کرد و به موهایم چنگ زد و کشید. موهایم کوتاه است برای همین درد وحشتناکی را حس کردم. دهانم را باز کردم تا چیزی به او بگویم ولی سریع سرم را به کمد کوبید. گیج و منگ ماندم. منظورش از این کار ها چیست؟ پیشانیم خیلی درد می کند و حس می کنم زخم شده است.

پای راستم را به دیوار چسباندم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم تا نیافتم؛ پایش را بلند کرد و با کف کفشش ضربه محکمی به مچ پایم زد. چند سال پیش مچ پای راستم پیچ خورد و از آن موقع با کوچکترین ضربه ای درد می گیرد ولی این ضربه نیلوفر اصلاً کوچک نبود و مچ پایم هم در حالت حساسی بود؛ انگار که صدای شکستن استخوانم را شنیدم، داد کشیدم و روی زانوهایم افتادم.

نیلوفر بی خیال بشو نیست. به شکم، پهلو و ران هایم لگد می زند. بعد از چند ضربه دیگر نمی‌توانم تکان بخورم و فقط از درد به خودم می پیچیدم.

کمی نفس زنان ایستاد و بعد بی توجه به حمام رفت و صدای باز شدن شیر آب را شنیدم. مدتی بعد برگشت و لگد دیگری نثارم کرد، از شدت درد ناخواسته لبم را گاز گرفتم و خونریزی کرد. کنارم زانو زد و دست هایم را عقب کشید، سعی کرد با شال گردنی که از روی مبل برداشته بود آن ها را ببند؛ دست هایم را عقب و جلو کشیدم تا جلویش را بگیرم اما او مچ دست هایم را فشار داد و پیچاند، در آخر هم کاری که می خواست را کرد.

نمی توانم راه بروم برای همین من را روی زمین کشید و به حمام برد. لگنی را از آب پر کرده بود. چشم هایم با تصوری که در ذهنم شکل گرفت، گرد شد. او هم دقیقاً می خواست همان کاری را بکند که من فکر می‌کردم. من را به سمت لگن هل داد؛ با تمام وجود مقاومت کردم و بدنم را که درد می کردم به لگن تکیه می دادم و سخت نشسته بودم تا نتواند به راحتی هر کاری می خواهد بکند، اما با این حال گردنم را با یک دست از پشت محکم گرفت و با دست دیگرش سرم را داخل آب برد. نفس را حبس کرده بودم ولی به هر حال مدت محدودی می توانم تحمل کنم! سرم را تکان می دادم و سعی می کردم از آب بیرون بکشم.

نیلوفر با خشونت سرم را بیرون آورد و پشت گوشم فریاد کشید: چه می دانی؟!

هنوز دارم نفس می گیرم و حتی چشم هایم را هم درست باز نکرده ام. با صدای ضعیفی جواب دادم: یعنی چی؟!

-تو یک چیزی می دانی!

-راجع به چی؟

-خودت را به آن راه نزن!

-جدی می گویم، نمی فهمم منظورت از این کارها چیست!

سرم را دوباره زیر آب برد و وقتی بیرون آورد، با لحن خسته ای پرسید: راستش را بگو نگار! راجع به گلرخ چه می دانی؟

-خودکشی کرده.

-این را من هم می دانم، ولی تو انگار چیز های بیشتری می دانی!

-نه!

-تو نمی دانی؟

-نه!

-باشد!

دوباره کار قبلیش را تکرار کرد. واقعاً نفس کم آورده ام.

-تو نمی دانی چرا داریوش را کشت؟

تعجب کردم.

-تو داریوش را می شناسی؟

چشم هایش گرد شد و اخم کرد. کمی من و من کرد و بعد با دهان قفل شده مدت کوتاهی به من خیره ماند و بعد سرم باز هم زیر آب برد.

از دفعات قبل بیشتر نگه داشت. باید ولم کند! انگار می خواهد من را بکشد! مدام پیچ و تاب می‌خورم تا بیخیال شود. نه، اهمیتی نمی دهد! هیچ اهمیتی نمی دهد! دیگر نمی توانم تحمل کنم. بی حال شده ام. ثابت و شل و وِل می شوم. سرم را از آب بیرون می کشد. تند تند نفس می کشم. بدنم سست شده است. سرم را روی لگن می گذارم و نفس های بریده بریده می کشم. مدتی با قیافه گرفته اش نگاهم می کند و بعد بیرون می رود.