..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 18
عصای چوبی را از زیر تختم بیرون آوردم؛ یکی دیگر از وسایلی که مهشید خانم به من عطا کرده بود؛ یا در واقع گوشه اتاق انداخته بود! قبلاً که خانه ام را اجاره کردم گوشه اتاق بود ولی چون فکر می کردم اصلاً بدرد بخور نیست آن را زیر تخت انداخته بودم.
پالتویم را پوشیدم و با زحمت وسایل کمی جمع کردم و در یک کیفم گذاشتم. عصا را برداشتم و لنگان لنگان از خانه بیرون رفتم. هنوز هم از نیلوفر خبری نیست، کجا رفته است؟
به نرده ها تکیه دادم و یک لنگه پا و به سختی از پله ها پایین رفتم. مچ پایم وحشتناک درد میکند؛ می ترسم شکسته باشد.
وقتی از ساختمان خارج شدم، مردد ماندم. حتی نمی دانم باید کجا بروم. شاید بهتر است بروم و یک دوست قدیمی را ببینم. ولی..زشت است. خیلی وقت می شود که از او خبری نگرفته ام و الان بروم بگویم: سلام! من آمدم چند روزی مزاحمت بشوم!
خب..راه دیگری هم ندارم. به سمت خانه پرستو می روم؛ البته اگر خانه اش را عوض نکرده باشد.
پرستو خجسته؛ دختری است که از دوران مدرسه می شناسمش. در آن دوران دوست خیلی خوبی بود. مهربان و شاد و سرزنده. وقتی در مدرسه بودم، به خاطر ضعف های اجتماعیم نمیتوانستم دوست پیدا کنم و معمولاً کسی حاضر نمی شد با من دوست شود، شاید هم رفتار های اشتباه خودم آنها را از من فراری می داد! به هرحال پرستو خیلی مهربان با من وارد صحبت شد و بعد از مدتی حسابی با هم صمیمی شده بودیم؛ حتی وقتی در دانشکده درس می خواندیم و کمتر همدیگر را می دیدیم باز هم رابطه دوستانه خود را قطع نکردیم.
اوایل که به تهران آمده بودم، اتفاقی در یک فروشگاه دیدمش و من را به خانه اش دعوت کرد. وقتی پیش او بودم، متوجه شدم که بعد از اتمام تحصیلاتش برای کار به تهران آمده بوده و در اینجا با شوهرش فعلیش آشنا می شود و الان ازدواج کرده است. میگفت که شوهرش زیاد به ماموریت می رود، ماموریت هایی یکی، دو هفته ای.
به من گفت از تنهایی خوشش نمی آید و حتی کمی هم می ترسد؛ می دانستم که برای یک آدم تقریباً اجتماعی هم این همه تنها بودن زیاد جالب نیست. از من خواسته بود تا زیاد به او سر بزنم، گفت خیلی خوشحال می شود چون اقوام و آشنایانش همه در شیراز هستند. من هم قبول کردم، ولی آخرین بار فکر کنم یک سال پیش بود که به دیدنش رفتم؛ یک ساعتی پیششان ماندم، شوهرش را هم دیدم ولی آدم جالبی نبود، یعنی من از او خوشم نیامد؛ مردی بود که به جزء فخرفروشی کار دیگری نمی کرد، رفتار خوبی با اطرافیانش نداشت و از همه بدتر خیلی خودخواه بود. همین چیزها را از او فهمیدم ولی پرستو که به نظر از ازدواجش راضی بود. همان بهتر که شوهرش خیلی در خانه نیست!
پرستو دختر خیلی خیلی مهربانی است. آنقدر مهربان که من معذب می شوم!
امیدوارم که این بار شوهرش به ماموریت رفته باشد. اینطوری راحت تر هستم. اگر نرفته باشد چی...بیخیال کمک خواستن از پرستو می شوم.
سرمای اول صبح روز های آخر پاییز خیلی اذیتم می کند. قارقار کلاغ ها و تق تق برخورد عصا و کف کفشم با سطح زمین تنها صداهایی هستند که می شنوم؛ انگار شهر در سکوت غرق شده است با این حال سعی می کنم از راه هایی عبور کنم که آدم های کمتری را ببینم. دوست ندارم مردم من را با این وضعیتم ببینند، به علاوه اگر بپرسند نیاز به کمک دارم یا نه؟ خیلی خوشم نمی آید. احساس ضعف می کنم. هر چند الان هم مجبورم آویزان دوستم بشوم و از او کمک بخواهم.
بالاخره به خانه پرستو رسیدم. با تردید و خجالت جلو رفتم. به در خیره ماندم؛ چه کاری دیگری می توانم بکنم؟ بدن درد و بدتر از آن درد مچ پایم امانم را بریده است.
آه سردی کشیدم و در زدم. صدای گرم و آشنایی، آرام گفت: بله؟
با صدای ضعیفی گفتم: منم، نگار.
در چوبی براق باز شد و پرستو با چشم های درشت و کاملاً سبزش به من خیره شد. موهای قهوهای مجعدش برق می زنند و لب هایش قرمزند؛ دندان های سفید و منظمش، لبخندش را قشنگ تر میکنند. با دیدن سر و وضع من لبخندش محو شد؛ بعد از یکسال با سر و وضع آشفته و درب و داغان به سراغش آمده ام، عکس العملش کاملاً طبیعی است. با صدای آرامی که سعی می کردم جیغ بودنش را مخفی کند پرسید: چه شده نگار؟!
قبل از این که جوابش را بدهم، جلو پرید و محکم بغلم کرد. مچ پایم کشیده شد.
-آخ!
عقب رفت و با چشم های نگرانش نگاهم کردم.
-معذرت می خواهم من فقط بغلت کردم.
مکثی کرد و ادامه داد: چه شده؟
-باید برایت تعریف کنم، داستانش طولانی است.
دستم بلند و کشیده ای را روی شانه افتاده ام گذاشت و سعی کرد من را جلو بکشد.
-بیا داخل.
می خواست کیفم را از دستم بگیرد؛ دستم را مشت کردم و لبم را گزیدم. با تردید پرسیدم: شوهرت خانه نیست؟
تعجب کرد.
-نه. تازه رفته است ماموریت...همین امروز رفت.
باز هم لبخند زد.
-حالا بیا داخل.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک-پارت هفدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک ۳۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 21