روانکاو - پارت 4

نامه ای که در دستم بود را مچاله کردم و روی میز انداختم. امروز در کل روز خیلی بدی بود، از اول هم فهمیدم که به مرور بدتر هم می شود.

صبح بیدار شدم و پتو را کنار زدم؛ سردرد خفیفی داشتم و کمی هم گیج بودم. وقتی که صبحانه‌ام را آماده می کردم_به خاطر گیج بودنم_آب جوش را روی دستم ریختم و یک تاول حسابی هم به جا گذاشت. بالاخره کارهایم در خانه تمام شد و آهسته بیرون آمدم و در را بستم ولی ناگهان گلرخ سرحال و خوشحال_انگار نه انگار که دیشب از غصه و ناراحتی داشت خفه می شد!_جلویم سبز شد و با صدای شاد و رسایی احوال پرسی کرد. از پله ها که پایین می رفتیم به خانه مهشید خانم نزدیک می شدیم و می دانستم که اگر سر و صدای دوستِ خوشحالم بیدارش کرده باشد، درست و حسابی حالمان را می گیرد؛ چند بار به گلرخ گفتم که آرام تر حرف بزند ولی او اهمیتی نداد و همچنان با صدای نسبتاً بلند و جیغش حرف می زد:

-می دانی چیست نگار؟ دیشب کلی به این موضوع فکر کردم و حتی یک عالمه گریه کردم! آخرش به این نتیجه رسیدم که اصلاً داریوش لیاقت من را نداشـ...

حرفش را قطع کرد چون صدای بم و خشن مهشید خانم را پشت سرمان شنیدیم که صدایمان می زد:

-خانم ها! بیاید اینجا.

نگران بودم که دیرم بشود. با ناراحتی دست گلرخ را که قیافه بی خیالی داشت کشیدم و جلو رفتیم. مهشید خانم با صورت چروکیده، چشم هایی که زیرشان گود افتاد بود و موهای ژولیده به ما خیره شده بود و اخم کرده بود؛ حدس زدم که از قبل بیدار شده باشد ولی صدای گلرخ را شنیده باشد و تصمیم گرفته به ما تاکید کند که روی این قانونی که برای مستاجرینش وضع کرده است_قانون رعایت سکوت در محیط ساختمان_خیلی حساس است. وقتی روبرویش ایستادم شروع به حرف زدن کرد:

-شما دختر های جوان و تازه به دوران رسیده اصلاً متوجه نیستید که در این زمان باید آرام تر باشید؟! مگر نمی دانید که در این ساختمان بقیه هم به آرامش نیاز دارند؟! رفتارهای خودخواهانه و آزار دهنده شما ها واقعاً دارد برایم غیرقابل تحمل می شود!

صورتم را مچاله کرده بودم و سعی می کردم تا قیافه ام غیرعادی نباشد چون واقعاً از بوی بد دهانش حالم بهم خورده بود.

-اگر باز هم به این رفتار هایتان ادامه بدهید مجبور می شوم برای آرامش خودم و بقیه مستاجرین از اینجا بیرونتان کنم! البته بعید می دانم در این وقت سال و با این شرایطتان بتوانید خانه دیگری پیدا کنید!

بعد از تمام شدن سخنرانی مهشید خانم معذرت خواهی کردیم و با گلرخ از ساختمان بیرون رفتیم. گلرخ با لحن بی تفاوتی گفت: واقعاً نمی فهمم این قدر موضوع مهمی بود که بخاطرش وقت ما را گرفت؟

-به هر حال کار خوبی نبود که اول صبح با صدای بلند در آنجا حرف بزنیم.

-ایرادی ندارد که!

-گلرخ! به جز ما آدم های دیگری هم در آن ساختمان زندگی می کنند که بعضی هایشان هم سن و سالی ازشان گذشته است، این حرفت خیلی خودخواهانه است.

قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: واقعاً خیلی مسخره است که شخصیت این قدر ضعیفی داری!

خواستم جوابش را بدهم ولی منصرف شدم و سکوت کردم؛ او هم کلاً بی خیال ادامه حرف هایش شد و زود خداحافظی کرد و رفت.

وقتی او رفت توانستم به این موضوع فکر کنم؛ از بچگیم همیشه حتی قوانین ساختگی و خودخواهانه بقیه را قبول کردم تا مجبور نباشم با رفتار ناخوشایندشان روبرو شوم. اخلاق جالبی نیست ولی خیلی هم به حالم فرقی هم نمی کند چون هر چه قدر هم منعطف رفتار می کنم باز هم حتی در مواردی که مقصر نیستم مجبور می شوم، توبیخ شوم.

واقعاً از این پیرزن متنفرم! حتی دلیل اینکه چرا تا این حد از دختران جوان متنفر است_تا حالا خیلی شنیده ام که در حرف هایش به دختران جوان ایراد می گیرد_را هم نمی دانم ولی از وقتی مستاجرش شده ام بارها و بارها بی دلیل و با دلیل به من و گلرخ ایراد گرفته و بعضی وقت ها هم حرف تند و زننده ای زده است.

***

در محل کارم دوستی ندارم ولی از چند تا از دختر ها واقعاً متنفرم چون مثل بچه های مدرسه ای قلدری می کنند؛ یکی از آنها قد متوسطی دارد و لاغر است. امروز وقتی دیگر چیزی به تمام شدن وقت کاریم نمانده بود، من در حالیکه پاهایم را دراز کرده بودم روی صندلی لم داده بودم، منتظر اعلام پایان وقت بودم؛ همان دختر لاغر با یک قیچی به سمتم آمد. سبدی که داخلش تمام زحمت امروزم را انداخته بودم_همان لباس هایی که دوخته بودم_در بغلم گرفتم تا او نتواند خرابشان کند؛ عکس العمل من را که دید خندید و آمد نزدیک میزم ایستاد؛ گفت: سلام، خوب هستی؟

بی احساس جواب دادم: سلام، ممنون.

به سبدی که در بغلم می فشردم اشاره کرد و پرسید: چرا آن را محکم گرفته ای؟

جوابش را ندادم. خودش ادامه داد: نگران نباش به آنها کاری ندارم.

همچنان نگاهش می کردم. لبخند زد، پالتویم را که روی یک صندلی گذاشته بودم برداشت و از پنجره کنارم که باز بود به بیرون پرت کرد و با همان لبخند آزار دهنده اش دور شد. ماندم که چه کار کنم. همان لحظه اعلام کردند که ساعت کاری به پایان رسیده است، خیالم از این جهت راحت شد و با عجله خودم را به پنجره رساندم و بیرون را نگاه کردم؛ پالتویم روی تپه خاکی افتاده بود و هیچ آسیب دیگری بنظر می رسید ندیده باشد. وقتی از آنجا بیرون آمدم رفتم سراغ پالتویم و خاکش را تکاندم. موضوع خاصی نبود ولی باز هم خیلی مسخره بود آن یک خل و چل بی دلیل اینکار را کرد.

***

بالاخره نزدیک بعدازظهر به خانه رسیدم و فکر می کردم که کم کم دارم به آرامش می رسم و از این روز افتضاح خلاص می شوم که البته کاملاً در اشتباه بودم! نامه خواهرم-که عصر به دستم رسید-من را متوجه کرد تمام این اتفاقات آرامش قبل از طوفان بوده است. با ناراحتی روی صندلی نشستم و نامه را باز کردم:

سلام نگار. نمی دانم نامه ام کِی به دست تو می رسد ولی من بخاطر مسائل شغلیم مجبورم به تهران بیایم. سه شنبه 6 عصر می‌رسم. سعی کن حتماً خانه باشی. می آیم آنجا.

همین قدر کوتاه و دستوری. من وقتی اینجا را اجاره کردم، نشانیم را برای خانواده ام فرستادم و الان فکر می کنم اشتباه کردم که به آنها خبر داده بودم.

تمام خانه ام را با قدم هایی خسته پیمودم. خانه من مثل خانه گلرخ نبود. ساده بود ولی قشنگ نبود، مثل حال خودم بود، غمگین، نگران و افسرده.

تمام واحد های این ساختمان مشکلات مشترک و نسبتاً زیادی دارند و اصلاً بخاطر همین شرایط افتضاح آدم های بدبختی مثل ما می توانستند اجاره اش کنند.

وسایل آشپزخانه من خیلی کم بودند و به جزء سه صندلی چوبی، یک میز عسلی و یک میز تحریر چوبی- که دست دوم خریده بودم-فقط تعدادی لباس و وسایل شخصی داشتم.

حالا موضوع آزار دهنده این بود که خواهر پرافاده، زیادخواه و دهن لق من می خواست بیاید و اینجا بماند؛ حدس می زدم که هر روز به بابا و مامان نامه می نویسند و می گوید: این خواهر من که ادعای مستقل شدن می کرد در آشغال دانی زندگی می کند!

با ناراحتی به پیشانیم ضربه زدم. گلرخ کم بود یک نفر دیگر هم برای آزار روزانه من از راه می‌رسید. یک نفر که چندین برابر از گلرخ مزخرف تر بود و مظلومیت او را هم نداشت.