..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 5
ساعت پنج و نیم را نشان می داد. تقریباً آماده بودم. سردرگم به اتاقم رفتم؛ اتاقی که برایم همزمان نقش اتاق خواب و اتاق مطالعه را ایفا می کرد. تختی فلزی که گوشه اتاق به دیوار چسبیده شده بود تنها وسیله ای بود که برای خودِ خانه بود_هر چند با ادعای مهشید خانم باید تصور می کردم که خانه را مبله اجاره کرده ام!_و من همین یکی را بیشتر نداشتم. خواهرم باید کجا می خوابید؟
صدای در خانه بلند شد. با بی میلی و کشان کشان خودم را به در رساندم. در را که باز کردم، خواهرم لبخند بر لب به من سلام کرد. از وقتی که ندیده بودمش-حدود دو سال پیش که شیراز را ترک کردم-خیلی عوض شده بود؛ شاید خوشگلتر شده بود. موهای سیاه بلندش را فر کرده بود و چشم های درشت سیاهش برق می زدند. کمی قد کشیده بود، آرایش ملایمی هم داشت و مثل همیشه خوش لباس بود.
جواب دادم: سلام نیلوفر. جلوتر آمد، بزرگوارانه_مثل بغل کردن های مامانم_من را بغل کرد و گونه هایم را بوسید. من هم با کمی خجالت بغلش کردم و بعد خودم را عقب کشیدم. وارد خانه شد و من هم در را بستم؛ در همین حال حرکت دستش را روی موهایم حس کردم و سرم را به تندی برگرداندم؛ خنده کوتاهی کرد و با صدای آرام و ملایمش، تمسخر آمیز گفت: هنوز هم خیلی به خودت نمیرسی؟
با تلخی سرم را عقب کشیدم.
-نرسیده غر می زنی!
با همان نگاه پرافاده همیشگیش_سرش را کمی بالا می برد و از بالای بینی خوش حالتش نگاه تحقیر آمیزی به طرف مقابلش می اندازد_به من خیره شد و گفت: من فقط به خاطر خودت میگویم خواهر عزیزم! بالاخره باید یک روزی ازدواج کنی.
خیلی سریع جوابش را دادم: زندگی خودم است! فقط به خودم مربوط است.
-فکر می کردم دیگر مثل قبل کله شق نباشی.
می دانم که اگر ادامه بدهم باز هم جوابم را می دهد برای همین به او اهمیتی ندادم و به سمت اتاقم رفتم. با قدم هایی کوتاه پاشنه های چکمه های زیبایش را به زمین می کوبید و به دنبالم می آمد. به اتاقم رسیدم و با کمی تردید در را باز کردم؛ کنار رفتم تا داخل اتاق را ببیند.
-اینجا اتاق من است.
قیافه ناامیدانه ای گرفت و اتاق را برانداز کرد.
-در حد یک سقف بالای سر خوب است. تو...اینجا فقط یک تخت داری؟
-آره، تو می توانی روی تخت بخوابی.
مکثی کردم و ادامه دادم: من روی زمین می خوابم.
لبخند زد و گفت: از مهربانیت ممنونم ولی خب...خیلی جالب نیست.
-فکر دیگری داری؟
-فعلاً نه.
به سمت میزم رفت و کلاه و چمدانش را روی آن گذاشت؛ خواستم اعتراضی بکنم ولی او زودتر از من به سالن رفت و من هم به دنبالش راه افتادم.
در سالن روی یک صندلی نشست و من به آشپزخانه رفتم تا چای درست کنم. قوری فلزیم را برداشتم و از آب پر کردم، آن را روی چراغ پریموس گذاشتم تا آبش جوش بیاید. بالاخره دو فنجان چای ریختم و در سینی گذاشتم؛ وقتی سینی را روی میز روبروی نیلوفر گذاشتم، نیم نگاهی به آن انداخت و گفت: چیز دیگری نداری؟ قند یا شیرینی؟
کمی اخم کردم و گفتم: من قند نمی خورم و..
حرفم را قطع کرد و گفت: نه مهم نیست، ممنون.
با تلخی روی صندلی نشستم و به او که متفکرانه فنجان چای را برمی داشت و می نوشید خیره شدم. کمی بعد پرسید: اینجا را اجاره کرده ای؟
-آره.
-در این ساختمان واحد خالی هم دارید؟
-آره، فقط یکی است، همین طبقه.
-مالکش کیست؟
-مهشید خانم.
-کجاست؟
-همینجا زندگی می کند. طبقه اول.
-خوب است.
دوباره مشغول نوشیدن چای شد. چند ثانیه با خود فکر کردم و بالاخره پرسیدم: می خواهی اینجا خانه ای را اجاره کنی؟
-آره.
-تمام واحد های اینجا اینطوری هستند، فکر نکن فقط خانه من افتضاح است.
-همچین فکری نکردم.
-پس چرا..
حرفم را قطع کرد و گفت: کارم در تهران طول می کشد؛ با این وضعیت نمی توانم خیلی مزاحمت باشم.
-نه اشکالی ندارد.
دروغ می گفتم؛ درست است که باز هم در همین ساختمان می ماند ولی همسایه بودنش بهتر از همخانه بودنش است. پرسیدم: برای چه به تهران آمدی؟
-گفته بودم، برای کارم.
-چه کاری؟
-پرستاری.
-خیلی خوب است...اما چرا در شیراز نماندی؟
-فکر می کنم اینجا بهتر باشد.
نگاهم کرد و لبخند معناداری زد.
-البته برای کسی که کارش را بلد باشد.
اخم کردم، منظورش را کاملاً فهمیدم؛ او ادامه داد: الان شغلت چیست؟
-خیاط.
صورت از هم باز شد و لبخند پهنی زد. با خنده گفت: واقعاً؟
ناراحت گفتم: مشکلش چیست؟
-هیچی، فقط اگر درست یادم باشد گفته بودی می خواهی نویسنده شوی.
-آره، گفتم.
-و دلیلت این بود که مطمئن بودی در تهران ناشر بهتری پیدا می کنی.
با حرکت سر تائید کردم. گفت: خب چی شد؟ داستانی، رمانی چیزی نوشتی؟
-آره...چندتایی داستان نوشتم.
-فرستادی؟
-آره.
-خب پس چی؟
واقعاً حرف هایش دیگر خیلی اذیتم می کردند؛ خودخواه است، خوب می دانم ولی چرا در کاری که هیچ مهارتی ندارد دیگران را مسخره می کند؟ خودش حتی نمی تواند در سه خط پاییز را توصیف کند. یک مرغ هم از او بهتر می نویسد!
-قبول نکردند که چاپ کنند...گفتند اصلاً جالب نیست.
-چند تا نوشتی؟
-هشت تا.
-چه ژانری؟
-جنایی_معمایی
خندید.
-خب لقمه بزرگ تر از دهانت برداشته ای!
با بدخلقی نگاهش کردم. انگار که کل تفریحش مسخره کردن من باشد از وقتی آمده بود مدام من را مسخره می کرد و می خندید. با پوزخند گفت: اشکال ندارد حالا. شاید به هدفت برسی. البته شاید!
فنجان چای را سر کشید و ایستاد، گفت: می خواهم مهشید خانم را ببینم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک28
مطلبی دیگر از این انتشارات
پارت38
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک40