روانکاو - پارت 3

اواخر پاییز بود. برگ های زرد و نارنجی بر زمین افتاده بودند و زیر پای رهگذران خرد می‌شدند. سرمای الان تفاوت زیادی با سرمای زمستانی ندارد و فقط برف نمی آید.

با پاهایی خسته پاشنه های کفشم را روی زمین می کشیدم و با بی میلی به دنبال گلرخ می دویدم. باران شدیدی می بارد و پرندگان کوچک روی شاخه های درختان پناه گرفته اند. یادم رفته بود با خودم چتر بیاورم و موهای لخت و سیاهم مثل یک تکه پارچه خیس شده است؛ موهای چسبیده به پیشانیم را با انگشتان یخ کرده و خیس کنار زدم و بی حوصله دست سرد گلرخ را کشیدم، از دستش کلافه شده ام چون حتی همین باران هم با اینکه باعث شده است تا گلرخ سریع تر بدود ولی برای یک لحظه هم ‌نتوانسته بود کاملاً ساکتش کند و او مدام غر می‌زد.

-باران بی موقع!

جوابش را ندادم.

-چرا این راننده ها این قدر بی حوصله اند!

باز هم سعی کردم بی توجهی کنم.

-خدایا تمام لباسم خیس شده!

-....

-اَه کفش هایم گلی شدند!

-....

-خدای من نگار چرا چتر نیاوردی؟!

دیگر صبرم لبریز شد و با صدای بلند گفتم: گلرخ! محض رضای خدا چیزی نگو!

با اکراه سکوت کرد ولی باز هم زیر لب چیزهایی می گفت که متوجهشان نمی شوم؛ اصلاً اهمیتی هم ندارد.

***

از شدت سرما تمام موهای بدنم سیخ شده اند و آبریزش بینی دارم؛ دماغم را بالا کشیدم و دست ‌هایم را در جیب های پالتویم فرو بردم. در کوچه تاریکی که به لطف نور های ضعیفی که از پنجره های خانه های اطراف می تابید، روشن مانده بود، لرزان لرزان راه می روم و دندان هایم به هم می‌خورند. می توانم متوجه شوم که گلرخ هم سردش است و خسته هم است چون هیچ حرفی نمی زد و با قیافه ای اخم آلود دنبالم می آید.

بالاخره به ساختمانی دو طبقه با دیوارهایی بی رنگ و رو رسیدیم؛ جای جالبی نیست ولی بهتر از هیچی است.

باران قطع شده است و باد های سردی می وزند. من و دوستم مثل موش آب کشیده شده ایم. با انگشتانی لرزان که از سرما خشک شده اند، کلید فلزی را در قفل چرخاندم و در فلزی قدیمی را که لولاهایش سروصدا می کردند هل دادم. وقتی وارد شدیم، تنها صدایی که در محیط می‌پیچید صدای در و بعد از آن قدم های سنگین ما بود؛ انگار که در اینجا خاک مرده پاشیده‌اند.

این ساختمان نسبتاً قدیمی است و در کل شش واحد دارد. مالک ساختمان مهشید برومند بود که همه مهشید خانم صدایش می زدند؛ زن مسن و تنهایی است که بعد از مرگ شوهرش صاحب این ساختمان شده بود_در واقع تنها سهمی از ارث شوهرش بود که به او رسیده بود و خیلی هم جای تعریف نداشت_و فکر کنم تنها منبع درآمدش پولی است که از مستجرهایش می گیرد.

به عنوان یک زن صدای بمی دارد که علتش هم سیگار های زیادی است که می کشد و بعضی وقت هایی که از کنار خانه اش رد می شوم می توانم بوی تندش را حس کنم. درباره بچه ها یا بقیه اقوامش چیزی نمی دانم چون تا به حال ندیدم کسی به او سری بزند و دلیل دیگرش هم این است که این خانم خیلی بدخلق و بی حوصله است و البته من علاقه ای هم ندارم که درباره زندگیش چیز های بیشتری بدانم.

سه واحد طبقه اول پر هستند که یکی از واحد ها هم متعلق به خود مهشید خانم بود. در طبقه دوم هم فقط من و گلرخ زندگی می کردیم و یکی از واحد ها خالی بود.

وقتی از پله ها بالا می رفتیم، با چهره ای گرفته به دیوار های سفید، پله های سنگی و نرده های فلزی راه پله خیره شدم؛ انگار اینجا ساخته شده است تا با تمام وجود به افراد حس افسردگی و ناراحتی بدهد.

