روانکاو - پارت 17

روی آب شناور هستم. دست خنک و لطیف آب سطح پوست و گوشم را نوازش می کند. فریاد های گلرخ را می‌شنوم؛ صدای جیغ و لرزانش را می شنوم، نگرانی و ترس در صدایش موج می‌زند:

-نگار!

-نگار بلند شو!

-مراقب باش!

انگشتان باریک و بلند یخ کرده ای از روی شانه هایم حرکت می کند و به بازوهایم می رسد؛ به آن ها چنگ می زند و محکم می گیردشان. صدای زنانه، لطیف و آرامی-مثل صدای مامانم-شبیه به موسیقی ملایمی در گوشم می پیچید: به تو گفته بودم بروی! نباید به او نزدیک می‌شدی! باید می دانستی او همیشه از تو بهترست، در همه چیز!

سردی فلزی را روی گردنم حس می کنم، بعد هم سوزش شدید. چشم هایم را با وحشت باز می‌کنم. نیلوفر روبروی من ایستاده و مستقیم به چشم هایم خیره مانده است. صورتش رنگ پریده، چشم هایش گرد شده و لبخند ترسناکی به پهنای صورتش دارد.

رطوبتی را روی گردنم حس می کنم؛ انگشتان لرزانم را روی آن می گذارم و لمسش می کنم؛ مایع گرم و لزجی است. به دستم نگاه می کنم؛ قرمزست. مثـ..مثلِ...خون!

چشم هایم را باز می کنم. احتمالاً صبح شده است. صدای چک چک قطرات آب و سکوتی که بر اینجا حکمفرماست با تاریکی حمام و حس و حال من تناسب دارد.

درد را در تمام بدنم احساس می کنم. نمی دانم چطور خوابم برده بود، آن هم در این وضعیت! رطوبتی را میان موهایم احساس می کنم. سردرد دارم. روی گردنم هنوز هم جای انگشت های نیلوفر را حس می کنم؛ گردنم درد می کند. دست هایم هنوز بسته مانده و خواب رفته است؛ سعی می کنم تکانشان بدهم ولی به قدری درد می کنند که پشیمان می شوم. نمی دانم چرا لرز دارم؛ دندان هایم کاملاً ناخواسته و غیر ارادی به هم می خورند.

دندان هایم را به هم فشار دادم و لبم را گزیدم، با درد سعی کردم دست هایم را باز کنم. مچ دستم را مالش دادم؛ کبود شده است. نفسم را حبس کردم تا بایستم ولی حس می کردم انگار یک پایم را از دستم داده ام. به سختی و با تکیه دادن به دیوار خودم را به در حمام رساندم و آن را باز کردم؛ سرم را از لای در بیرون آوردم. کاملاً سوت و کور است، نیلوفر نیست، شاید هم خواب است. با دقت و کشان کشان از حمام بیرون آمدم و در حالیکه اطرافم را می پاییدم از خانه بیرون رفتم.

دستم را روی جیبم کشیدم و خدا خدا کردم تا کلیدم را داشته باشم. هست! وارد خانه شدم و تا در را بستم به آن تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.

لنگان لنگان به دستشویی رفتم و خودم را در آیینه برانداز کردم. پیشانیم خراشیده و زیر یکی از چشم هایم کمی کبود شده است. خیلی رنگ پریده ام، صورتم مثل گچ سفید شده است. به دیوار تکیه دادم و پاچه شلوارم را بالا زدم تا بفهمم چرا اینقدر درد می کند. مچ پایم-همانی که نیلوفر به آن لگد زد-کبود و متورم شده بود. باید چه کنم؟ اینطوری نمی توانم راه بروم! صورتم را با آب سرد شستم و بیرون آمدم.

تنها شانسم این است که الان آخر هفته است. به سالن رفتم و روی صندلی نشستم. پایم را دراز کردم؛ خیلی سردرگمم. خواستم سیگاری روشن کنم ولی نامه ای که همچنان روی میز مانده بود توجهم را جلب کرد. چه چیزی در این نامه بود که باعث شد تا نیلوفر سریع تغییر عقیده بدهد و بعد هم اینطوری به من آسیب بزند؟ آن را اصلاً نخوانده ام. نامه را برداشتم و شروع به خواندنش کردم:

نامه را کنار گذاشتم و به صندلی تکیه دادم. من از همان اول حدس زدم که گلرخ بازیچه شخص سومی باشد ولی این تصور که فقط تحت تاثیر حرف های یک نفر قرار گرفته باشد و مرتکب قتل شود بنظرم خیلی جالب نبود. با خودم فکر کردم شاید تحت تاثیر مواد بوده و حرف های آن شخص سوم هم روی او تاثیر گذاشته باشد، پس درباره رفتار های گلرخ برای یکی از دوستان خانوادگیم که به شیمی خیلی علاقه دارد و اطلاعات خیلی زیادی هم درباره آن دارد نامه‌ای فرستادم. قبلاً که درباره این علاقه اش با من حرف می زد فهمیدم که درباره مواد مخدر و توهم‌زا هم تحقیق می کند.

نیلوفر این اواخر با گلرخ خیلی صمیمی شده بود، داریوش را هم می شناخت، و محتوای این نامه هم باعث شد تا به من شک کند.

صدای نیلوفر در ذهنم تکرار می شود: تو انگار چیز های بیشتری می دانی!

من چیز های بیشتری می دانم؟ نکند نیلوفر همان کسی باشد که گلرخ را به قتل وادار کرده است! و شاید کسی که همه آن افراد را وادار به قتل کرده بوده.

من دیگر نمی توانم اینجا بمانم!