گلرخ به حالت غمگین قبلش برگشته است. به طبقه دوم که رسیدیم به سمت خانه ام رفتم تا استراحت کنم ولی او جلوتر دوید و دستی به بازویم انداخت و محکم من را گرفت. سعی کردم بازویم را از دستش آزاد کنم ولی مثل بچه های لجباز و لوس من را به سمت خانه خودش کشید و با بغض گفت: بیا حرف بزنیم دیگر!

ابرو هایم را بالا بردم و قیافه خسته و ناراحتی گرفتم.

-می خواهم استراحت کنم.

-اما قرار بود در راه حرف بزنیم که نشد!

اگر بخواهم باز با او مخالفت کنم هیچ فایده ای ندارد پس با بی میلی قبول کردم و به خانه اش رفتم. لبخند تصنعی تحویلم داد و با عجله در خانه اش را باز کرد.

وارد سالن شدم و روی مبل تک نفره ای که مقابل یک میز عسلی بود نشستم. گلرخ به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.

به دور تا دور خانه نگاهی انداختم. من فقط خانه خودم و گلرخ را دیده ام و درباره بقیه خانه ها تا به حال فقط توانسته ام با چند نفر از مستاجرین صحبت کنم_وقت هایی که به مشکلی در ساختمان برمی خوردیم کنار هم جمع می شدیم و به وضعیت افتضحمان اعتراض می کردیم که هیچ اهمیتی هم برای مهشید خانه نداشت!_ولی می دانم تمام ساکنین این ساختمان چنین وضعی دارند؛ سالنی کوچک_به اندازه آشپزخانه خودمان در شیراز_که البته نصف آن را هم به آشپزخانه اختصاص داده بودند؛ آشپزخانه ای که بیشتر شبیه یک اتاق کوچک بود و تنها دلیلی که باعث می شد فکر کنم آشپزخانه است کابینت هایش بود. خانه ها یک اتاق کوچک و در بهترین حالت دو اتاق بسیار کوچک داشتند، حمام و دستشویی با هم ادغام شده بودند_از این حمام و دستشویی ها واقعاً متنفرم!_ و از همه اینها بدتر اتاق ها بودند که در زمستان خیلی سرد و در تابستان واقعاً گرم بودند؛ بعضی وقت ها مجبور می شوم به خودم امیدواری بدهم و بگویم اگر خانه نداشتم تابستان باید نور خورشید را و زمستان باد های سرد را هم تحمل می کردم که این وضعم را بدتر می کرد. دلم به همین حرف ها خوش می شود.

گلرخ از اتاقش بیرون آمد، لباس پشمی بلندی پوشیده بود و موهایش را روی شانه هایش ریخته بود؛ گفت که می خواهد چای درست کند و به آشپزخانه رفت. هم من و هم او در این شهر تنها هستیم؛ من خیاطی می کنم و او آرایشگر است. هر دویمان مجبور می شویم بیشتر وقتمان را برای آدم هایی که عاشقِ مُد هستند صرف کنی؛ هر چند او خیلی مشکلی با این موضوع ندارد.

قبلاً به من گفته بود که مامان و خواهر بزرگترش در رشت زندگی می کنند و شرایط نسبتاً خوبی هم دارند، ولی انگار وضعشان آن قدر ها هم عالی نیست که بتوانند برایش پول بفرستند. خواهرش ازدواج کرده است و مامانش پیش او و دامادش زندگی می کند. گلرخ مجبور بود بخشی از حقوقش را برای مامانش بفرستند؛ می گفت دوست ندارم مامانم برای پول محتاج شوهرخواهرم بشود.

بهرحال برایم جالب است که با حقوق نه چندان قابل توجهش توانسته است خانه اش را این قدر خوب تزئین کند؛ ساده و قشنگ است. حدس می زنم بیشتر آنها _شاید هم همه آنها را_دست دوم خریده باشد. دو مبل تک نفره، یک میز عسلی، یک قاب عکس کوچک و... خیلی با سلیقه انتخاب و چیده شده بودند تا به این اتاق بی روح، فضای گرم و صمیمی ببخشند.

بالاخره گلرخ با یک سینی کوچک فلزی که داخلش دو لیوان دسته دار و یک قندان سفید با طرح گل سرخ گذاشته بود به سمتم آمد و چای تعارف کرد. راستش لیوان ها و قندان هیچ وجه مشترکی با هم ندارند.

-نمی خواستم زحمتت بدهم.

با تمام بی عرضگیم چند تعارف مودبانه ایرانی پسند بلد بودم. لبخند زد و روی مبل روبرویم نشست. بعد از کمی صحبت های اولیه و مقدمه چینی، سراغ اصل مطلب رفت. لبهایش را لیسید و آرام و شمرده شمرده_که البته از او بعید بود چون همیشه سریع و با عجله حرف می زند تا جایی که بعضی از حرف هایش را متوجه نمی شوم_گفت: تا حالا درباره داریوش به تو چیزی گفته‌ام؟

می خواستم بگویم: البته! مگر می شود تو چیزی را در دلت نگه داری؟ اما خیلی تند و زننده بود. گفتم: آره یادم است. نامزدت بود؟

-قرار بود نامزد کنیم..

سرم را به نشانه اینکه متوجه شده ام نشان دادم و پرسیدم:خب...چیزی شده؟

بغض کرد.

-رفت سراغ یکی دیگر.

بنظرم خیلی سعی می کند با این لحن جدی و محکمش جلوی گریه اش را بگیرد. ادامه داد: خیلی خوش قیافه است...قد بلند، چشم های مشکی با موهای مشکی مجعد. رفتار ملایمی دارد و صدای مردانه و آرام..خیلی با شخصیت بود.

از فعل ماضی استفاده کرد فهمیدم منظورش این است که الان دیگر با شخصیت نیست و این جمله آخرش را به جای فحش دادن استفاده کرد بود؛ اما وقتی درباره معشوقه اش حرف می زد بنظرم رسید که انگار دارد یک فرشته را توصیف می کند، خنده ام گرفته بود ولی اصلاً جای خندیدن نبود!

جدی پرسیدم: او هم تو را دوست داشت؟

جا خورد.

-نمی دانم..خودش که اینطور می گفت.

-پس چی شد؟

-به من گفت اگر ازدواج کنیم دیگر نباید کار کنم..می خواهد همسرش فقط خانه داری کند.

اخم کردم. ادامه داد: من هم فکر کردم اگر کار نکنم دیگر نمی توانم برای مامانم پول بفرستم نمی خواهم برای کمک به آنها از کس دیگری پول بگیرم.

-حق داری!

-اما او قبول نکرد.

با حرص گفتم: به جهنم!

سرش را پایین انداخت و خیلی آرام گفت: خب من او را دوست دارم.

اخم هایم در هم فرو رفت؛ چرا این قدر احمقانه فکر می کند؟ او که منطقی و عاقلانه عمل کرده است حالا چرا تسلیم احساساتش شده است؟

-یک کم بیشتر فکر کن گلرخ! این آدم خودخواه و خود رای هنوز نامزد نکرده به تو می گوید دوست ندارد کار کنی؛ هنوز که هیچ حقی در مورد تو ندارد برایت قانونی می گذارد که برخلاف خواسته ات است و خیلی هم با شرایط تو مطابقت ندارد، حالا اگر ازدواج کنید می دانی با این اخلاقش چقدر محدودت می کند؟

همان طور که سرش را زیر انداخته بود با صدایی آرام گفت: خب او مرد است و دوست دارد قدرتش را به رخ بکشـ..

بی توجه به مبل تکیه دادم و حرفش را قطع کردم: حالا این پسر چه کاره است؟

کمی دلخور شد.

-کارمند اداره پست.

-خب بعد چه شد؟

-بعد از این حرفم کم کم نسبت به من سرد شد و دیگر کلاً اهمیتی به من نداد انگار که اصلاً من را نمی شناسد...اما موضوعی که ناراحتم می کند فقط این نیست.

-پس چیست؟

-امروز فهمیدم با یکی از همکارام نامزد کرده.

تعجب کردم.

-عجب آدمی است این بشر!

با لحنی که هم خشم و هم ناراحتی در آن نمایان بود گفت: آدم نیست!

به جلو خم شدم و پرسیدم: چطور می توانم کمکت کنم؟

-نمی دانم.

فکر کنم حدود یک ربع مشغول غیبت داریوش و همکارش شد؛ من هم در این میان با پاسخ های تقریباً کوتاهی جوابش را می دادم. بالاخره از او خداحافظی کردم و به خانه ام برگشتم. خسته بودم و می دانستم وقتم را تلف کرده ام، چون او مطمئناً هیچ اهمیتی به حرف های من نمی دهد و خودش راهی پیدا می کرد تا با این شکست عشقیش کنار بیاید.